:
كمينه:۱۴.۷۹°
بیشینه:۱۸.۹۹°
Updated in: ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۵:۳۶

فلسفه برنامه ريزي در تامین اجتماعی، از انسان تا آزادی و ساختار حکومت

چندين سال قبل كه برنامه، مرحله اي بود بحثي را خدمت آقاي رفسنجاني داشتيم.عرض من اين بود كه شما با هر ميزان منبعي كه در اختيار داريد مي توانيد براي توسعه كشور اقدام كنيد... در سازمان تامين اجتماعي ممکن است 50 تا مشكل وجود داشته باشد كه در برنامه ريزي نتوانيم به آنها رسيدگي كنيم اما می توانیم يك مشكلي را حل كنيم كه 50 مشكل ديگر به آن وابسته است .......
کد خبر: ۱۵۹۸۲
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۲ - ۱۲:۳۶



سخنرانی دکتر حسین عظیمی در جمع مدیران و کارشناسان سازمان تامین اجتماعی


خبراقتصادی: بنده اين افتخار را از دوران  دكتر شريف زادگان پيدا كردم كه جزئي  از جمع شما باشم . البته باعنوان مشاور  چرا كه  كمتر فرصت پيدا مي كنم كه تمام وقت با وقت بيشتري  دور اين مجموعه صرف كنم . به هر حال جزئي از افراد خانواده هستم و اين بحث  را  در حقيقت  به عنوان فردي از افراد سازمان طرح  مي كنم تا فردي كه  از بيرون سازمان حضور يافته باشد.
در اين دو ساعت در مورد يكسري از مفاهيم بحث مي كنم . البته با توجه به محدويت زمان ، اين بحث را بدان ترتيبي كه منظور شده است  يعني مباحث  انسان – آزادي – هدايت عمومي ’ دولت – ساختارهاي حكومتي و غيره بصورت منفك طرح نخواهم كرد ولي در جريان بحث سعي  مي كنم به همه اين مقررات بپردازم . اساس  بحث همانطور كه از ابتدا نزد دوستان مطرح بوده بحث فني برنامه ريزي نيست وما اساساٌ قصد داريم كه به بحث فلسفه برنامه ريزي و مفهوم آن بپردازيم . بنابراين  از ابتدا عرض  مي كنم كه طبيعتاٌ وارد بحث هاي فني از حيث روشن شناسي و غيره نخواهم شد  و بحث ما بيشتر  بحث فلسفه موضوع است . دربحث برنامه ريزي اجازه مي خواهم بحث  را از اينجا شروع كنم : در بحث توسعه  كشور از قديم  دو ديدگاه متضاد اما اساسي وجود دارد. اين دو ديدگاه ، يك ((ديدگاه آزادي عمل است))وديدگاه مقابل آن ((برنامه ريزي كامل دولتي )) است . بين اين دو ديدگاه طيفي و جود دارد كه وارد بحث آن هم خواهيم شد.
اساس آزادي عمل با كشف بسيار اساسي آدام اسميت در كتاب (( ثروت ملل )) در سال 1779 بصورت سيستماتيك مطرح شد واين بحث هنوز هم در جوامع صنعتي حاكم است. كتاب ((ثروت ملل )) در سال 1776 و سپس در سال 1779 چاپ شد. دنياي صنعتي معتقد است كه كتاب ثروت ملل اسميت سنگ بناي جامعه صنعتي را گذاشته است ،‌لذا اين كتاب از اين ديدگاه، اهميت فوق العاده بالايي دارد تا جايي كه در سال 1976 يعني دويستمين سال انتشار آن در تمام جوامع صنعتي جشن گرفته شد .من هم به كساني كه به بحث هاي عميق اقتصادي علاقمندندتوصيه مي كنم  اين كتاب   را عليرغم 200 سال قدمت آن همواره مطالعه كنند .درتمام اين  كتاب يك كشف اساسي هست كه فلسفه آزادي عمل را آن كشف اساسي مطرح كرده است . اسميت كه نويسنده اين كتاب است اساساٌ يك فليسوف بود و كتابي كه قبل از ثروت ملل نوشت كتابي بود با نام (( درسهايي درفلسفه اخلاق )) يا (Lectures in Moral Philosophy ) . به عبارتي آقاي اسميت كه پايه گذار علم اقتصاد و پدرعلم اقتصاد است و كتابش نيز مشهور است به عنوان بنيانگذار جامعه صنعتي يك فيلسوف و بالاتر از آن فيلسوفي است كه درس اخلاق مي دهد كه خود اين موضوع نيز جالب است ، چرا كه بسياري از مردم در ايران فكر مي كنند كه اقتصاد يعني به پول انديشيدن ، خسيس بودن ، خرج كردن ، پول در آوردن و يا ثروتمند شدن . بنابراين پايه گذار علم اقتصاد فيلسوفي است كه انديشه هايش متبني بر اخلاقيات است . اين آقاي فيلسوف يك انگليسي است كه در حدود سالهاي 1750 و60 ميلادي درجامعه انگليس زندگي مي كند. در آن زمان نطفه هاي صنعتي شدن بتدريج شكل مي گيرد. ماشين بخار كشف شده است ، كارگاهها ي جديد ايجاد گرديده و سيستم قديمي در حال تغيير است اما اين تغييرات جزئي است . اين سيستم قديمي در جامعه انگليس و هر جامعه ديگري حتي ايران متبني بر دو پايه است . يك پايه آن COMMAND  يعني فرمان و ديگري TRADITION يعني سنت است . پس در جوامع  قديمي ايران نيز مانند ديگر جوامع ، دو محور زندگي وجود دارد ،سنت و فرمان . بدين معنا كه دراين جوامع براي انجام هر كاري ، فردي و جود دارد كه دستور مي دهد. اين فرد مي تواند هر كسي مثل حاكم ، شاه ، ارباب و يا پدر باشد .به هر حال  كسي وجود  دارد كه دستورمي دهد  فلان كار اينگونه  باشد. درصورت  فقدان هر دستوري آن كار براساس سنت هاي  قديمي  صورت مي گيرد. اين موضوع در هر زمينه اي مصداق داشت . يعني فرض كنيد در زمينه كشاورزي به كشاورز دستور مي دادند كه چه چيزي بكارد. اين دستور به هر علتي و فارغ از خوبي يا بدي آن صادر و اجرا مي شد. و اگر دستوري براي كشاورز وجود نداشت ، وي براساس سنت  آن  چيزي را مي كاشت كه پدرانش مي كاشتند،اين كار ازنظر نوع و ازحيث روش انجام آن نيز از سنت تبعيت مي كرد. همچنين اگر قرار بود ازدواجي صورت بگيرد ،يا دستوري بود كه مي گفت چه كسي يا چه كسي ازدواج كند ويا سنت حكم مي كرد .  اين اوضاع جامعه آن زمان انگليس است. در اين  جامعه نطفه هاي جامعه  نوشكل مي گيرد واين قدرت اسميت است كه در آن نطفه ها جامعه صنعتي بعدي را مي بيند و جامعه آزاد را مطرح مي كند. اسميت در يك جائي مثالي مي زند و مي گويد من خودم يك كارخانه سنجاق سازي را ديدم كه درآن كارها تقسيم شده بود . يك نفرسيم را نازك ميكرد ، يك نفر سرسيم راباريك مي كرد ،يك نفر، ته سنجاق را درست ميكرديك نفر بسته بندي مي كرد. بنابراين چون تقسيم كار شده بود روزي 5 كيلو سنجاق درست مي شد.درحالي كه قرار بود يك نفراين كارها را انجام دهد شايد از صبح تا شب بيش از 10 سنجاق درست نمي  شد. و اين كارخانه پيشرفته آن روز است . پس اسميت در آن هنگام اين نطفه ها را ديد و بر روي آن يك قانونمندي گذاشت كه پيرامون آن بحث خواهيم كرد.





در جامعه صنعتي اصل بر بدعت و نوآوري است . يعني دراين جامعه همواره بدنبال اين هستند كه راه تازه اي بيابند نه آنكه سنت قديمي را حفظ كنند.پس  جامعه توسعه  يافته جامعه اي است كه دو محور COMMAND وTRADITION در آن تغيير مي يابد وبه تدبير و عقل گرايي تبديل مي شود . البته ممكن است اين جامعه نوين ، جامعه بدي باشد ، پرآشوب باشد، پر تنش باشد و ممكن است جامعه قبلي خيلي راحت تر و آرام تر  باشد كه البته اينها بحث هاي ديگري است بحث مورد نظر در اينجا شناخت خود پديده است. يعني در علم اقتصاد ، علوم اجتماعي و ساير علوم به دنبال اين نيستيم كه به فرض بگوئيم اين صندلي نسبت به آن ديگري بهتر است ، بلكه به دنبال آن هستيم كه ببينيم اين صندلي چه نوع صندلي است و در واقع آن را  درست بشناسيم . بنابراين امر قضاوت بحث ديگري است .
جامعه توسعه نيافته جامعه اي است كه سيستم هاي آن براساس فرمان و سنت حركت مي كند و هرجامعه اي توسعه نيافته تلقي مي شود مگر آنكه اين دو را (فرمان وسنت ) با عقل گرايي ، تدبير وعلم جايگزين نمايد . طبيعي است كه جايگزين اين دو محور ، نها دها ، سازمانها و همه سيستم را تغيير مي دهد چرا كه اينها فوند اسيون ،STRUCTUERيا ساخت بنا  محسوب مي شوند .
پس توسعه يافتگي اين نيست كه به فرض ساختمانهاي بلند داريم يا نداريم ، توسعه يافتگي و عقب ماندگي درفرهنگ جامعه است . در باورهاي جامعه و درساز و كارهاي جامعه است . وگرنه ممكن است كشوري پر باشد از ساختمانهاي بلند و كارخانه و البته توسعه يافته هم نباشد . به فرض اگر به كشور كويت تشريف ببريد ،‌مي بينيد كه ساختمانهاي زيبا و خيلي چيزهاي ديگري دارد اما يك كشور توسعه يافته نيست . كشور كويت در آمد سرانه خيلي بالايي دارد چرا كه نفت دارد اما هيچ كس به كويت نمي گويد يك كشور توسعه يافته ، به عربستان نمي گويد يك كشور توسعه يافته درحالي كه درعربستان جنس فراوان است ، ارزان است ،‌ساختمانها و اتوبان آنچنان دارد ، سطح رفاه نيز در آن بالاست. توسعه يافتگي در ساز و كارهاي جامعه و درفرهنگ جامعه است . جامعه اي كه به COMMAND و TRADITION معتقد است يك جامعه توسعه نيافته است . يك جامعه قديمي است جامعه اي است كه ممكن است از حيث زمان در سالهاي 2000 و 2002 ميلادي بسر ببرد اما دراصل در قرون شانزدهم ، هفدهم و چهاردهم زندگي مي كند. و جامعه توسعه يافته ، جامعه اي است كه در ساز كارهاي آن عقل و تدبير و علم و نوآوري به كار گرفته مي شود. يكي از ويژگي هاي صنعت در كشورهاي توسعه يافته اين است كه هر سال هزاران كالاي جديد به بازار وارد مي كند و اين كالاهاي جديد را بطور مداوم با كيفيت هاي بالاتر و قيمت هاي پائين تر وارد مي كند . كشوري كه توسعه نيافته باشد مانند ايران، صنعت دارد ولي هنوز در ايران مي بينيم كه گفته مي شود پيكان 4 سال پيش بهتر از پيكان امسال است و پيكان امسال گرانتر است ، تنوع محصولات و نوآوري محدود است والي آخر. بازگرديم به بحث قبل ، اسميت مانند هر عالمي جامعه خود را نگاه مي كند و مي بيند كه از يك سو فقري شديد و وحشتناك بر جامعه انگليس حاكم است و از سوي ديگر در گوشه هايي از اين جامعه در كارخانه سنجاق سازي يا كارگاههاي نساجي ، روشهاي توليدي پيدا شده است كه توليد را متاثر ساخته و آن را به شدت رشد مي دهد . اين سئوال در ذهن اسميت مطرح شد كه آيا افزايش توليد دراين كارگاههاي كوچك واجد قانونمندي است يا تصادفي است . گاهي تصادفاٌ به سبب خوبي آب و هوا، توليد دريك جاهايي بالا مي رود و بعد هم پائين مي آيد به علاوه درسيستم قديم COMMAND و TRADITION نيز، توليد، رشد مي يابد ولي اين رشد بسيار جزئي است . با اين اوصاف ، اسميت بدنبال پاسخ  اين  سئوال مي گردد كه در اين سيستم ها اين افزايش قابل توجه توليد  قانونمندي  دارد  يا  خير، اسميت  مطالعه بر روي اين  پديده  را آغاز كرد. او مي خواست بداند كه آيا قانونمندي هست يا خير. چون مي دانست كه اگر اين قانونمندي وجود داشته باشد مي توان آن را كشف كرد،به كار گرفت. توليد را بالا برد و بالاخره فقر را ريشه كن نمود .لازم است در داخل پرانتز عرض كنم كه  انگيزه اصلي پيدايش علم اقتصاد، رفع فقرو محروميت در كل جامعه است .فراموش نكنيد اگر به تاريخ بازگرديد مي بينيد كه علم اقتصاد از شريف ترين علوم است . انگيزه اين علم آن نيست كه چه كسي ثروتمند وچه كسي فقير شود و يا  اينكه چگونه ثروتمند شويم ، بلكه انگيزه اساسي آن ، اين است كه چگونه مي توانيم توليد را بالا ببريم چون اگر توليد را بالا بيريم ، فقر از بين مي رود بنابراين انگيزه علم اقتصاد درحقيقيت حذف فقرو ريشه كني محروميت ازجامعه است وهنوز هم اين انگيزه وجود دارد. هرچند همانند ساير علوم از شناخته هاي اين علم استفاده هاي ديگري هم مي شود . مثل علم فيزيك كه اتم را مي شناسد و بعد بمب اتم و نابودي شهرها. ممكن است انسانيت از بين برود ولي علم فيزيك علم نابودي انسانها نيست  ولي از شناخته هاي آن اينگونه استفاده مي شود. از شناخته هاي علم اقتصاد ميتوان استفاده كرد و ثروتمند شد يا ملتي را فقير كرد اين يقيناٌهدف خود علم اقتصاد نيست.
بازگرديم به بحث! اسميت به مشاهده ومطالعه كارگاهها مي پردازد . باروساي اين كارگاهها صحبت مي كند هر چه بيشتر مشاهده مي كند. گيج تر ميشود . او مي بيند كه انگيزه صاحبان اين كارگاهها يك انگيزه حيواني محض است . صاحبان كارگاه كاري ندارند كه مردم فقيرهستند  يا فقير نيستند ، و اينكه ثروت زياد مي شود و ياكم . آنها به دنبال سود شخصي خود هستند . حال سئوال كمي پيچيده تر مي شود. عده اي پيدا شده اند كه به دنبال سود شخصي خود مي روند وبگونه اي مي دوند كه هيچ جلودار شان نيست . سعي مي كنند به كارگر به نازلترين قيمت ممكن پرداخت نمايند و بچه هاي 5 ساله را نيز بكار گيرند ، بچه هاي كه شانزده ساعت در اين كارگاهها كار مي كنند . اينجا بود كه مباحث تامين اجتماعي آغاز شد، نهضت هاي كارگري شكل گرفت وتلاش بسياري صورت گرفت تا 16 ساعت به 14 ساعت كار تقليل يابد و قانوني وضع شد تا هيچ كس بچه هاي زير 8 و 10 سال را به كار نگمارد . پس آدم هايي عامل اين افزايش توليد بودند كه فقط به نفع شخصي خود فكر مي كردند . نفع شخصي كه كارگر را به بدترين صورت ممكن استثمار مي كرد . مطالبي كه ماركس بدان اشاره داشت مربوط به اين جامعه است . حالا يك پارادكس در ذهن اسميت ايجاد مي شود. اسميت به پيگيري نفع شخصي فكر مي كند. وي در كتاب فلسفه اخلاق خود مي گويد بشر همه جور خصلتي دارد ، خودخواه هست ، نوع دوست هست ، و…. واين انسان صاحب سرمايه ، صاحب كارگاه، محور حركتش بر سود جويي است يعني بر يك خصلت ناپسنديده امانتيجه اين سودجويي، نفع اجتماعي است. نتيجه آن افزايش توليد است . حال اين سؤال است مطرح بود كه پي گيري نفع شخصي كه يك عيب  شخصي و اخلاقي است چگونه به افزايش توليدي مي انجامد كه يك نفع اجتماعي است. كشف اسميت در اينجا اهميت پيدا مي كند. اسميت مطالعه، مطالعه و مطالعه مي كند و يك كلمه درمي آورد كه جواب و همان كشف اصلي است كه تمام دنياي صنعتي بر آن متكي شده است. پيش از هر كشفي، مسائل بسيار پيچيده اند مانند علم كه وقتي كشفي حاصل شد آن نيز ساده به نظر مي رسد. پس علم نيز موضوع ساده اي است . اگر كسي بگويد من نمي توانم علم را براي كسي توضيح بدهم معنايش اين است كه او خود، علم را نفهيمده است. همه قوانين علمي را براحتي       مي توان توضيح داد. حداكثر تفاوت يك فيزيكدان با بنده در اين است كه من با اصطلاحات خاص اين علم آشنا نيستم. فيزيكدان مي تواند اين اصطلاحات را براي من تعريف كند و قوانين آن را براحتي توضيح دهد. بنابراين پيچيدگي در جهل است نه در علم و قانون اسميت نيز قانون بسيار ساده اي است. همه بحث ها به قانون اوليه و طلايي علم اقتصاد منتهي مي شود يعني پيگيري نفع شخصي كه در شرايط رقابت باعث افزايش توليد و نفع اجتماعي است. همه جامعه صنعتي روي اين قانون        پي ريزي شده است. و پاشنه آشيل اين داستان برروي رقابت است. اسميت مثالهاي متعددي ارائه   مي دهد. وي در جايي از كتابش مي گويد؛ اگر قصاب محله، گوشت خوبي به شما ندهد و در اين محله هيچ قصاب ديگري نباشد، هرچه به او التماس كنيد كه آدم خوبي باشد و گوشت خوبي به مردم بدهد، فايده اي ندارد. ولي اگر در 200 متري آن قصاب ديگري باشد. اگر به قصاب بگوييد گوشت خوبي بدهد وگرنه به قصابي ديگري مي رويد، او خود به دادن گوشت خوب اقدام مي كند. پس  مي بينيدكه رقابت و پيگيري نفع شخصي در شرايط رقابت، باعث افزايش توليد و نفع اجتماعي مي شود. مايكل برونر و سارو، دو آدم مشهوري هستند كه كتاب Economics Explain را براي مردم عادي آمريكا نوشتند و به آمريكائيها توصيه كردند كه اگر مي خواهيد جامعه خود را بشناسيد بايد سه آدم را بشناسيد و كتابهاي آنان را بخوانيد. اسميت يكي از آنهاست. او را بشناسيد چون وي معماري ساختمان دنياي صنعتي را صورت داد. ديگري ماركس است. او را نيز بشناسيد چون وي عيب هاي اين ساختمان را درآورد. اگرچه او نسخه اش را عوضي نوشت ولي نواقص و معايب موجود را نمايان ساخت. بالاخره كينز را بشناسيد چون او براي اين عيب ها نسخه اي درست ارائه داد. در جامعه آن زمان انگلستان و جامعه اروپائي كه متكي بر Command و Tradition است،‌ رقابت هيچ معنايي ندارد. در آن روز هر بازاري كه تشكيل مي شد قانوني داشت كه آن را دولت تعيين مي كرد. يعني دولت تعيين مي كرد كه بازار در چه روزهايي و دركجا داير شود و يا در بازار خريد و فروش، اين قانون وجود داشت كه به فرض در دو ساعت ابتدايي روز، حق خريد با اعيان و اشراف است و ديگران حق خريد ندارند و خلاصه اينكه براي هر چيزي قانوني وجود داشت، مقرراتي وجود داشت، حكمي وجود داشت، فرماني وجود داشت و سنتي وجود داشت. حال زيبايي داستان در اينجاست كه اين قانون يعني پيگيري نفع شخصي به افراد مي گويد كه به دنبال نفع شخصي خود بروند، چرا كه پيگيري نفع شخصي عالي و فوق العاده است مشروط بر آنكه رقابت ايجاد كند. پس فرد پيوسته به دنبال نفع شخصي خود مي رود اما در اين پيگيري مجبور است كه به نفع اجتماعي كار كند. با اين اوصاف ديگر نيازي نيست كه كسي را در بالاي سر او قرار دهيم زيرا او خود آژان خويش تلقي مي شود. باوجود رقابت او مجبور است كه توليد را زياد كند و  اين به نفع اجتماعي است. مجبور است تكنولوژي را ارتقاء دهد،‌نوآوري ايجاد كند، كالاي تازه و جديد توليد كند،‌قيمت ها را شكسته و پايين آورد، كيفيت را بهبود بخشد و همه آن چيزهايي كه به نفع جامعه است.
در ايتاليا شهري وجود دارد به نام (سن تي ميليانو) كه نزديك فلورانس است . از سال 1500 يا 1600 ميلادي به بعد هيچكس اجازه نيافت كه در اين شهر ساختماني بنا كند. تمام ساختمانهاي اين شهر عمري بيش از 400 سال دارند. در اين شهر كليساهاي بسيار قديمي وجود دارد. اگر به نقاشي هاي موجود در اين كليساها و حتي كليساهاي انگليس نگاه كند مي بينيد كه در اين نقاشي ها همه آدم هايي كه به دنبال نفع شخصي هستند به شكلي قيافه حيواني، زشت و عجيب و غريب دارند و آدم هاي خوب، آدم هايي هستند كه به دنبال نفع شخصي نيستند، به شكل مرتاض و درويش اند و دنيا را رها كردند. اما حالا اين دنياي جديد   مي گويدكه تصوير پيگيران نفع شخصي را زيبا بكشيد مشروط بر اينكه بتوانيد رقابت را حفظ كنيد. اگر اين شرط را رها كنيد،‌ پيگيري نفع شخصي پدر جامعه را در مي آورد و به جامعه لطمه مي زند. مشكل ما در ايران اين است كه خيلي ها خواستار پيگيري نفع شخصي در شرايط احتكار و انحصارند. اين ديگر تؤام با بدبختي و بيچارگي است و پدر مردم در مي آيد.
همانطور كه گفتيم؛ با كشف اسميت جامعه شروع به تغيير مي كند. اما اين كشف يعني؛ برنامه ريزي بدون برنامه ريزي،‌ چون برنامه ريزي در نهايت يك فرمان است. يعني چيزي هست كه به روي كاغذ مي آيد و يك جوري مي شود فرمان، اسميت مكتب آزادي عمل را نيز پايه گذاري مي كند، مكتبي كه ضد       برنامه ريزي است  و در زمان خود يك مكتب انقلابي است . انقلاب يا انديشه انقلابي چيست؟ انديشه انقلابي، انديشه اي است كه مي خواهد بنيادهاي يك جامعه را درهم بريزد. اين انديشه يك انديشه اصلاحي نيست. اين انديشه مي گويد شاه، غير شاه،‌ حاكم و غيره همگي بروند، و بازار و مقررات حاكم بماند. پس آنچه بايد آشكار شود اين است كه به افراد بگوئيم نفع شخصي و پيگيري آن عاليست. چگونه بگوئيم؟ مي گوئيم سرمايه مقدس است و اگر قرار است كه نفع شخصي صحيح باشد، كسي حق ندارد سرمايه را مصادره كند، كسي حق ندارد به سرمايه چپ نگاه كند. دولت كارش چيست؟ دولت فقط ژاندارم است. ژاندارم چيست؟ ژاندارم اين است كه كسي به سرمايه توهين نكند. پس دزدي بزرگتري جرم است و الي آخر. پس تمام     پايه هاي جامعه دگرگون مي شود. نظام سرمايه داري خالص (Pure Capitalization) ايجاد مي شود. در اين نظام سرمايه مقدس است. دولت فقط ژاندارم است و حق دخالت در هيچ امر اقتصادي را ندارد. دولت ژاندارم دو عمل است؛ اول آنكه كسي به سرمايه چپ نگاه نكند و دوم آنكه كسي رقابت را حذف نكند.
البته وظيفه سنتي دولت دفاع از مملكت هم هست كه آن امري جداست ولي دولت سرمايه داري دولتي است كه رقابت را حفظ مي كند، اگر كسي بخواهد انحصار را ايجاد كند جلوي آن را مي گيرد چون اين دولت نفع اجتماعي را مي خواهد، اگر كسي به سرمايه توهين كند وي را مي گيرد،‌ حالا اين مي شود يك نظام خالص سرمايه داري،‌ نظامي كه برنامه ريزي در آن هيچ معنايي ندارد. در اين نظام برنامه ريزي ضد جامعه است. (تا اينجا بحث را داشته باشيد)
ببينيد مكانيزم ها خيلي راحت و ساده است. يك بازاري مثل بازار تلويزيون را در نظر بگيريد. فرض كنيد افراد در شرايط رقابت با انگيزه نفع شخصي به دنبال توليد تلويزيون مي روند. شرايط رقابت معمولا تعدادي توليد كننده (از x تا xn يا مثلاً 50 تا توليد كننده ) ايجاد مي كند. اين توليد كننده ها هر يك تعدادي تلويزيون توليد مي كنند ولي قيمت تلويزيون در بازار رقابت يكسان است. يعني در بازار رقابت قيمت يك تلويزيون 21 اينچ رنگي چه من آن را توليد كنم و چه شما،‌ يكسان است . نكته اي كه در بازار رقابت مطرح است اين است كه من به عنوان يك توليد كننده به دنبال نفع شخصي هستم،‌بازار هم به تعادل رسيده است، مي خواهم هزار عدد تلويزيون توليد كنم، از هر تلويزيون هم هزار تومان سود مي برم و البته توليد كننده پنجم هستم. پس،‌ از اين توليد مجموعاً يك ميليون تومان سود مي برم. حالا بازار باز هم در تعادل است، من هم انگيزه نفع شخصي دارم، سود من از اين بازار يك ميليون تومان است و من مي خواهم آن را زياد كنم. "تئوري" به شما مي گويد كه چگونه عمل كنيد. شما مي خواهيد يك ميليون را دو برابر كنيد چه مي كنيد اگر بازار رقابتي باشد؟
نتيجه بعد از جنگ جهاني در حقيقت اين سؤال است كه چگونه برخي از ملت ها فقير باقي مي مانند. اين سؤال مربوط به ما است. ميردال در كتاب خود تحت عنوان "فقر ملل" ، در اين مورد  مي نويسد. اسميت كتاب " ثروت ملل"را نوشت و ميردال كتاب  "فقر ملل" را مي نويسد. حالا اين سؤال مطرح مي شود كه ايران چرا فقير مانده است، هند چرا فقير مانده است، مصر چرا فقير مانده است. ميردال براي چندين سال در هند مطالعه مي كندو يك كتاب بزرگ به غير از "فقر ملل" مي نويسد به نام"The asian drama " كه چهار جلد است به چه كلفتي يعني "درام آسيايي" كه در آن سعي مي كند سازوكارهاي عقب ماندگي را نشان بدهد و قوانين عقب ماندگي را نشان بدهد. سپس، اين چهار كتاب در يك كتاب كوچك خلاصه مي شودكه به فارسي هم ترجمه شده است و اسم آن (درام آسيايي) است، فكر مي كنم آقاي اميري آن را ترجمه كرده و انتشارات امير كبير هم آن را چاپ كرده است و آن نتيجه 8 سال مطالعه است. همچنين آقاي (لوئيس) يكسري كتاب در اين زمينه مي نويسد، (شولتز) هم مي نويسد حتي خود رستو نيز يكي از كتابهاي بزرگ خود را در اين رابطه مي نويسد به نام The Stage of Economic grow يعني مراحل رشد اقتصادي و در آن نشان مي دهد كه از نظر او عقب ماندگي ناشي از چيست؟ در حقيقت اين كتب است كه مي آيند و مي گويند يكسري قوانين عقب ماندگي داريم كه من وارد بحث آن نمي شوم. يكسري قوانين پيشرفت و توسعه هم كه از آن رشته قبلي داشتيم و حالا يك برنامه ريزي به نام برنامه ريزي توسعه مطرح مي شود كه اين برنامه ريزي توسعه يعني به كار گرفتن اين قوانين براي كشورهايي كه نمي خواهند نظام كمونيستي داشته باشند و براي اينكه بتوانند با سرعت بيشتري توسعه پيدا كنند. پس حالا دقت مي فرماييد كه چند نوع برنامه ريزي مطرح شد. يك مكتب مطح شد كه همان آزادي عمل است. اين نوع برنامه ريزي مي گفت كه شاه و فرمان و حاكم و اينها به دنبال زندگي خودشان بروند و فقط و فقط رقابت باشد و پيگيري نفع شخصي كه با وجود آن، مشكلات جامعه حل و فصل مي شود. نظام ناب سرمايه داري ايجاد مي شود. انقلاب مي شود و همه اين حرفها. اما آن در جريان عمل نشان داد كه اينگونه نيست و الآن هم در هيچ كجاي دنيا ديگر يك نظام ناب سرمايه داري وجود ندارد.
پس از آن،‌ برنامه ريزي هدايت جامعه صنعتي مطرح مي شود. اين برنامه تقاضاي كل جامعه و R&D يعني پژوهش و توسعه و دو،سه تا متغير ساده و محدود را كنترل مي كند. تا اينجا دو مورد برنامه ريزي مطرح شد. حال برنامه ريزي كمونيستي يعني مورد سوم مطرح مي شود كه مي گويد بايد تمام جامعه كنترل شوند و همه بايد بر اساس برنامه حركت كنند. اين برنامه ها در چند مورد اختلاف داشتند. جالب است كه بدانيد "تولسكي" كه يكي از انقلابيون شوروي است در نوشته اي در مورد برنامه ريزي چنين صحبت مي كند؛ در برنامه ريزي به نحوي كه برنامه ريزان ما در نظر مي گيرند،‌ چون كمونيست به خدا اعتقاد ندارد. در صورتي درست مي بود كه خدايي وجود داشت و گذشته و حال و آينده را مي دانست . پس مي گويد (حالا چون كمونيسم اينطوري صحبت مي كند و حرف مي زند، مشكل ما اين نيست كه آن خدا وجود ندارد بلكه مشكل ما اين است كه برنامه ريز پشت ميز كه مي نشيند بدون اينكه حس كند يا آگاه باشد،‌ خود را به جاي آن خدا مي داند و همه مسائل را به هم مي ريزد).
اگر يك تابلوي سفيد به شما بدهند كه روي آن بكشيد . داستان اين است؛ مملكتي وجود دارد كه زنده است،‌ زندگي مي كند،‌ ساختارهايي دارد و سازمانهايي.
برنامه ريزي توسعه اين است كه به وضعيت موجود هم توجه كند. در خصوص تابلو، خود بايد دقت كند كه چه چيزي هست و وجود دارد و در كجاست،‌ آن پارچه سفيد را از روي تابلو بردارد، رنگها را نگاه كند و بگويد كه به فرض بايد اين رنگ رفتگي را در اين گوشه كمي اصلاح كنم يا مثلاً در اينجا يك رنگ تندي وجود داشته كه اينگونه بوده است و بايد آن را درست كنم. بنابراين،‌ اين برنامه ريزي يعني تغييرات. اين موضوع با برنامه ريزي سازمانها هم مشترك است و در مورد سازمان تامين اجتماعي، دانشگاه و جاهاي مختلف مصداق دارد. يعني اگر قرار شود كه بنده ندانم يا توجه نكنم كه چهل هزار آدم در يك سازماني مثل تامين اجتماعي كار مي كنند و اينها خوب، بد، باسواد، بي سواد،‌ كم سواد،‌ باتجربه ، بايك فرهنگ و با يك ساختار؛ وجود دارند و بعد بيايم و بشوم رئيس آن،‌ مشاور آن و برنامه ريز آن و بگويم سازمان تامين اجتماعي يك سازماني اينگونه است و فراموش كنم كه با چه كساني كار مي كنم؛ ممكن است تمام صحبتهاي من،‌ حرفهاي من صحيح باشد ولي فردا چه كسي مي تواند آن را اجرا كند. فرض كنيد بگويم مي خواهيم چهل هزار آدم را اخراج كنيم كه بروند،‌ به فرض هم كه توانستيم،‌ چه كسي مي تواند چهل هزار آدم ديگري را پيدا كند. يعني؛ برنامه ريزي از صفر، در اجرا هيچ معنايي ندارد و اين يكي از ويژگي هايي است كه به آن كمتر توجه مي شود. مسئله ديگر آن است كه بايد دقت كنيم كه برنامه ريزي در حقيقت يك پيشگويي نيست  بلكه يك طيفي از تصاوير است. هيچ كس نمي تواند پيشگوئي و غيبگوئي كند. پيشگويي و غيب گويي مال خداست، مال بشر نيست.
بنابراين هر برنامه ريز بويژه وقتي براساس Core planning هم كار مي كند بايد بدون تعصب دو تا سه تصوير و گزينه را در نظر بگيرد،‌ روي آنها كار كند،‌ تعصب بي خود به خرج ندهد كه به فرض ممكن است برنامه اش 5 درصد بالا و پائين شود، بداند كه شدني است و حتماً مي شود.
يك مسئله ديگر در مورد برنامه ريزي توسعه اين است كه تصميمات در جايگاه خودش و با حفظ ضوابط فني و اجرايي اتخاذ شود. در اينجا بحث مي شد كه برنامه ريزي توسعه يك سري تصميمات ارزشي دارد كه درست هم هست و هيچ متخصصي هم حق ندارد كه اين تصميمات ارزشي را اتخاذ كند كه اين هم درست است چون هر ساختار سياسي در كشور داراي نقاط تصميم گيري است . تصميم گيري در حوزه دانشگاهي به معلم و تصميم گيري در حوزه سياسي به وزير مربوط است و الي آخر. يعني اگر تصميمات در جايگاه خودش گرفته شود،‌ همه اين مطالب صحيح است ولي بايد بدانيم كه اين تصميمات ضوابط فني هم دارد. وقتي     مي گويند تصميمات مربوط به اهداف كيفي به عهده مسئولان نظام است،‌ اين موضوع در ايران و بسياري از كشورهاي توسعه يافته اينگونه تعبير مي شود كه مسئولين مي توانند هر هدف كيفي دلخواهي را تعيين كنند. اما چنين چيزي نيست . تصميم گيري در مورد اهداف كيفي بر عهده  مسئولين نظام است ولي در چهارچوبهاي تعريف شده. مسئول نظام نمي تواند همينطوري براي خودش تصميم بگيرد. بايد چه كار كرد؟ اين كار سيستمي دارد. معمولاً گزارشي تهيه مي كنند و در اختيار بالاترين مقام كشور قرار مي دهند و       مي گويند كه براي امر توسعه پنج مكتب وجوددارد و به غير از اين پنج مورد هم مكتبي نيست. خارج از اين پنج مكتب هم نمي توان تصميم گرفت، چون بيرون از اين مكاتب نه قانون شناخته شده اي هست، نه مكانيزم شناخته شده اي هست و نه كتابي. اين پنج مكتب اينها هستند؛ يك مكتب اقتصاد آزاد است، اين بحث ها و حرف ها را دارد، معايبش اين است و الي آخر. هيچ دليلي وجود ندارد كه رهبر سياسي متخصص توسعه هم باشد. پس شما به عنوان متخصص توسعه نزد مقام سياسي مي رويد و مي گوييد اين پنج مكتب با اين ويژگي ها وجود دارند و شما به عنوان نماينده سياسي ـ اجتماعي جامعه حق انتخاب داريد و حق داريد بگوييد كه كداميك از اين مكاتب. ولي تنها مي توانيد يك مكتب را انتخاب كيند. فرض كنيد من بحث ساختمان را مطرح مي كنم و مي گويم ساختماني هست كه بلند است، شيشه اي است، كولر دارد و اينگونه است و ساختمان ديگري كه كوچك است و غيره. شما نمي توانيد به من بگوييد كه از ساختمان كوچك فضاي بيروني آن را كه بسيار زيباست انتخاب كن چون من نمي توانم از درون اتاق همه درختان را ببينم و از ساختمان بلند طبقه بالايي آن را انتخاب كن چون منظره و چشم انداز خوبي را فراهم مي كند. من چگونه  مي توانم اين دو را تلفيق كنم. بنابراين براي برنامه ريزي ضوابطي هست. مكتب توسعه اگر قابل حل وفصل بود كه آدمها با هم بحث نمي كردند و نهايتاً يك مكتب وجود داشت. مثلاً مي گفتند فرض كنيد اين سم است و مي كشد و تمام شد و رفت. اختلافي هم نداريم، ولي در علوم اجتماعي مكاتبي هست. اين مكاتب اساساً در ذات علوم اجتماعي است. مثل علم اقتصاد، جامعه شناسي و غيره. بنابراين تصميم گيري در مورد هدف كيفي در جاي خودش صورت مي گيرد و من به عنوان يك متخصص اين اهداف را تعيين نمي كنم، بلكه گزارشي را تهيه مي كنم و مي گويم اين مكاتب وجود ندارد واين كارها در قالب آنها انجام مي شود، مكتب اول اين است و در اين مكتب، توزيع درآمد اينگونه مي شود، اشتغال اينگونه مي شود، تورم اينگونه   مي شود، سطح رفاه اينگونه مي شود و… مكتب دوم اين است، مكتب سوم اين است و الي آخر. حالا شما به عنوان نماينده سياسي ـ فرهنگي ـ اجتماعي جامعه به من بگوئيد كدام مكتب؟ اين مقام مسئول حق دارد كه انتخاب كند. به فرض او مي گويد مكتب Basic Needs و اين مكتب را انتخاب مي كند. مي دانيد كه ما كتاب استراتژيهاي گريفين را داريم و به فارسي هم ترجمه شده است. اين كتاب هفت مكتب را بطور جداگانه طرح مي كند. يكي از اين مكاتب، مكتب Basic Needs است. بحث طرفداران اين مكتب اين است كه   مي گويند شما يك آدم و يا يك گروه متوسط جامعه را در نظر بگيريد و همه توليد جامعه و آموزش جامعه را به تامين نياز اين آدم يا اين گروه معطوف كنيد و بعد مي گويند كه حالا چه اتفاقي مي افتد و چگونه مي شود. اين يك مكتب است ومسئول سياسي مي تواند آن را انتخاب كند. يك مكتب ديگر، مكتب پول گرايان است كه حرف ديگري مي زند و يا مكتبي كه انقلاب سبز ناميده مي شود كه آن نيز چيزهاي ديگري مي گويد. منظور آن است كه تصميمات بايد در جاي خود اتخاذ شود ولي با حفظ ضوابط فني. فرض كنيد سران مملكت گفتند كه استقلال يكي از اهداف كيفي ما در برنامه سوم است. ببينيد چه اتفاقي مي افتد. در يك جائي مثل ايران مي گويند رئيس دفتر اقتصاد كلان سازمان برنامه استقلال را تعريف كند. به فرض من به عنوان رئيس اين دفتر مي گويم استقلال يعني خودكفائي در گندم كه اين ممكن است صد در صد اشتباه باشد. حال بايد تصميم را در جاي خود بگيرم. من در دفتر اقتصاد كلان دبيرخانه برنامه هستم پس بايد بگردم و ببينم در اين مملكت چه كسي برروي موضوع استقلال كار كرده است و دانشمندان ما در اين زمينه چه كساني هستند، كساني كه در اين خصوص فكر كرده اند، درس داده اند و يا كتابي نوشته اند را دعوت كنم. به آنان بگويم كه به ما گفته اند استقلال، اين استقلال چيست؟ اجازه دهم استقلال را براي من به كمك شاخص تعريف كنند. ممكن است بگويند استقلال يعني اصول خودكفائي در علم ؛ و ممكن است به من بگويند كه تعداد ورود و خروج دانشجو را حساب كنم و يا يك چيز ديگر. ببينيد در اينجا بايد تصميم را به متخصص بدهند تا شاخص در آورد. تازه در اين مرحله بايد بازگردم به سراغ آن مسئول سياسي و بگويم شما فرموديد استقلال، ما هم به دانشمندان مراجعه كرديم كه گفتند استقلال اين است ؛ آيا منظور شما از استقلال همين است، اگر نيست منظورتان چيست؟ بايد اين هماهنگي ها را ايجاد كنيم، وقتي ايجاد شد به سراغ تكنسين ها برويم. حال كسي را مي خواهيم كه اقتصاد سنج باشد، مدل بدهد، آمار بدهد ؛ كه اين مرحله هم تصميمات ديگري دارد. پس يكي از بحث ها در برنامه ريزي توسعه اين است كه ما تصميمات را در جاي خودش بگيريم.
يكي دو نكته ديگر هست كه به آن اشاره مي كنم . يك نكته آن است كه برنامه ريزي توسعه يك فرآيند مستمر است. مثل ايران نيست كه موضوع را دو سال، سه سال رها كنيم سپس بگوييم اين گروه براي شروع برنامه تشكيل شود. يقيناً گروه نمي تواند اين برنامه توسعه را تهيه كند. ببينيد مي گوئيم فرآيند مستمر؛ پس بايد يكسري مؤسسات تحقيقاتي در كشور ايجاد شود. اين مؤسسات بايد دائماً بر روي طرحهاي جامع بخشي كار كنند. طرح جامع بخشي درست بر خلاف برنامه ريزي جامع است. فرض كنيد برق يا نيروگاه برق موضوع مورد نظر است. حال يك مؤسسه تخصصي بر روي اين كار مي كند و مي گويد كه چشم انداز مطلوب برق در ايران بايد چگونه باشد و بررسي مي كند كه بيست سال و سي سال ديگر وضعيت جمعيت چه خواهد بود. اوضاع شهرنشيني و روستانشيني چه خواهد بود. نحوه استفاده از برق چه خواهد بود. تكنولوژي برق عوض خواهدشد يا نخواهد شد. اين مؤسسه بطور مداوم كار تحقيقاتي انجام مي دهد، يكي از اوضاع مطلوبي را كه با كمك تفكر و انديشه ارائه مي دهد اين است كه شبكه سراسري ايجاد شود و اينگونه و آنگونه باشد و مي گويد اگر مي خواهي در شرايط موجود به مقصد برسي چه بايد انجام دهي. اما طرح جامع به شما زمان نمي دهد و نمي گويد كه كدام كار را با چه زماني انجام دهيد. حال اگر طرح هاي جامع فراهم باشند، كار شما در پروسه برنامه ريزي چيست؟ مي گوئيد، مي دانم كه براي خرج در پروژه هاي عمده برق، منبعي در حدود مثلاً ده هزار ميليارد در اختيار دارم. طرح جامع را بررسي مي كنم تا ببينم پروژه ها و اولويت آنها چيست و چگونه است . تعدادي از آنها را انتخاب مي كنم و سپس وارد مطالعات تكميلي مي شوم. حال اگر طرح مورد نظر جامع نباشد، خود مي توانيد تمام اين مراحل وكارها را انجام دهيد؟ پس همانطور كه توضيح داده شد؛ برنامه ريزي توسعه يك پروسه مستمر است يعني يكسري از مؤسسات تحقيقاتي بطور مداوم كار تحقيقاتي مي كنند تا طرح جامع تهيه شود. در جريان برنامه ريزي، طرحهاي جامع را كنار هم قرار      مي دهند و بر اساس امكانات موجود تعدادي پروژه تعريف مي كنند، آنها را تفضيلي مي كنند، هماهنگ     مي كنند و اين مي شود برنامه ريزي، در غير اينصورت برنامه موجود بي محتواست .
نكته ديگري كه بايد به آن دقت شود اين است كه در برنامه ريزي توسعه، كار فقط تهيه يك قانون نيست، مهمتر از قانون؛ نهادها و سازمانها هستند. براي روشن شدن موضوع مثالي عرض مي كنم؛ زماني كه آمريكائيها به ايران آمدند يعني بعد از كودتاي دولت ملي مرحوم دكتر مصدق، بر ايران و سياستگذاري آن مسلط و حاكم شدند كه البته ترديدي بر روي اين موضوع نيست. اما هدف آنها توسعه ايران بود و چرا هدف ايشان توسعه ايران بود؛ چون منفعت ايشان چنين ايجاب مي كرد نه آنكه مثلاً انسان دوست بودند و يا ما را دوست داشتند. داستان اين بود كه بايد حلقه امنيتي دنياي غرب شكل مي گرفت و در اين حلقه امنيتي كه در زير كشور شوروي قرار داشت، ايران يك حلقه مهم بود. هدف و بحث آمريكائيها اين بود كه؛ ايران را نمونه مي سازيم كه هم قوي باشد و هم به همگان نشان مي دهيم كه كمونيسم پيشرفت ايجاد نمي كند بلكه غيركمونيسم پيشرفت ايجاد مي كند. بنابراين آنان در راستاي منافع خود وارد ايران شدند و گفتند كه        مي خواهند ايران را نمونه بسازند چون تئوري آن زمان چنين چيزي را به آنها مي گفت و آنها هم همواره بر اساس تئوري كار مي كنند. اين تئوري مربوطه به زمان كندي و مشاور بزرگ وي آقاي روستو است. اگر به همه دولتهاي امريكا نگاه كنيد، مي بينيد كه هر كدام يك مشاور گردن كلفت دارند مثل كسينجر، كندي و غيره . تئوري كندي در آن زمان اين بود كه مي گفت كمونيسم ناشي از فقر است و اگر مي خواهيد كشوري كمونيسم نشود فقر را از آن ريشه كن كنيد. ايران در آن زمان مرز مشترك عظيمي با شوروي داشت، امكانات داشت، نفت داشت، همه چيز فراهم بود، تاريخ داشت، مردم پرتلاش داشت و آنها گفتند كه ايران را مي گيريم و نمونه مي سازيم پس براي برنامه ريزي توسعه وارد ايران شدند. من به دو نمونه از وضعيت امروز و آن روز اشاره مي كنم تا ببينيد وقتي برنامه ريزي توسعه علمي صورت مي گيرد و علمي صورت نمي گيرد چه تفاوتهايي با هم دارند. در آن زمان آمريكائيها اعضايي از دانشگاه هاروارد را براي برنامه ريزي به ايران فرستادند. آنها مي دانستند كه ايران نه برنامه ريزي دارد و نه برنامه ريز. پس چه كردند، ايران را خوب مطالعه كردند و ديدند كه ساختار مجلس در ايران به گونه اي است كه جلوي هر تحركي را مي گيرد. اين موضوع در كتاب خانم زهرا شهيدي هست. همان كتابي كه در مورد زمينه اجتماعي نمايندگان مجلس بحث مي كند. به غير از دو مجلس اول دوره مشروطيت، تمام نمايندگان مجالس ايران يا حداقل 50 درصد از آنها تا سال 1962 يعني زمان اصلاحات ارضي، مالكين زمين هستند و مالكين سنتي هم هستند. اين ارباب سنتي با ده (روستا) كاري ندارد و داستان همان داستان Command و Tradition است. آمريكائيها بدنبال تغيير اين اوضاع بودند. حالا ما به درست يا غلط بودن آن كاري نداريم. گفتند چگونه اين اوضاع را تغيير بدهيم؟ ببينيد آمريكا چه كرد. آمريكا نيامد مالكين را بگيرد و يا اعدام كند به جاي آن يك اصلاحات ارضي را معرفي كرد. مرحله اول اين اصلاحات ارضي چه بود؟ در مرحله اول مزارع مكانيزه معاف شدند و گفتند مزارع مكانيزه هر چقدر هم كه بزرگ باشند مشمول اصلاحات ارضي نمي شود. اما چرا معاف شدند؟ آيا در مورد صاحبان اين مزارع پارتي بازي مي كردند؟ صاحباني كه آنقدر قدرت دارند كه مي توانند با قانون پارتي بازي كنند و اگر قانون هم از اين بازي بگذرد، كار آنها پيش مي رود . بحث آمريكائيها اين نبود. بحث آنان فروپاشي سيستم سنتي مالكيت ايران بود، چون اين سيستم را پايگاه همه تصميمات مجلس مي دانستند. در آن زمان به هيچ عنوان موضوع بزرگ مالكي و كوچك مالكي مطرح نبود و آن تبليغاتي هم كه مي شد بحث ديگري بود. صحبت آنها اين بود كه مي گفتند هر مالكي مي تواند يك روستا يا ده شش دانگي را انتخاب كند و بقيه را به كشاورز بدهد و بعد هم آن ده شش دانگي را يا بايد در مرحله بعد مكانيزه كند، يا آن را تقسيم كند و يا اجازه دهد كه از سيستم سنتي بيرون آيد. در اصل،‌ بحث نهاد سازي بود كه اصلاحات ارضي را با موفقيت كامل اجرا كرد. آنها اين امكان را فراهم كردند كه تصميم گيريها عوض شود،‌ ساختار روستايي ايران عوض شود، ساختار مجلس ايران عوض شود، ساختار دولت تغيير كند. آمريكائيها آن پيچ مورد نظر را پيدا كردند، نهادسازي كردند. نگفتند ما مي خواهيم مالكيت سنتي از بين برود پس ظرف يك ماه آينده هر مالك سنتي را          مي گيريم، پدرش را در مي آوريم يا اعدامش مي كنيم و يا خود مالك توبه كند و بيايد  و بگويد كه ديگر به دنبال مالكيت سنتي نمي روم. آنها گفتند كه مي خواهيم در صنعت ايران سرمايه گذاري خصوصي انجام شود. خارجي بيايد، سرمايه گذاري كند و تكنولوژي بياورد. حالا چه سالي است؟ سال 38-1337 است. آنها ديدند كه هيچگونه سرمايه گذاري صنعتي در ايران وجود ندارد. چه بايد كرد؟ نگفتند يك قانون مي نويسيم كه قربان سرمايه گذاران صنعتي مي رويم. اينگونه كار نكردند بلكه نهاد وسازمان درست كردند. بانك توسعه صنعت و معدن ايران را در سالهاي 1337 و 38 شروع و تاسيس كردند. براي اين بانك چه وظيفه اي گذاشتند؟ اساسنامه آن موجود است. كل سرمايه بانك چهل ميليون تومان است. چهل ميليون در آن زمان زياد بود ولي نه خيلي زياد.  60 درصد از سهام اين بانك را به ايرانيان فروختند و 40 درصد آن را به خارجيها يعني 60 درصد از آن چهل ميليون متعلق به ايرانيان بود و 40 درصد از آن متعلق به خارجيها. پس همه خارجيها به اتفاق 16 ميليون تومان سرمايه داشتند. اين سهام را به هركسي نفروختند. به سراغ افرادي رفتند كه داراي پول و سرمايه بودند. لي لي به لالاي آنها گذاشتند و سهم اين بانك را به آنها فروختند. من ارقام فروش به خارجيها را در اختيار دارم. در سال 1351 كتابي در اين مورد با عنوان بانكهاي توسعه نمونه بانك صنعت و توسعه و معدن ايران را نوشتم كه دانشگاه تهران آن را چاپ كرده است و الان هم هست و من مطالعه مفصلي روي اين موضوع كرده بودم. در مورد سهم خارجي؛ در آمريكا، انگليس، فرانسه،‌ ايتاليا و آلمان به سراغ هر شركت بزرگ تامين كننده سرمايه كه به پول و تكنولوژي دسترسي داشت رفتند و به زور هم كه شده آنها را تشويق كردند (به زور، منظور همان تشويقهاي دوستانه خودشان است) كه بياييد در اين بانك توسعه صنعت و معدن سهم بخريد. مثلاً شركت لازارپرنت در حدود دو هزار دلار سهم خريد كه اين ميزان معادل پول توجيبي مديرانش هم نبود. چرا اين كار را كردند؟ چون بحث آنها اين بود كه ما سرمايه گذاري خارجي مي خواهيم، تكنولوژي خارجي مي خواهيم و بايد جايي را درست كنيم كه اين افراد را بشناسند و بتواند به آنها مراجعه كند و اينها جزئي از خودشان باشند. نه آنكه صرفاً يك قانون بنويسيم. يك نهاد يا يك سازمان درست كردند كه در ليست سهامدارانشان نام دو هزار صاحب سرمايه و صاحب تكنولوژي ثبت شده بود. سپس به بانك وظيفه اي دادند و گفتند كه شما سرمايه گذاري نمي كنيد. كار شما مطالعه و تهيه پروژه است. بايد در مملكت بگرديد و ببينيد كه در كجا مي توان يك كارخانه مثلاً چيني سازي درست كرد. آيا سودآور هست يا نيست؟ بايد مطالعات توجيهي فني ـ اقتصادي انجام دهيد و پروژه سودآور را پيدا كنيد. وقتي پيدا كرديد به شركاي خود بگوييد كه اين پروژه مورد نظر است، اين محاسبات آن است و اين هم سود آن، بياييد و سرمايه گذاري كنيد. اگر نيامدند بانك خودش اقدام كند وبگويد براي آنكه خاطرتان جمع شود من هم حاضرم 10 درصد از اين سهام را خريداري كنم اما به محض آنكه پروژه راه افتاد بايد اين سهام را بفروشيد چون شما محلل سرمايه گذاري هستيد نه سرمايه گذار. پس ببينيد آنها دارند براي كار سرمايه گذاري يك نهاد مي سازند.
نكته جالبتر اين است كه گفتند اين بانك نمي تواند دولتي باشد. اگر دولتي باشد خراب مي كند پس بايد خصوصي باشد. اما بايد ديد و مطالعه كرد كه اين بانكي را كه به آن مي گويند كار صنعتي بكن؛ كار صنعتي فقط 8 درصد سود دارد در حاليكه كار تجاري 24 يا 25 درصد سود دارد. چطوري مي توان به سرمايه گذار خصوصي گفت كه اين 25 درصد سود تجاري را رها كن و به 8 درصد سود صنعتي بچسب. يقيناً او اين كار را نمي كند. ما هم كه نمي خواهيم شوخي كنيم. مي خواهيم اين بانك واقعاً خصوصي باشد. بلافاصله اين موضوع را به دولت ايران گفتند و عمل كردند.سرمايه اين بانك چهل ميليون تومان بود و بانك مركزي وام بدون بهره 30 ساله اي معادل 60 ميليون تومان يعني 5/1 برابر سرمايه را در اختيار اين بانك گذاشت. بعد گفتند حالا بياييد با اين 100 ميليون (40 ميليون بانك به اضافه 60 ميليون دولت) كاري كنيد كه اين سود 8 درصدي كه مي خواهيد بين 40 ميليون تقسيم كنيد، 24 درصد بشود. به عبارت ديگر گفتند درست است كه سود تجاري 24 درصد است اما ما هم اين كمك را مي كنيم تا شما سرمايه داران هم 24 درصد سود ببريد. اولين كاري را كه در داخل خود بانك كردند، استخدام متخصصين ارزيابي پروژه و ايجاد يك كتابخانه برجسته بود. همچنين يكي از افرادي را كه در اين نوع امور بانكي در دنيا مشهور بود به عنوان مديرعامل بانك قرار دادند. براي 5 سال بعد افرادي از زمره اقتصاددانان شناخته شده ايراني را جايگزين كردند.
عرض من نيز همين است كه برنامه ريزي توسعه يعني نهادسازي. آنها يك نهاد ساختند، يك سازمان درست كردند، به آن وظيفه اي دادند كه بتواند اجرا كند. اين قضيه مثل پازل بچه هاست كه قطعات مختلفي كنار هم قرار مي گيرند. وقتي به آن دوره نگاه كنيد،‌ مي بينيد كه اينها اصلاحات ارضي را به عنوان جزئي از اين پازل معرفي كردند براي آنكه بتوانند سيستم كلي سياسي ـ اجتماعي ايران راعوض كنند.
قبلاً هم عرض كردم آنها با مالكيت بزرگ مخالف نبودند و به خيلي از مالكين بزرگ مي گفتند بيائيد كارخانه هاي بزرگ ايجاد كنيد. نظام، نظام آمريكايي بود. يعني مي گفتند نه تنها ده برابر روستايي كه داريد به شما زمين مي دهيم بلكه آب هم مي دهيم، وام هم مي دهيم، ماشين آلات هم مي دهيم،‌ سوبسيد هم  مي دهيم ولي با وجود اصلاحات ارضي روستاها ديگر ارباب نمي خواهند چون اين موضوع، سيستم را به هم مي ريزد. بعد بانك توسعه صنعت ومعدن را درست كردند. سپس برنامه اي وجود داشت كه به ايجاد بانك اعتبارات صنعتي منجر شد يعني گفتند بانك توسعه صنعت براي صنايع بزرگ است، صنايع كوچك هم وجود دارند لذا به بانك اعتبارات صنعتي گفتند كه شما هم به صنايع كوچك اعتبار بدهيد. در كنار اينها به تدريج سازمان گسترش و نوسازي صنايع را درست كردند و گفتند پرداختن به پروژه هايي مثل فولاد و زيربناهايي كه همه جا دولتي است، وظيفه شماست. به سازمان برنامه گفتند كه روي برنامه جامع كار نكن. بتدريج اين پازلها شكل مي گرفت. سازمان برنامه ايران از سال 51 وارد برنامه ريزي جامع شد ولي تا قبل از آن وارد اين نوع برنامه ريزي نشده بود . تا زماني كه آنها حضور داشتند به سازمان برنامه گفته شد كه وظيفه شما زيربنا سازي است. يعني كار شما اين است كه سد بسازيد،‌ جاده بسازيد و اصلاً‌ به شما ربطي ندارد كه بودجه بهداشت چيست . بودجه،‌ مربوط به وزارت دارائي است. سازمان برنامه كارش زيربنا سازي است. دنيا بسيج شده بود و به آن كمك مي كرد. اگر طول سد دز ايران را ديده باشيد چيزي در حدود 247 متر است و اين واقعاً‌ يك شاهكار مهندسي است. تونلي كه به نيروگاه آن ختم مي شود 7 كيلومتر است. اگر اشتباه نكنم مطالعه اين سد اواخر سال 38 شروع شد و كار ساخت آن در سال 42 به اتمام رسيد،‌ سدي كه طول درياچه آن 60 كيلومتر است. به بانك توسعه كشاورزي گفتند كه كارهاي مربوط به توسعه صنعت در بخش كشاورزي را شما انجام دهيد و به بانك اعتبارات كشاورزي هم گفتند كه به كشاورزان كوچك رسيدگي كنيد. بدين ترتيب يكسري هسته هاي تشكيلاتي بين اين پازلها درست كردند. اساس برنامه ريزي توسعه نيز همين است. هر پازلي يك وظيفه اي دارد و امكانات انجام آن نيز برايش فراهم است. آنها روي ريزه كاريها خيلي خوب كار كرده بودند. يعني مثلاً‌ در بانك توسعه صنعت و معدن در خصوص تصميمات مجمع يك بندي را گذاشته بودند كه به سهام هر طبقه (ايراني و خارجي) حق "وتو" داده بود پس نه خارجي ها توانستند حرفشان را صد در صد به كرسي بنشانند چون ايرانيها بايد جداگانه موافقت مي كرند و نه ايرانيها مي توانستند حرف خود را به كرسي بنشانند چون خارجيها هم بايد جداگانه موافقت مي كردند. ببينيد براي اينكه برنامه ها بتواند امكان اجرايي پيدا كند تا اين حد به ريزه كاريها وارد شده بودند. من به مشكلات ديگر كاري ندارم ولي ايجاد همين حلقه ها بود كه وقتي شما به آمار نگاه كنيد مي بينيد كه اقتصاد ايران در دوره 50-1338 سالانه بطور متوسط رشدي معادل 8 تا 9 درصد دارد آن هم با  تورمهاي زير 5 درصد . اما اشتباهي كه آنها در آن دوره در كل برنامه ريزي خود مرتكب شدند اين بود كه داستان مشاركت را رعايت نكردند. يعني ساختار سياسي ايران به سمت استبداد حركت كرد و شاه يواش يواش به كوروش تبديل شد و گفت كوروش بخواب من بيدارم. شاه فكر مي كرد در مملكتي كه دارد صنعتي مي شود مي تواندكوروش بشود و حواسش نبود كه اين دو در هيچ جاي دنيا نيست كه يك كشوري صنعتي بشود و يك پادشاه قديمي باقي بماند مگر آنكه حضور وي تشريفاتي باشد. حتي يك نمونه هم وجود ندارد و اينها تصادفي نيست،‌ قانونمندي دارد. منظور اين است كه قطعاً در جامعه مشكلات ديگري وجود داشت مثل مسائل متعدد اخلاقي،‌ رفتاري و … كه من به آنها كاري ندارم. بحث ما، بحث برنامه ريزي توسعه است، بحث ساختار سازي است. به ايران امروز نگاه كنيد،‌ الان در حدود چهار ماه است كه داريم بالاو پائين مي رويم كه در كشور يك قانون سرمايه گذاري خارجي درست كنيم. مجلس تصويب مي كند،‌ شوراي نگهبان رد مي كند و بعد به شوراي تشخيص مصلحت مي رود و تازه فكر مي كنيم با اين قانون مي توانيم مسئله را حل كنيم. عملاً‌ خواهيم ديد كه چنين چيزي محال است چون بحث برنامه ريزي توسعه،‌ بحث نهاد سازي است. يعني بايد ببينيم همراه با اين قانون چه نهادي را بايد درست كنيم،‌ چه اختياراتي به آن بدهيم،‌ آيا مي تواند سرمايه را جذب كند يا نمي تواند؟ عرض كردم در سال 51 يك مورد پروژه مهم صنعتي در ايران نبود كه بانك توسعه صنعت ومعدن در آن سهمي نداشته باشد،‌ دخالتي نداشته باشد. بسياري از تكنولوژيها را اين بانك براي سرمايه گذاريها وارد مي كرد و راحت هم وارد مي كرد چون سرمايه گذار خارجي عضو مجموعه خودش بود. بنابراين پروژه سودآور را پيدا مي كردند،‌ تعارف هم نداشتند ومعتقد بودند كه سرمايه دار بايد سود ببرد. بعد از آنكه پروژه سودآور را پيدا مي كردند به سراغ افراد سرمايه دار مي رفتند به سرمايه دار خارجي مي گفتند بيا و هرميزان سهمي كه مي خواهي در نظر بگير و خريداري كن، به سرمايه دار ايراني هم مي گفتند تو هم سهم خودت را بگذار، تكنولوژي را هم مي توانيد خودتان بياوريد و وارد كنيد و بنابراين همه چيز در درون آن نهاد براحتي حل مي شد. ممكن است بگوئيم ما اصلاً‌ سرمايه گذاري خارجي نمي خواهيم خوب اين بحث ديگري ايت و مسئله اي هم نيست. اما اگر طالب آن هستيم،‌ ديگر در برنامه ريزي توسعه نمي توانيم فقط يك قانون تصويب كنيم وبگوئيم اين برنامه ريزي است .
خلاصه و جمع بندي بحث :
بحث ما مفهوم و فسلفه برنامه ريزي است. چند نكته اي را كه عرض كردم،‌ بطور خلاصه خدمتتان    مي گويم. ابتدا به علم اقتصاد و مبناي تئوريك آن اشاره كرديم. گفتيم كه اين علم چيست وانگيزه آن چه بوده است. اينكه به مسائل اجتماعي برخورد مي كند و از آن چيزهايي نيست كه در ايران فكر مي كنند مثلاً‌ اينكه اقتصاددانان موجودات عجيب و غريبي هستند، حالا خوب شاخ ندارند ولي بالاخره عجيب و غريب هستند و تمام فكر و ذهنشان پول است و ثروت. اينگونه نيست و من راجع به اين موضوع مقداري توضيح دادم. گفتيم با تحليل اساسي كه علم اقتصاد را به وجود آورد،‌ يك مكتب آزادي عمل حاصل شد. اين مكتب اساساً‌ با برنامه ريزي سرسازش نداشت. در ابتداي قضيه، تئوري آن بسيار قوي بود بعد هم به كار گرفته شد.  در جريان عمل معلوم شد كه كليات اين تئوري درست است ولي اصلاحاتي مي خواهد و اين اصلاحات در تيتر برنامه ريزي، آزادي عمل افراد در حداكثر ممكن رعايت شود و دولت هم در دو سه مورد به اين آزادي عمل كمك مي كرد. در كنار اين امر مكتب كمونيستي ايجاد شد. و در كنار آن برنامه ريزي كمونيستي با ويژگي هاي خاص خودش. در جنگ جهاني دوم با تحولاتي كه پيش آمد برنامه ريزي توسعه با ويژگي هاي خود مطرح شد و شاخه هايي مانند اقتصاد توسعه، جامعه شناسي توسعه، جامعه شناسي توسعه سياسي، توسعه فرهنگي و از اين قبيل را در علوم ايجاد كرد. پس يك قانونمنديهايي پيدا شد و برنامه ريزي توسعه رامطرح كرد. اين برنامه ريزي از ديد عمومي نگري،‌ فراگير است. در بازار تعادلي هنگامي كه درآمد كل مردم تغيير نكند شما هيچ كاري نمي توانيد بكنيد. پس ظاهر مسئله اين است كه يك آدمي توليد كننده تلويزيون است نه توليد كننده كيف، ميز و يا هرچيز ديگري. او هرچه به دنبال افزايش نفع مي دود مي بيند كه همه راهها بسته است ولي عملاً‌ عده اي هستند كه سود زيادي مي برند پس بايد راهي وجود داشته باشد. آن راه چيست؟ تئوري به شما نشان مي دهد كه تنها راه موجود تغيير تكنولوژي است. فرد مذكور شروع مي كند به فكر كردن و مي گويد من ساعتي   50  تومان  دستمزد مي دهم كه اين را نمي توان عوض كنم، اما در توليد يك تلويزيون 30  ساعت كار مصرف مي شود و من مي توانم كاري بكنم كه در اين توليد به جاي 30 ساعت، 20 ساعت كار مصرف شود. اگر زمان توليد 20 ساعت شود من باز هم دستمزدي معادل 20 تا پنجاه توماني خواهم داد يعني قيمت را عوض نمي كنم ولي 20 تا 50 تومان معادل 1000 تومان است و 30 تا 50 تومان ، 1500 تومان. وي باز هم شروع مي كند به فكر كردن. مي گويد جعبه تلويزيون را از چوب درست مي كنم آيا مي توان جنس ديگري بيابم كه جعبه را از آن بسازم و ارزانتر هم باشد. يعني قيمت جنس را كه نمي توانم عوض كنم اما شكل آن را مي توانم تغيير دهم به گونه اي كه جنس كمتري مصرف شود و الي آخر. اينها يعني تغيير تكنولوژي يعني توليد كننده در تجربه مي فهمد تنها راهي كه مي تواند سودش را زياد كند نوآوري و تكنولوژي است، جالب است نكته ديگري بگويم. ممكن است اين توليد كننده بگويد تغيير تكنولوژي و نوآوري كار ساده اي نيست پس ولش كن و اين يك ميليون هم براي من كافي است. اما او اين را هم     نمي تواند بگويد چون اين توليد كننده كه بنده هستم مي دانم تعداد زيادي توليد كننده رقابتي وجود دارند كه همگي مانند من به دنبال نوآوري هستند. كافي است كه تنها يك نفر به روش جديدي دست پيدا كند در اين صورت تمام سرمايه قبلي من از بين مي رود. پس يك رقابت عجيب و غريب بين اين توليدكنندگان هست. يعني ابتدا نوآوري، كيفيت و بعد به محض آنكه توليد كننده توانست هزينه را كاهش دهد براي آنكه بازار را از دست ديگران بگيرد، قيمت را پائين مي آورد بنابراين مصرف كننده سود مي برد. يعني براي مصرف كننده هم توليد زياد مي شود و هم سود در حاليكه توليد كننده دارد جان مي كند. ببينيد بازار،‌ بازار رقابت است. وقتي تجزيه و تحليل هاي قوي رياضي به يك روش تبديل شد، به يك انديشه تبديل شد، آن وقت اين مي شود همان چيزي كه مي گويند در جامعه كلام حاكم است و انديشه حاكم است. اين انديشه به جامعه سرمايه داري كه تازه شروع شده بود يك تئوري داد و قدرت داد و تحليلهايي كه نشان مي داد اگر اشتغال كامل    مي خواهيد اينگونه است، اگر قيمت پائين مي خواهيد اينگونه است و اگر كيفيت خوب مي خواهيد اينگونه است. به دولت مي گفت كه براي چه دخالت مي كني؟ در واقع فرش،‌ از زير پاي دولت، از زير پاي حاكم كشيده شد و دنيا تغيير كرد. پس در اين جامعه يك طرف قضيه همان آزادي عمل و آن جمله مشهور فرانسوي يعني (لسه فر لسه كپسه) است. كساني كه تابع اين نظرند،‌ نه سرمايه دار را دوست دارند و نه جامعه را. اما انديشه آنان اينگونه القا مي كند كه من جامعه را دوست دارم و راه كمك به آن اينچنين است. جالب است بگويم در ديگر كشورها مانند ايران، متخصصين بزرگ قديمي مانند اسميت معمولاً اديب هم بودند و اسميت كه پيامبر نظام سرمايه داري است در كتاب ثروت و ملل خود كه از نظر ادبي يكي از كتابهاي بسيار زيباي انگليسي است،‌ مي گويد در جامعه طبقات مختلفي وجود دارند مثل طبقه سرمايه دار، كارگر و غيره. او در اين كتاب به صراحت مي گويد منفعت طبقه سرمايه دار ضد منفعت جامعه است،‌ بنابراين مراقب اين طبقه سرمايه دار باشيد. بايد حواستان به آنها باشد چون منافع ايشان برضد منافع اجتماعي است. او نمي گويد اموالشان را مصادره كنيد بلكه توضيح مي دهد كه سرمايه دار خيلي زود مي فهمد دنياي رقابت به نفع او نيست و انحصار به نفع اوست. يعني سرمايه دار، انحصار را دوست دارد اما جامعه،‌ رقابت را مي خواهد. اوحتي مثالي مي زند و  مي گويد محال است كه پنج صاحب سرمايه براي عروسي فرزندانشان جمع شوند و درمجلس عروسي حرف و صحبتشان به احتكار و انحصار نيانجامد و ختم نشود. همواره مواظب اينها باشيد. ولي مراقب باشيد نه آنكه اعدامشان كنيد، اموالشان را مصادره كنيد و يا بيرونشان كنيد. مراقب باشيد كه احتكار ايجاد نكنند،‌ انحصار ايجاد نكنند، ولي تشويقشان كنيد كه به دنبال نفع شخصي بدوند چون وقتي به دنبال نفع شخصي دويدند اتفاقي كه مي افتد اين است كه در توليد تلويزيون يا توليدات ديگر تكنولوژي ايجاد مي شود، نوآوري ايجاد مي شود، كيفيت ايجاد مي شود، قيمت ايجاد مي شود، توليد بالا مي رود، اشتغال زياد مي شود و الي آخر. به عبارتي يك مارپيچ بازشونده توسعه ايجاد مي شود. اين مارپيچ بازشونده توسعه اينچنين است و من آن را در يكي از كتابهايم آورده ام كه يك دستگاه مختصات را در نظر بگيريد. تفاوت اين دستگاه بازشونده توسعه اين است كه يك نقطه صفر دارد و ما تمام نقاط منفي آن را قطع كرديم و وارد يك فضاي چهاربعدي شديم. در علم اقتصاد همه چيز از تقاضا شروع مي شود. در اين فضا اين تقاضاي جامعه است، اين سرمايه گذاري است،‌ اين توليد است و اين توزيع است. يعني شما درجامعه آدم هايي را داريد كه مثلاً‌ ماژيك مي خواهند و متقاضي اين كالا هستند، پول هم دارند كه آن را بخرند. در اينجا صحبت از تقاضاست نه نياز و تقاضا در علم اقتصاد نيازي است كه پول حمايتش مي كند. آدمي هست كه پول دارد و خانه هم مي خواهد،‌ پول دارد و ماژيك هم مي خواهد، پول دارد و كيف هم مي خواهد،‌ پول دارد و لباس هم مي خواهد، و اينها تقاضاست . مثلاً‌ با توجه به نقطه صفر، تقاضا از يك نقطه اي شروع ميشود. اكنون در ناحيه اول هستيم و اين ناحيه همان ناحيه سرمايه گذاران نفع پرست است. يعني عده اي پيدا مي شوند و براي اينكه سودي ببرند به دنبال تامين اين تقاضا مي روند. پيگيري اين سود در دنياي رقابتي به تصميم سرمايه گذاري مي انجامد. از اينجا به بعد به روي محور سرمايه گذاري قرار مي گيريم و در ناحيه اي كه متعلق به مديران و نوآوران است. حال همان پروسه هايي كه مطرح بود آغاز مي شود. ناگفته نماند كه در اوايل كار، مالك با مدير يكي بود. به هر حال نفع شخصي ايجاب مي كند كه در اين ناحيه نوآوري ايجاد شود،‌ تكنولوژي و ارتقاء تكنولوژي ايجاد شود و بر اساس اين تكنولوژي و اين سرمايه گذاري،‌ مقداري توليد حاصل شود. يعني مثلاً OP1 كه ميزان تقاضاي جامعه است به مقدار OI1 سرمايه گذاري مي انجامد كه آن نييز به OY1 توليد منجر مي شود. اين توليد در ناحيه سوم قرار مي گيرد و ناحيه سوم ناحيه روابط اجتماعي ـ عمومي است. يعني ناحيه قوانين و مقررات،‌ قانون مالكيت، قانون دستمزد و غيره. در نهايت توليد در اين چارچوب قانوني به يك الگويي از توزيع درآمد مي انجامد. مثلاً‌ OM1 يك سطحي از توزيع درآمد ايجاد مي كند. يعني تقاضا از جايي شروع مي شود، بعد سرمايه گذاري، تكنولوژي توليد و مي رسد به جايي كه يك پولي درجيب من و شماست. به فرض از تمام اين پروسه ماهانه ده ميليون تومان من مي گيرم، صد هزار تومان شما مي گيريد، دويست هزار تومان ديگري مي گيرد، هفتصد هزار تومان يكي ديگر و اين يعني توزيع درآمد. در اينجا وارد ناحيه چهارم مي شويم و اين همان ناحيه مصرف كننده است. حال اين ما هستيم كه پولي در جيبمان هست و دوباره براي تقاضا به بازار مي رويم. در دنياي رقابت نشان داده مي شود كه OD1 به OD2 ختم شود و تقاضا بالا مي رود و اين پروسه تكرار مي شود و مارپيچ بازشونده توسعه را شكل مي دهد. ببينيد با هر دوري كه در اين مارپيچ طي مي شود چه اتفاقي مي افتد؟ يك ذخيره عظيمي از افرادي كه سرمايه گذار هستند و انگيزه سرمايه گذاري دارند، شكل مي گيرد. محور سرمايه گذاري سرمايه هاي جامعه رشد مي كند. در محور كيفيت ها، ارتقاي فني و تكنولوژيها؛ ذخاير عظيمي از تكنولوژي ايجاد شده و توليد بالا مي رود يعني توليد از OY1 به OY2 و به OY3 و به همين شكل زياد مي شود. بدين ترتيب مجموعه اي از روابط و مقررات و مكانيزمها ايجاد شده،‌ الگوي توزيع درآمد تغيير مي كند،‌ مصرف بالا مي رود، رفاه افزايش مي يابد و الي آخر.
ما داريم در مورد فلسفه برنامه ريزي بحث مي كنيم.  عرض كردم كه يك مكتبي ايجاد مي شود كه همان مكتب اوليه علم اقتصاد است و اولين مكتب سيستماتيك. قبل از آن فيزيوكراسي است. مركانتاليسم است. يعني يك دوران جنيني از علم اقتصاد وجود دارد كه هيچ يك سيستماتيك نيستند. اولين پايه گذاري سيستماتيك بصورت علمي، درمكتب آزادي عمل مشاهده مي شود. اين مكتب تئوري دارد،‌ حرف دارد و با زبان رياضيات با شما صحبت مي كند. بمانند هندسه اقليدسي است و همينطور كه پيش مي رود در نهايت مي گويد اي دولتي كه مي خواهي مملكت آباد باشد،‌ مردم شغل داشته باشند،‌ رفاه داشته باشند، مي خواهي هر روز سرمايه گذاري انجام شود،‌ تكنولوژي بالا رود و هر روز مصرف افزايش يابد ،‌ تنها راهي كه پيش رو داري اين است كه در اقتصاد دخالت نكني پس كنار بكش. از اينجاست كه سلطنت هاي مشروطه آغاز      مي شود. يا ملكه انگليس تشريفاتي مي شود. من گاهي اشاراتي مي كنم و مي گويم خداوند حتماً‌ مي توانست پيامبرانش را با توپ و تانك نازل كند اما پيامبران اولوالعظم با كتاب نازل شدند. حتماً‌ خداوند مي فهميد كه قدرت انديشه چيست. پس موضوع، موضوع انديشه است و مطمئن باشيد در جوامعي مثل جامعه ما كه پيشرفت اقتصادي نداريم، مشكل انديشه داريم،‌ مشكل پولي نداريم روزي كه بتوانيم مشكل انديشه را حل كنيم،‌ مطمئن باشيد كه ماهم راه مي افتيم.
خوب،‌ تا اينجا يك تئوري درست شد. حال ببينيم برنامه ريزي از كجا مي آيد و چرا ما برنامه ريزي     مي كنيم. اين تئوري تا حدود سال 1950 بر سياستگذاري صنعتي جهان حاكم بود. يعني كتاب اسميت در حدود 180 سال دنياي صنعتي را اداره كرد. اما اواسط كار اتفاقاتي رخ داد و اين اتفاقات به سمت برنامه ريزي حركت كرد. تئوري فوق بعد از آشوبها و انقلابها ايجاد شد چون هيچ جامعه اي بدون انقلاب از يك نظم به سوي نظم ديگر حركت نمي كند. مثل انقلاب فرانسه و كشت و كشتارها و بالاخره نظام جديد. به همين شكل نظام سرمايه داري ناب ايجاد شد. حال تئوري به شما مي گويد كه ديگر گلستان خواهد شد، اشتغال كامل ايجاد خواهد شد،‌ توليد بالا خواهد رفت. اما در عمل مشاهده شد كه در بلند مدت تمام اين اتفاقات رخ مي دهد ليكن در كوتاه مدت مشكلات ديگري ايجاد مي شود. نطفه برنامه ريزي در همين جا زده شد. تئوري پيش بيني مي كرد كه اگر در يك دستگاه مختصات برروي محور افقي عامل زمان را بگذاريد و بر محور قائم توليد را بگذاريد،‌با سيستم موجود، توليد در حال افزايش خواهد بود و به همراه زمان افزايش خواهد يافت. وقتي انقلابها انجام شد، نظام مزبور جا افتاد ونظام سرمايه داري،‌ سالم كار كرد؛ همگان ديدند كه توليد بالا مي رود و روند بلند مدت آن افزايشي است اما نوسانات كوتاه مدت دارد. نوساناتي كه تئوري آن را نديده بود و نمي توانست آن را توضيح دهد و برنامه ريزي از اينجا شروع شد. اهميت اين نوسانات چيست؟ يك نظر ممكن است بگويد توليد،‌ نوسان هم كه داشته باشد و بالا و پائين هم كه برود،‌ بالاخره افزايش مي يابد. اما اهميت موضوع در يك نكته اساسي است . علم اقتصاد يك علم اجتماعي است . براي كنجكاوي هم كار  نمي كند و به اجتماع فكر مي كند. در ابتدا به فقر و افزايش توليد فكر مي كرد، اين نوسانات چه مي كند؟ اين نوسانات دوبلا به سر جامعه مي آورد. اين نوساناتي است كه علم اقتصاد براي مدت صد سال روي آن بحث كرد، كاركرد، فكر كرد كه اين نوسانات چيست و چرا چنين است؟ آن را درك نمي كرد و نمي فهميد كه چرا اينگونه است؟ مي خواست قانونش را پيدا كند تا اين دو نوسان را از جامعه خارج كند. اين داستان جوامع صنعتي است. و ما در آن زمان هنوز در خواب خرگوشي بوديم. اين داستان علم اقتصاد آن زمان و آن جوامع است. وقتي توليد بيش از حد بالا مي رفت، تورم به جامعه حاكم مي شد و مردم را بدبخت مي كرد و ما همه مي دانيم كه تورم چه بلايي به سر جامعه درمي آورد. ما آن را تجربه كرديم و ديديم كه حقوقها را به هم   مي ريزد و براي خودش قانوني دارد. اما وقتي توليد سقوط مي كرد، بيكاري و فقر و بدبختي ظاهر مي شد مثل تجربه بحران سالهاي 32-30 جهان صنعتي كه همه شما در مورد آن شنيده ايد. نكته مهم بحران اقتصادي آن است كه سيل نيامده كه آدم بگويد كارخانه ها خراب شده است، زلزله نشده، آتش سوزي نشده، جنگ نشده، بمب نريخته اند، همه كارخانه ها هست، آدمها هستند، فقط يكدفعه توليد سقوط مي كند و ميليونها آدم بدبخت مي شوند. در بحران 32-1930 ؛ بانكها ورشكست شدند و پس انداز ميليونها خانوار از بين رفت. مردم خود را از ساختمانهاي چندين طبقه به پائين مي انداختند و مي كشتند. همه كارخانه ها هم سرجايشان بودند. همه آدمها هم سرجاي خود بودند. نه سيل بود، نه زلزله بود و نه جنگ. منظور اين است كه علم اقتصاد با وجود اين پديده ها به دنبال اين بود كه دريابد چه شد و يكدفعه چه اتفاقي افتاد؟
خلاصه داستان اين است كه تئوريها وقتي در عمل به كارگرفته شد، ديدند در بلند مدت روند توليد افزايشي است. اين پيش بيني در دنياي رقابت درست است، تنوع كالا درست است. اما در كوتاه مدت جامعه يا گرفتار فقر است و يا گرفتار بيكاري و بدبختي. كينز راه حل اين مشكل را پيدا كرد. او در اين ارتباط يك جمله مشهور دارد با اين مضمون كه كلاسيك ها مي گويند بلند مدت و ماهمه در بلند مدت مرده ايم. اين درست است كه توليد در بلند مدت بالا خواهد رفت اما ما داريم در كوتاه مدت زندگي مي كنيم كه در اينصورت يا گرفتار تورم هستيم و يا فقر. پس بايد كاري كرد،‌ با وجود اين بايد؛ حالا نوبت برنامه ريزي است.
بنابراين نطفه برنامه ريزي از اينجا شروع شد كه؛ بايد كاري كرد. آزادي عمل صرف را نمي شود در جامعه رهاكرد. اين آزادي عمل صرف همانطور كه تئوري پيش بيني كرده است؛‌ ارتقاء تكنولوژي خواهد داد، شغل خواهد داد،‌توليد خواهد داد و مطابق تئوري پيش خواهد رفت ولي در بلند مدت كه به قول كينز اقتصاددان مشهور انگليسي در بلند مدت ما مرده ايم. علمي هم هست كه مي خواهد به زندگي ما بپردازد. "كاري بايد كرد" يعني بايد برنامه ريزي كرد،‌ يعني بايد هدايت كرد. حال براي علم اقتصاد همينطور مسائل متعددي پيش مي آيد. و اين علم مانند ساير علوم با يك پدپده اجتماعي دست و پنجه نرم مي كند تا بالاخره راه حلي پيدا كند. راه حل را كه پيدا كرد، مشكلات ديگري هست كه به سراغ آنها مي رود. علم اقتصاد در اين دوره دويست و بيست يا سي ساله، چهار ياپنج مشكل اساسي را واقعاً‌ در دنيا حل كرده است و شما اگر به كتابهاي خارجي نگاه كنيد مي بينيد كه در اين كتابها به اقتصاددانان، (پير طوفان دنياي مدرن) مي گويند. كتابي هم هست كه با عنوان اقتصاددانان بزرگ به فارسي ترجمه شده و عنوان انگليسي آن هست (پير طوفان اين جهاني) . اين كتاب به زبان ساده درباره زندگي اسميت و كينزصحبت مي كند و مي گويد كه اين فيلسوفان چه كاري كرده اند، چه دنيايي را ساخته اند و چه دنيايي را داشته اند.
بحث ما درباره برنامه ريزي و آزادي عمل است. عرض كردم كه مشكلات پيدا مي شوند، كشفيات پيدا مي شوند و به همراه اينها برنامه ريزي مطرح مي شود. خلاصه اينكه كينز در نهايت با كشف خود توانست اين نوسانات را محدود كند كه با اين اوصاف منحني مربوطه هم تغيير شكل داد و نوسانات باقي ماند اما به شدت محدود شد. در حدود سالهاي 40-1939 كه كتاب مهم كينز منتشر شد، جنگ جهاني هم شروع شد و موضوع مباحث تغيير كرد. بعد از جنگ جهاني تا حدود سي، چهل سال (85-1945) كتاب كينز كتاب مقدس سياستگذاري اقتصادي دنياي صنعتي بود.
اما همراه با اين قضايا، اتفاق ديگري هم افتاد و نوعي از برنامه ريزي را مطرح كرد كه آن نيز متاسفانه ايجاد ابهام كرد و آن داستان كمونيسم است. آنچه تا اينجا بحث شد، ربطي به كمونيسم و جوامع كمونيستي ندارد ولي بهر حال كمونيستها بحثي داشتند و بحث آنها اين بود كه جوامع سرمايه داري به شدت اتلاف منابع دارند. يعني وقتي در جوامع سرمايه داري بحران پيدا مي شود، كارخانه ها هستند اما كار نمي كنند مانند بسياري از كارخانه هاي ايران كه تنها با 30 تا 40 درصد از ظرفيت خود كار مي كنند و اين يعني اتلاف منابع. هدف و منظور كمونيست ها اين بود كه جامعه سرمايه داري نمي تواند اينها را اصلاح كند و حتي سرمايه داري بايد از بين برود و يك نظام كمونيستي بيايد و برنامه ريزي كند. پس يك برنامه ريزي هم در تئوري كمونيستي مطرح شد. آنچه كه در ايران خيلي وقتها فهميده نشد اين است كه برنامه ريزي متكي بر تئوري اقتصادي متفاوت است با برنامه ريزي كمونيستي. برنامه ريزي كمونيستي اصلاً يك دنياي ديگري است. آن مي گفت كه تمام ساخت جامعه را بايد به هم بريزيم و دولت به نمايندگي از ملت بيايد و برنامه ريزي بكند تا اتلاف منابع نداشته باشيم و وعده هاي عجيب و غريبي داد. شعار مشهورشان اين بود كه جامعه كمونيستي جامعه اي است كه در آن هر كسي به فراخور توانش كار مي كند. بحث نظام كمونيستي اين بود كه آدمها جرم مي كنند جنايت مي كنند چون فقيرند، بدبختند و چون نظام خراب است و تا نظام سرمايه داري درست بشود، يك آدم نو متولد مي شود،‌يك آدمي كه ديگر بدي ندارد و خودش آن كاري را كه مي تواند، مي كند. از يك طرف اين آدم چشم و هم چشمي ندارد پس مصرف پائين مي آيد و از طرف ديگر هم كه تكنولوژي بالا رفته است. بنابراين شعار كمونيستي اين بود كه از هركس به اندازه توانش انتظار مي رود كه كار كند و به هر كس به اندازه نيازش داده مي شود. يعني برنامه ريزي كمونيستي قول مي داد كه هر كس هر نيازي كه دارد تامين شود و هيچ كس هم زوركي كار نكند و هركسي به اندازه استعدادش براي رشد خود كار كند، و ما عملاً‌ ديديم كه در جوامع كمونيستي چه اتفاقي افتاد. بدين ترتيب،‌ جامعه كمونيستي نيز برنامه ريزي را مبنا قرار داد و اين برنامه ريزي آن برنامه ريزي مورد نظر ما نيست. برنامه ريزي مود نظر جامعه كمونيستي، يك        برنامه ريزي جامع دولتي است كه مي گويد مالكيت خصوصي، بي مالكيت خصوصي، مشاركت آدمها، بي مشاركت آدمها و خلاصه در اين برنامه ريزي و اين جامعه سيستم هايي را داريم بمانند آنچه كه ديديد. پس تا اينجا يك مكتبي درست مي شود كه به آزادي عمل بي قيد و شرط معتقد است. در عمل معلوم مي شود كه بسياري از پيش بيني هاي آن درست است ولي مشكلات جامعه را حل نمي كند. مشكل عمده آن نيز همان نوسانات مورد بحث است. نوع خاصي از برنامه ريزي پيدا مي شود كه در واقع برنامه ريزي در جامعه صنعتي است و حتي مربوط به ما و جامعه ما هم نيست. اين برنامه ريزي كشفياتي مي كند و به جامعه آمريكا، انگليس، ژاپن، فرانسه، آلمان و به كشورهاي پيشرفته مي گويد كه چه كار كنيد تا هم اين تورم ها را حذف كنيد و هم بيكاريها را حذف كنيد و اين نوسانات بزرگ را به نوسانات كوچك تبديل كنيد. همان كاري كه چهل سال كردند يعني تئوري را به كارگرفتند و جواب هم داد. در اين برنامه ريزي {جامعه صنعتي} به هيچ وجه به انگيزه شخصي افراد كاري ندارند و به هيچ وجه دولت وارد سرمايه گذاري نمي شود و به دولت مي گويند كه شما فقط بايد تقاضاي كل را هدايت كني. بدين ترتيب در كنار اين سيستم، حسابداري ملي درست مي شود. توليد ملي كشورها را اندازه مي گيرند چون مي خواهند درآمدها را بشناسند . رشته اقتصاد سنجي درست مي شود. براي اينكه از مدلهاي رياضي پيچيده استفاده شود تا در علم اقتصاد پيش بيني كنند. به همين شكل اين گسترش ها پيش مي آيد و بدون اينكه به انگيزه نظام سرمايه داري لطمه اي بزنند، نظام را اصلاح مي كنند. اما برنامه ريزي كمونيستي اينگونه نيست. بنابراين، اين يك نوع برنامه ريزي است وبرنامه ريزي كمونيستي هم نوع ديگري كه مي گويد بايد تمام اين انگيزه هاي خصوصي و نفع شخصي و سرمايه را از بين برد. تئوري كمونيستي در ظاهر تئوري بسيار قشنگي است اما وقتي به كار گرفته مي شود نتايج ديگر و دور از انتظاري بدنبال دارد. همانطور كه در شوروي هم ديديد، اين تئوري براي 60 سال به كار گرفته شد اما اقتصاد آن به غير از بمب اتم و پيشرفت هسته اي به مانند اقتصاد ما است. يعني بر اساس آمار موجود، در كشوري مثل سوئيس، توليد سرانه در حدود چهل هزار دلار است و هر نفر بطور متوسط به ميزان چهل هزار دلار توليد مي كند، در روسيه در حدود 1800 دلار توليد مي كند و در كشور ما 1500 دلار. يعني نظام كمونيستي پس از 70 سال نتوانست اين سيستم را درست كند و جوابي براي آن ندارد.
پس تا اينجا سه بحث خاص را دنبال كرديم؛ مكتب آزادي عمل، مكتب برنامه ريزي كمونيستي و مكتب برنامه ريزي جامعه صنعتي. حال ببينيد به دنبال اينها چه اتفاقاتي افتاد. در مكتب اخير حرفهاي تازه اي مطرح شد، اينكه هسته هاي اين برنامه ريزي چيست؟ مثلاً تقاضاي نهايي يك بحث آن است، R&D يك بحث ديگر. مطالعاتي كردند و گفتند براي اينكه بتوانيد اين جامعه را شكوفا نگه داريد، موتور محرك شما تحقيق و توسعه است لذا دولت ها مثل آمريكا و غيره در برنامه ريزي جامعه صنعتي مراقب تحقيق وتوسعه خودشان هستند و مراقب تقاضاي كل هستند ودر مجموع دو يا سه متغير را كنترل مي كنند و هدايت مي كنند، بقيه مردم هم كار خودشان را مي كنند. اينجا بحث، همان بحث ژاندارم است. حالا يك نوع ديگري از         برنامه ريزي اضافه شد. تا اينجا بحثها هيچيك مربوط به جوامعي مانند جامعه ما نيست. در واقع اينها فلسفه كار برنامه ريزي است و ما هم مي توانيم از آن استفاده كنيم ولي در حد محدودي. در حول وحوش سالهاي 1940 مسائل كشورهايي مثل ما مطرح شد و شاخه ويژه اي از علم اقتصاد به سراغ اين كشورها آمد. ببينيد چه اتفاقي افتاد؟ يعني مثلاً مردم سالهاي 1940 به بعد كنجكاو شدند و به ما توجه كردند، خير؛ مسئله اين بود كه جنگ جهاني دوم اتفاق افتاد و اين جنگ باعث شد بسياري از كشورهاي توسعه نيافته مانند هند، ايران، مصر و چين استقلالشان را بدست آورند. به هوش بيايند و ببينند كه چه شده است. و ما كه چندين هزار سال تمدن داريم و مستعمره يك جزيره كوچكي بنام انگليس شده ايم ببينيم چه اتفاقي افتاده است؟ در كنار ما نظام شوروي است كه آن نيز به عنوان يكي از پيروزهاي جنگ بيرون آمده است. يعني از يك طرف كشورهايي مثل ايران، مصر، هندوچين و غيره وارد اين بحث شدند كه چه شده و چرا ما مستعمره خارجي ها باشيم و از طرفي ديگر يك نظام كمونيستي درست شده است كه مي گويد به شما گفتم تنها راهتان كمونيسم است و بيائيد به اين طرف. در اين شرايط حزب توده در ايران درست مي شود،‌ جنگ سرد شروع مي شود و كشورهايي مثل ما مطرح مي شوند، در اين شرايط براي آمريكا مهم مي شود كه ايران كمونيسم نشود. نه آنكه دوست دارد ايران كمونيسم نشود؛ خير، براي اينكه مي داند اگر ايران كمونيسم شود شوروي به خليج فارس مي آيد و بعد مزاحم (موي دماغ) آمريكا مي شود. انگليس، آمريكا و غيره دوست ندارند كه به فرض هند كمونيست شود و يكدفعه هفتصد ميليون نفر جمعيت در حوزه كمونيسم قرار بگيرند.
با تمام اين اوصاف، يك نكته اي را در نظر داشته باشيد، اينكه برنامه ريزي توسعه به يك مسئله خاصي هم توجه دارد و آن مسئله ارتقاء است،‌ مسئله توزيع مواهب توسعه است. براي آن هم دليلي دارد. يكي از پايگاههاي برنامه ريزي توسعه، توزيع مواهب توسعه است. اين موضوع در كتابهاي اخيري كه بيرون آمده هم اشاره شده است. مثلاً در كتاب سن (Sen) كه دو سال پيش آن را با نام Development as Freedom يعني (توسعه به مثابه آزادي) نوشته است و تا كنون دو چاپ از آن به فارسي بيرون آمده كه يكي از آنها را دكتر راغفر، مشاور محترم سازمان ترجمه كرده و ديگري را دكتر محمودي چاپ كرده است و دو ترجمه ديگري هم از آن زير چاپ است. به اين موضوع پرداخته شده است . سن Nobel Prize دارد و كتاب او هم كتاب مهمي است. او در اين كتاب به توزيع مواهب توسعه مي پردازد نه از اين نظر كه اين موضوع صرفاً‌ يك بحث انساني است، بلكه از اين نظر كه ضرورت توسعه است اما چرا ضرورت توسعه است؟ مثالي مي زنم تا ببينيد. در هتلداري مي گويند اگر مي خواهيد خدمات خوبي را در يك هتل ارائه بدهيد بايد متوسط سطح زندگي پرسنل هتل تقريباً معادل متوسط سطح زندگي مهمانان آن باشد وگرنه هر كاري كه بكنيد نمي توانيد خدمات خوبي را ارائه دهيد. اين موضوع را كمي مملوس تر كنيم. به فرض شما قصد داريد براي اداره امور خدماتي هتلي كه اتاقهاي آن ملافه و خيلي چيزهاي ديگري دارد،‌ كسي را استخدام كيند. فردي به شما رجوع مي كند. حال اگر شما متناسب با احوال اين فرد بگوئيد اين زن بيچاره را استخدامش مي كنم، گناه دارد، يك خورده هم به او كمتر مي دهم و او بيايد و ملافه هاي هتل را مرتب كند. بدانيد اگر اين خانم در منزل خود با ملافه سروكاري نداشته باشد، هيچ وقت ملافه اتاقهاي هتل مرتب نمي شود. نه اينكه او قصدي در انجام اين كار دارد. خير، اين كار بايد در فرهنگ زندگي او جايي داشته باشد. يعني اگر قرار است در هتل ملافه ها روزي يكبار عوض شود، او بايد در خانه خود حداقل هفته اي يكبار بتواند ملافه ها را عوض كند تا بفهمد ملافه و بهداشت آن چيست. اگر خانم يا آقايي كه در هتل كار مي كند در منزلش آب گرم نباشد، بهداشت نباشد، هر كاري كنيد او نمي تواند هتل را تميز نگه دارد، براي اينكه ديد و عينك او با عينك مهمان هتل فرق مي كند. يعني چون زندگي او فقيرانه است، با آن سطحي از تميزي و بهداشتي را كه او ارائه مي كند، از ديد مهمان هتل همه چيز كثيف به نظر مي رسد. فكر مي كنيد چرا اكثر خيابانها ما اينقدر  چاله دارد. باور كنيد يكي از دلايلش اين است كه اكثر كارگران ما به شكلي زندگي مي كنند كه چاله هايي را كه ما مي بينيم، آنها     نمي بينند. به خانه هاي آنها كه مي رويد، به خيابانشان كه مي رويد، چاله هاي آنچناني دارد، بالاو پائين دارد، از جوي مي پرد. اين خياباني را كه ما مي بينيم براي آن كارگر بيچاره و مستاصل خيلي هم صاف است. او كه سوار فلان ماشين نمي شود كه بگويد چرا اين چاله ها اينگونه است.
به هر حال مواهب توسعه بايد توزيع شود تا اين امكان فراهم شود كه يك فرهنگ حركت ايجاد شود و مشاركت ايجاد شود. به همين جهت برنامه ريزي توسعه بر توزيع مواهب توسعه اصرار مي ورزد. البته نه از اين حيث كه صرفاً توسعه شناسان آدمهاي خوبي هستند و يا آدمهاي بدي هستند، خير. بحث اساسي اين است كه آنها مي دانند شما نمي توانيد يك آدمي را كه مستاصل است و بيچاره است، بياوريد و از او كار خوبي را انتظار داشته باشيد. يا بحث نان را در ايران در نظر بگيريد. همه مي دانيد نان تا زماني كه ارزان بود جلوي آن را مي گرفتند اما  حالا كه كمي گران شده، كارفرما مجبور است براي منافع شخصي خود، ارزانترين كارگران را استخدام كند و ارزانترين كارگر اصلي اصلاً چيزي از بهداشت نمي فهمد. بسياري از مشكلات بيماري هم در ايران ناشي از اين نان بود و هنوز هم هست چون شما كارگري را استخدام مي كنيد كه مزد او روزي سه تومان است و مي خواهيد روزانه 1500 تومان به او بدهيد و اين كارگري است كه به دور از بهداشت به شكل خاصي رفتار مي كند. ببينيد اگر آن فرهنگ لازم نباشد، مشكل ايجاد مي شود. اين مثال قديمي شايد يادتان باشد كه به سلماني هاي قديم ايران كه مي رفتيم يك زماني آنها را مجبور كرده بودند كه تيغشان را ضد عفوني كنند. يك چراغ الكلي بود كه روشن مي شد و آرايشگر هم مجبور بود كه اين تيغ را روي آن بگيرد. يك تسمه اي در جلوي لباس او قرار داشت كه با آن تيغش را تيز مي كرد و معمولاً هم روي آن آب دهان مي انداخت و بعد تيغش را تيز مي كرد. بنابراين آرايشگر ابتدا خيلي خوب اين تيغ را ضد عفوني مي كرد و بعد روي تسمه آب دهان مي انداخت و تيغ را برروي آن تيز كرده و بالاخره شروع به تراشيدن صورت مي كرد. نه اينكه، اين بيچاره در انجام اينكار قصدي داشت، خير. اينجا بحث فرهنگ مطرح است. يعني شما بايد راهي پيدا كنيد كه افراد از مواهب توسعه استفاده كنند و يك ذره سطح زندگي آنان بالاتر بيايد كه بعد بتوانيد از آنها مشاركت بگيريد. در كشوري كه فقير است هميشه اولين ضربه را كودكان مي خورند و اولين ضربه فقر به كودكان اصابت مي كند. اخيراً هم ثابت شده است كه اگر كودكي براي تا 4 تا 5 سال كمبود غذايي داشته باشد، براي او يك عقب ماندگي فكري ايجاد مي شود كه آن را هيچ وقت نمي توان برگرداند. با تداوم اين اوضاع بخش مهم و حساسي از منابع توسعه از دست شما مي رود و الي آخر.
پس برنامه ريزي توسعه همه آن ويژگيهاي مورد بحث را دارد به علاوه مورد اخيري كه من مخصوصاً آن را جدا كردم و در انتها مطرح كردم يعني اين ويژگي اساسي كه برنامه ريزي توسعه تاكيد دارد تا قشرهاي وسيعتري از جامعه از مواهب توسعه استفاده كنند. البته اين خود نيازمند يك نهاد است يعني تا روزي كه ما اين نهاد را ايجاد نكنيم نمي توانيم توزيع مواهب توسعه را داشته باشيم.
يك روز در يكي از كلاسهاي دانشگاهي، دانشجويان اصرار داشتند كه بگويند خارجي ها به انگيزه استعمار نفوذ مي كنند. ولي من گفتم كه خارجي كار خودش را مي كند و مثالي زدم،‌ گفتم؛ بنده ايراني هستم، ظاهراً‌ هم معلم هستم و ظاهراً‌ هم آدم بدي نيستم، ولي وقتي به مغازه اي مي روم تا پيراهني بخرم به    مغازه دار مي گويم اين پيراهن چند است؟ مثلاً‌ مي گويد پنج هزار تومان. آيا من به او مي گويم كه آقاي مغازه دار من استاد دانشگاه هستم و درآمد من نسبت به كارگري كه اين را بافته يا دوخته است خيلي بهتر است، ممكن است اين پيراهن را به جاي پنج هزار تومان، هفت هزار تومان حساب كنيد؟ آيا من با او اينگونه رفتار مي كنم؟ يا نه شروع مي كنم به چانه زني و مي گويم چرا پنج هزار تومان؟ پارسال يا نه اصلاً‌ همين دو ماه پيش اين پيراهن را چهار هزار تومان يا سه هزار تومان خريدم و حالا اين پيراهن را با قيمت پائين تري مي خواهم و آن را با قيمت كمتري حساب كن. من به عنوان يك ايراني مثلاً‌ خوب،  دارم اينگونه رفتار مي كنم حالا شما از خارجي چه انتظاري داريد اينكه بيايد و بگويد چون شما آدم هاي خوبي هستيد و ما پول و ثروت زيادي داريم پس به جاي 15 دلار آن را از شما 45 دلار مي خرم. بايد ديد چه اتفاقي مي افتد كه پيراهن دوز خارجي مثل پيراهن دوز ايراني نيست و ايراني بايد در منطقه باب همايون از صبح تا شب پشت اين چرخ بنشيند و در آخر هم نتواند ناني بدست آورد و ناني بخورد. يا مثلاً وضعيت در كوره آجرپزي آنگونه باشد و غيره. آن اتفاق اين است كه نهادهاي حمايت كننده وجود ندارند. اگر اين نهاد ايجاد شود آن وقت من عليرغم مسائل اقتصادي، لااقل آن حداقل دستمزد را در اختيار دارم و اگر اين نهادها نباشند آن وقت قيمت هر آجر به جاي 30 تومان براي شما 80 تومان در مي آيد، وقتي قيمت آجر 80 تومان شد آن وقت بنده به جاي اينكه در يك آپارتمان 300 متري زندگي كنم در يك آپارتمان 80 متري زندگي مي كنم يا آن فردي كه در كوره آجرپزي كار مي كند به جاي خانه مثلاً 30 متري مجبور است در يك خانه 20 متري بنشيند. منظور از توزيع مواهب توسعه اين نيست كه مثلاً‌ از يكي پول بگيريم و به آن ديگري بدهيم. بايد يكسري نهادهايي را ساخت تا اين نهادها يك زندگي معقولي را براي اكثريت مردم ايجاد كنند و جامعه بگونه اي نشود كه نهايتاً‌ برسد به جايي كه يك گروه با درآمدهاي هنگفت آنچناني باشند و گروهي زندگي كارگري داشته باشند، كارگري كه با شرايط زندگي امروز مزدي در حدود 300 تومان، 200 تومان مي گيرد. من واقعاً‌ تعجب نمي كنم كه چرا اين كارگر كم كاري مي كند بلكه تعجب مي كنم كه چرا اين كارگر وقتي در خانه من كار مي كند و من دارم راه  مي روم يك سنگ بر نمي دارد و از پشت سر به من بزند. حالا اين چگونه است و چه چيزي او را حفظ مي كند و نگه مي دارد، نمي دانم.
مواهب توسعه را بايد توزيع كرد. اين آخرين جمله من است. روزي در انگلستان برنامه تلويزيوني را نگاه مي كردم. در اين برنامه در مورد سياستهاي دولت تاچر كه محافظه كار بود، بحث مي كردند. يكي از افرادي كه در اين برنامه شركت كرده بود مي گفت معيار اصلي قضاوت در مورد جوامع اين است كه تا چه حد به ضعيف ترين اقشار خود رسيدگي مي كنند وگرنه قشرهاي قوي كه رسيدگي نمي خواهند . مهم اين است كه جامعه براي قشرهاي ضعيف چه تمهيداتي فراهم كرده است. در واقع اين معياري است كه نشان مي دهد جامعه تا چه حد پيشرفت كرده يا نكرده است.
به هر حال برنامه ريزي توسعه پايه و اساس نكاتي است كه عرض كردم و تاكيدي است بر توزيع مواهب توسعه و اين تاكيد كه اين برنامه ريزي يك برنامه ريزي كمونيستي نيست و نهايتاً اينكه هر نوعي از برنامه ريزي توسعه حل كننده مشكلات نيست. برنامه ريزي توسعه با ويژگي هاي صحيح مي تواند توسعه كشور را به سرانجام خوبي برساند.






 (آقاي يزداني: خيلي ممنون از دكتر و سپاسگزاريم . بحث آنقدر شيرين بود كه ما دلمان ميخواهد ادامه پيدا كند. حال اگر سؤالي هست، آقاي دكتر در يك فرصت محدودي زحمت مي كشند و به چند سؤال پاسخ مي دهند. مثل اينكه صحبتها جامع بوده است و سؤال خاصي نيست. خير آقاي كاشاني سؤال دارند. بفرمائيد)

آقاي كاشاني: من هم از آقاي دكتر تشكر مي كنم. از فرمايشات ايشان استفاده كرديم. آقاي دكتر شما فرموديد برنامه جامع توسعه، عملياتي نيست و به نكات مهمي هم اشاره فرموديد. ما هم هميشه برنامه جامع توسعه مي نويسيم يعني برنامه 5 ساله اول، 5 ساله دوم، 5 ساله سوم و بطورمداوم داريم اينكار را انجام      مي دهيم. به نظر مي رسد با اين كار داريم هم زمان را از دست مي دهيم و هم سرمايه را . آيا تدوين كنندگان اين برنامه ها اين تفكر شما را ندارند و يا اين تفكر شما صرفاً‌ به چند نفر محدود مي شود كه هيچ اثري در تصميم گيريها ندارد؟ چه اشكالي وجود دارد؟ چه راهكارهاي قابل پيش بيني وجود دارد و به ذهن شما مي رسد كه ما اين بيراهه ها را نرويم. به فرض برنامه سوم تمام ميشود و مي رسيم به برنامه چهارم و        مي دانيم كه نتيجه هم ندارد و ما داريم دور خودمان مي چرخيم و عملاً‌ نه اقتصادمان شكوفا مي شود و نه مملكتمان از اين معضلات بيرون مي آيد و شايد حتي معضلاتمان هم بيشتر مي شود و پيوسته گناهمان را به گردن ديگران مي اندازيم. نمي دانم شايد من خوب متوجه مطالب شما نشده ام و اين مطلبي بود كه به ذهن من رسيد.
دكتر عظيمي: خيلي خلاصه در جواب فرمايش شما عرض مي كنم. نكته اي را كه من بر سر بحث جامع يا جامع نبودن برنامه ريزي توسعه عرض كردم ، نكته اي است كه در بين تمام توسعه شناسان، شناخته شده است و اين بحثي نيست كه فقط من به آن پرداخته باشم. به عنوان نمونه عرض مي كنم كه يك كتابي هست از آقايي بنام واترستون. او اين كتاب را در حدود سي سال پيش نوشته است. منظور من (زمان) است. مي خواهم بگويم اين كتاب كه حاصل مطالعه تجربه برنامه ريزي توسعه در مورد حدوداً‌ 100 كشور جهان از جمله ايران است، سي سال پيش نوشته شده و اسم آن هست؛ "Development Planning Lesson Of experience” يا (برنامه ريزي توسعه ـ درسهايي از تجربه) اين كتاب در كتابخانه هاي ايران هست و كتابخانه سازمان برنامه هم قطعاً‌ اين كتاب را دارد و اين يك كتابي در حدود 700 ال 800 صفحه است. سي سال پيش واترستون همين نتيجه را مي گيرد و توضيح مي دهد كه به چه دلايلي برنامه ريزي جامع توسعه اصلاً‌ موفق شدني نيست، عملياتي شدني نيست. منظور آن است كه اين پديده در آن زمان هم شناخته شده بود. اما اينكه چرا اين امر در ايران حداقل در حد توسعه شناسان شدني نيست، علت اين است كه علم اقتصاد همانند علم پزشكي است، مثل ساير علوم است و رشته هاي تخصصي دارد. هر اقتصادداني ممكن است اين پديده را نداند و نشناسد، همانطوريكه ممكن است مثلاً چشم پرشك چيزهايي را بداند كه جراح قلب نداند مسئله اي كه در ايران وجود دارد آن است كه اقتصاددانان توسعه بسيار محدودند به علاوه دلايل ويژه ديگري هم در مملكت وجود دارد. شنبه گذشته مصاحبه اي داشتم. دوستاني كه مي خواهند آن را بخوانند مي توانند روزنامه ايران سياسي را مطالعه كنند. مصاحبه اي بود كه من عنوان آن را نداده بودم وآنهاخود عنوانش را تعيين كرده بودند. عنوانش اين بود: (اصلاحات پيش از آنكه دير شود). در روزنامه ايران توضيح دادم كه چه اتفاقاتي افتاده است. خلاصه آن اين است؛ در ايران انقلاب شد. برنامه جامع از سال 51 شروع شده بود. فرصت نشد كه شكست اين برنامه تجزيه و تحليل شود چون سالهاي 57-56 سالهاي انقلاب است. برنامه موجود تا سال 51-50 برنامه Core planning است. از سال 51-50 به بعد درآمد نفت يكدفعه رشد پيدا  مي كند و دوره اي در ايران شروع مي شود كه من اسم آن را (دوران توهم بزرگ) گذاشته ام. يعني چون درآمد نفت زياد شد، شاه ايران اين توهم را پيدا كرد كه ما يك تمدن بزرگ هستيم، خود ما نيز اين توهم را پيدا كرديم كه مي توانيم يك كشور آزاد اينچنيني باشيم. يك توهم عجيب و غريبي كه هنوز هم در آن بسر مي بريم. تصور من اين است كه ايران در سالهاي 56-51 به علت درآمدهاي نفتي، خواب مصرف انبوه را  مي ديديم آنهم قبل از توليد و اين خواب آنقدر شيرين بود كه ما باور كرديم آن 5 سال (56-51) واقعي است و مابقي آن خواب است. در حاليكه آن 5 سال يك خواب بود. به هر حال قبل از اينكه آن برنامه ريزي، شكستش محقق گردد و تجزيه و تحليل شود، انقلاب شد. در اوايل كار، در ايران برنامه ريزي اصلاً‌ مورد توجه نبود. بعد از سالهاي 61-60 گفتند كه سازمان برنامه بايد بازسازي و صاف سازي شود و اگر يادتان باشد بحث تعهد و تخصص مطرح شد و بحث هاي ديگر، بعد هم نوبت دانشگاهها شد. ببينيد هر چيزي تبعاتي دارد. دانشگاههاي ايران بعد از انقلاب بميزان 14 برابر رشد كردند. مگر مي شود متناسب با اين رشد، اساتيد و امكاتان را 14 برابر كرد. بنابراين سطح تحصيلات پائين آمد. بحث مقابل قراردادن تعهد و تخصص مطرح شد. عدم مطالعه تجربه شكست خورده برنامه جامع مطرح شد. رشد تحصيلات دانشگاهي ايران افت كرد . بسياري از اساتيد ايران، اساتيد برجسته فكري به دلايل صوري، خيالي و غيره رفتند و يا كنار گذاشته شدند و يا خودشان كنار رفتند. مجموعه هايي اينگونه و به دلايل ديگري كه من در اين مصاحبه با صراحت بسيار، به آن پرداخته ام؛ باعث شد كه تصميم گيري و تصميم سازي در ايران دچار مسئله شود. يواش يواش        پديده هاي ديگري به آن اضافه شد. ببينيد وجداناً‌ چند درصد از آدمهاي ايراني وقتي در دستگاه و اداره و محل كارشان نشسته اند، حس مي كنند كه اين كاري است كه بايد آن را درست انجام بدهند. واقعاً‌ چند درصد! ما معلم ها چند درصدمان اين كار را مي كنيم. يك مجموعه هايي اينگونه كنار هم جمع شد و خوب متاسفانه اينها وجود دارند  اين بحث ها پيش آمده است. حالا وظيفه اي كه همه ما داريم چيست؟ من در حد خودم، در حد يك معلم، كاري كه مي توان بكنم اين است كه در روزنامه حرفم را بزنم، در كتابم حرفم را بزنم، در كلاسم حرفم را بزنم و واقعاً‌ هم، همانطوريكه در كتاب مقدسمان هم آمده، خداوند از هيچ كس بيش از تكليفش نخواسته است. و يا اگر بنده در امور اجرائي هستم بايد قاعدتاً‌ به سراغ اجرا بروم و  يا تا روزي كه معلم هستم، بايد معلمي كنم و توضيح بدهم. اينكه فرموديد چه كاري مي توان كرد. عرض من اين است كه هيچ راه معجزه آسايي در اين موارد وجود دارد، به همين دليل هم هست كه همه توسعه شناسان مي گويند و مي دانند كه توسعه ارروپا از سال 1400 ميلادي شروع شد و در سال 1950 به سرانجام اوليه رسيد يعني مدتي در حدود 550 سال. البته در پروسه هاي بعدي توسعه وقتي مثلاً‌ ژاپن آن را كمي علمي كرد، زمان كوتاهتر شد. كره هم كه البته هنوز به توسعه نرسيده و خيلي مسئله دارد ولي به هر حال اين پروسه را كوتاهتر كرده است.
شروع توسعه ايران همزمان با ژاپي است، ولي متاسفانه ما عقب مانده ايم چون تداوم نداريم، چون تغيير فكر داريم. حيف است اين مطلب را نگويم؛ ايران و هند دو كشوري هستند كه قديمي ترين سابقه        برنامه ريزي در دنيا را دارند؛ به همان دليلي كه قبلاً‌ عرض كردم و اينكه غرب به اين كشورها علاقمند بود. قديمي ترين برنامه ريزي توسعه دنيا هم مال ايران و هند است ولي ببينيد كه ما چه كارش كرده ايم. در سال 1327 اولين برنامه توسعه ايران تصويب شد. البته اولين برنامه اي كه براي ايران نوشته شد مربوط به سال 1309 است اين برنامه توسعه، در دستگاه دولتي نوشته نشده و آقاي مهندس زاهدي هم آن را نوشته است. او جزء محصليني بود كه به خارج رفتند و بازگشتند و انسان بسيار دلسوخته اي هم بود. همچنين يك كتاب و مجموعه مقالاتي دارد كه در آن به يك برنامه هفت ساله براي ايران اشاره شده يعني برنامه عمراني       16-1310. حالا ما اين برنامه را به حساب نمي آوريم. پس در سال 1327 اولين برنامه توسعه ايران تصويب مي شود. اين برنامه به ملي شدن صنعت نفت، دولت دكتر مصدق، كودتا و غيره برخورد مي كند. بيشتر اين تجربه تا سالهاي 36-35 يعني در حدود 6 الي 7 سال از آن بي حاصل سپري مي شود. از سالهاي 36-35 به بعد مقدمات برنامه اي كه تا سال 51-50 ادامه دارد، فراهم مي شود كه يك دوره منسجم برنامه ريزي و يك دوره 14-13 ساله است و فوق العاده هم دستاورد اقتصادي دارد. از سالهاي 51-50 به بعد شاه ايران يكدفعه برنامه ريزي را به هم ريخت  كه سوابق آن هنوز موجود است. برنامه پنجم كه تهيه شد، جلسه اي در سازمان برنامه تشكيل شد كه شاه در آن بودجه برنامه را يكدفعه سه برابر كرد. در آن دوره، يكي از معاونين سازمان، آقاي دكتر مجلوميان كه هنوز هم زنده است و در ايران است و مسيحي هم هست، در آن جلسه بلند شد و با جرات گفت كه برنامه اينطوري نمي شود. با پول نمي شود اين كار را كرد. و شاه هم در آن جلسه ظاهراً‌ يك جمله تاريخي گفت كه اقتصاددانان نفهمند و نمي فهمند و اينها سوابقش موجود است. پس برنامه ريزي ايران از سال 51 به هم ريخت تا سال 61 و ده سال ديگر هم در اينجا از بين رفت. سال 61 برنامه ريزي شروع شد و آدم هاي تازه اي كه هيچ سابقه برنامه ريزي نداشتند، مشغول شدند. برنامه اول را تهيه شد با جنگ مواجه گرديد. اين برنامه دوباره به مجلس رفت و تا سال 68 باقي ماند. در سال 68 اولين برنامه توسعه كشور تهيه شد. يعني ما در برنامه ريزي، سابقه قديمي داريم ولي ببينيد با چه سابقه اي داريم بالا و پائين مي كنيم. از سال 1327 تا 1367 كه مدت چهل سال است، ما فقط براي 15-14 سال از آن را برنامه ريزي كرديم. ظاهراً‌ هميشه برنامه بوده است اما برنامه واقعي براي 14 سال است. از سال 68 به بعد هم، برنامه اول به شدت زير بحران رفت. اول تصويب شد و بعد تعديل يا اول تعديل شد و بعد تصويب، نمي دانم و تا امروز كه اين داستانهاي سياسي را داريم. كره بعد از ما برنامه ريزي توسعه را شروع كرد ولي اكنون جلوتر است. جالب است كه اين مطلب را خدمتتان بگويم. بانك توسعه صنعت كره كه ايجاد شد، هيئت مديره اين بانك كره را به بانك توسعه صنعت ايران آوردند و كارآموزي ديدند و رفتند و اينها اسنادش موجود است. بانك توسعه صنعت ما قبل از آنها ايجاد شد. آن هيئت مديره به ايران آمد و كارآموزي ديد و رفت ولي آنها ثبات سياستگذاري داشتند و غيره. همانطور كه مي فرمائيد بحث ها تلفيقي است. يعني بحث اين است كه بخشي از مشكل،       بي اطلاعي است و بخشي ديگر به يكسري مسائل سياسي بر مي گردد و بخشي هم به يكسري تنش ها و الي آخر.
آقاي احمد پور: من اول مي خواستم از استاد گرامي عرض تشكر داشته باشم و دوم هم اينكه عنوان جلساتي كه گذاشته مي شود "كارگاه" است، انتظار اين است كه در اين سطح در واقع مشاركت مجموعه بيشتر باشد. حالا انشاءا.. اگر در برنامه هاي آينده امكانپذير باشد، به نحوي پيش بيني شود كه اين مشاركت افزايش يابد. بحثي را كه من مي خواهم خدمتتان عرض كنم بحث آسيب شناسي برنامه ريزي در نظام  برنامه ريزي ايران است. همين الآن خود حضرت عالي يك تجربه اش را اشاره كرديد. به عنوان يك تجربه موفق كه دانشگاه هاروارد به ايران مي آيد و برنامه ريزي مي كند و شما هم آن را صد در صد موفق تلقي  مي كنيد. آنچه كه در واقع در سيستم هاي برنامه ريزي كه عمدتاً به آن برنامه ريزي استراتژيك گفته       مي شود، مطرح هست؛ آن ارتباطي است كه مجموعه هاي تصميم گيرنده بايد با نظام دانشگاهي داشته باشند. وقتي ارتباط بين علم و برنامه ريزي تحكيم مي شود نهايتاً‌ مي رسي به جايي كه موفقيت حاصل     مي شود. چون بحث آسيب شناسي است من مي خواهم مرحله به مرحله بطور نمونه بيان كنم كه ما بتوانيم يك تحليل داشته باشيم. در رابطه با بحث برنامه ريزي جامع از حضرت عالي سؤال نمودند و شما فرموديد كه اين مسئله نه تنها نگرش من است بلكه آن عده قليلي كه در بحث برنامه ريزي توسعه كار كرده اند هم با بنده موافقند. وقتي ما مي خواهيم انتظار داشته باشيم كه نظرات كارشناسي اساتيد دانشگاه به عنوان متخصص ترين افراد در زمينه علمي مورد نظر، در تصميم گيريهاي سياسي لحاظ شود، شايد بهترين راهكار اين باشد كه خود آن تصميم گيرنده سياسي از همين قشر انتخاب شود. الآن ما مي بينيم كه در راس مجموعه سازمان مديريت و برنامه ريزي آقاي ستاريفر، همكار جنابعالي و استاد دانشگاه علامه، قرار دارند. ما با يك معضل روبرو هستيم اينكه ايشان در آن جايگاه نمي تواند يا براي ايشان تفهيم نشده و يا واقعاً‌      نمي تواند از برنامه ريزي جامع فرار كند. من مي خواهم به عنوان يك بحث باز اين موضوع را به بحث  آسيب شناسي برنامه ريزي گرايش بدهم.
به نظر شما علت  چيست كه در شرايط موجود رئيس سازمان مديريت و برنامه ريزي كه خودش يك فرد آكادميك است، نمي تواند آنچه را كه شما مي فرمائيد و بديهي است به جايگاه خودش بنشاند؟
دكتر عظيمي:‌ ببينيد دوستان يك اشتباه تاريخي ما اين است كه فكر مي كنيم با اشخاص مسئله حل مي شود. اين اولين و مهمترين اشتباه ما است. كشورهاي توسعه يافته، سازمان خوب درست مي كنند، نهاد خوب درست مي كنند، افراد در درون اين نهادها مجبور مي شوند كه درست كار كنند. ديد ما اين است كه افراد  خوب را انتخاب كنيم و كاري نداريم كه سازمان اينها چگونه است، نهادها چگونه است. درست به شيوه عكس عمل مي كنيم و نتيجه معكوس مي گيريم. بحث آقاي ستاريفر نيست. بحث بنده هم هست. اگر من هم فردا در يك جائي رئيس بشوم، يك تاثيرات و يك تغييراتي نسبت به قبلي خواهم داد ولي اين تغييرات در يك حد محدودي است. فقط يكي دو مثال برايتان مي زنم تا ببينيدكه موضوع چيست. اساس ، اساس نهادسازي است. اساس، ايجاد اين حلقه هاي پازل است. شما فكر مي كنيد به فرض پليس انگليس از نظر اخلاقي از پليس ما بهتر است؟ واقعاً‌ اينطور نيست. من 15 سال در آنجا زندگي كردم. پليس انگليس اگر ببيند كه شما يك قيافه خارجي داريد و حس كند كه قانون را نمي دانيد، پدرتان را در مي آورد ولي اگر احساس كند كه قانون را مي دانيد بلافاصله به شكلي صحيح در مقابل شما مي ايستد. چرا؟ چون يك نهاد قضائي خاصي وجود دارد، يك نهاد پاسخگو وجود دارد و همه چيز حساب وكتاب دارد. وجود نهادها اينگونه نيست كه اگر كسي كاري كرد، نهاد قضايي او را بگيرد و پدرش را درآورد و بموقع  هم درآورد، بلكه همين قدر كه در درون جامعه اين اطمينان حاصل شدكه يك نهاد قضايي كارا، سريع،‌ ارزان، مقتدرو قانونمند وجود دارد، 95 درصد از جرائم اصلاً انجام نمي شود. به فرض مي خواهيد در مجلس يك قانون بنويسيد. دنيا چطوري قانون مي نويسد و ما چطوري؟! وقتي احزاب وجود ندارند، شما اگر زمين و آسمان را به هم وصل كنيد، نمي توانيد يك سياستمدار خبره پيدا كنيد. اين موضوع شناخته شده اي است. اگر در جامعه مكتب فكري نباشد، شما ظرف ده سال، بيست سال مي توانيد مثلاً‌ يك سياستمدار خيلي خوب و يك صاحبنظر خيلي عالي را پيدا كنيد. براي اينكه مسئله شكافته و روشن شود فرض كنيد، ايده هاي بنده بسيار عالي است، همه ملت هم   مي آيند و مي گويند كه ما چاكر و مخلص جنابعالي هستيم، بفرمائيد همه مملكت در دست شما. اگر مكتب فكري ايجاد نشده باشد، من بلافاصله وزير مي خواهم،‌ معاون مي خواهم و خيلي چيزها و خيلي كسان ديگري كه حرف اين مكتب را بفهمند و بتوانند با آن كار كنند. در ايران مكتب فكري درست شده است. مكاتب فكري در موسسات نظريه پردازي درست مي شوند. در آمريكا 2200 موسسه نظريه پردازي وجود دارد ولي در تمام ايران يك موسسه هم نيست. اصلاً‌ حرفش هم مطرح نيست. ببينيد در اينجا هم، همان بحث تعهد و تخصص مطرح است. به نظر من شما برويد و مثلاً كتاب (توسعه علمي ايران) نوشته آقاي دكتر منصوري را بخوانيد، كتاب توسعه بنده را هم ببينيد، ده بيست مورد كتاب توسعه ديگر هم هست، آنها را نيز مشاهده كنيد و ببينيد كه آيا در ميان مكاتب موجود، حداقل يك مكتب فكري را مي توان يافت كه افراد آن را ايجاد كرده باشند. مكتب فكري توسط دولت ها ايجاد مي شود و ويژگيهاي خاصي دارد كه در ايران هنوز شناخته شده نيست. بنابراين يكسري نهاد و سازمان وجود دارد نه آدم، كه مي تواند آن برنامه ريزي توسعه را به جايي برساند. كاري كه ما مي توانيم بكنيم اين است كه اين نهادها را ايجاد كنيم و درباره آنها بحث كنيم و به ايجاد اين نهادها كمك كنيم.
در خصوص نهادها اجازه بدهيد يك مثالي را عرض كنم. در سال 1371 بنده استاد آكسفورد بودم و اين آخرين سالي بود كه در آنجا استاد بودم و بعد هم به ايران آمدم. در آن سال اتفاقي رخ داد. آقاي دوپون، وزير دارائي وقت در كابينه آقاي مي جر (Majer) بود. در انگليس، وزير دارائي، مهمترين وزير كابينه است و معمولاً‌ در حزب جانشين رئيس حزب محسوب مي شود و آينده سياسي وي، نخست وزيري است. حالا اين سيستم را مشاهده كنيد. اين آدم  در يك مقطعي در مورد قيمت انرژي تصميمي گرفت و آن را اعلام كرد.
از صبح روز بعد نهادها شروع به انتقاد كردند،‌ تلويزيون شروع به انتقاد كرد، روزنامه ها انتقاد كردند، تشكل هاي علمي انتقاد كردند. شعب حزب محافظه كار كه ديدند مردم دارند با زمي گردند، د رحدود 10 تا 15 روز بعد اين آقاي وزير همه آن سياستها را عوض كرد. تا اينجا ظاهراً‌ مسئله اي نيست. شبكه خبري BBC در ساعت 7 براي انگلستان يك اخبار عمومي دارد همانند اخبار ساعت 9 ايران. مي دانيد كه شركت BBC هم دولتي است و خصوصي هم نيست. شبي كه وزير آن سياستها را عوض كرد، من داشتم اخبار BBC را نگاه مي كردم و ديدم كه خبرنگار BBC داشت با اين آقاي وزير صحبت مي كرد. فكر مي كنيد صحبتش اينطوري بود كه مثلاً جناب آقاي وزير خيلي لطف كرديد،‌ خيلي مرحمت كرديد و وقت گذاشتيد و تشريف آورديد . خير ابداً‌ اين حرفها مطرح نبود. بلكه اينها گفتند آقاي وزير شما 15 روز پيش تصميمي گرفتيد كه با آن مخالفتهايي شد و آن تصميمات را عوض كرديد. مشخص است كه تصميمات شما كارشناسي نيست،‌ كي استعفا مي دهيد؟ اين سؤالي بود كه آن خبرنگار از آقاي دوپون پرسيد، ايشان گفت استعفاي من با آقاي مي جر نخست وزير وقت است. خبرنگار مجدداً‌ گفت ما اين را مي دانيم ولي خودتان بگوئيد چه وقت تصميم مي گيريد كه استعفا بدهيد. حالا اين تصميم، اجرا هم نشده است و با اين وجود مي گويند شما تصميمي گرفتيد كه نهادهاي مدني با آن مخالفت كردند بعد اين تصميم را عوض كرديد. مشخص است كه تصميم شما ناسنجيده و ناپخته بوده است؛ پس استعفا بدهيد. باور كنيد در مدت 3 تا 4 دقيقه از مدت برنامه، حداقل 6 بار صحبت استعفاي ايشان مطرح  شد و نيز بحث نهادها و روزنامه ها و احزاب كه يك چيزهايي نوشته اند، در حدود 25 روز بعد آينده سياسي اين وزير به كلي تمام شد يعني ايشان نه تنها از پست وزارت دارائي استعفا داد كه از حزب هم استعفا داد و از سياست بازنشسته و بركنار شد، همان كسي كه قرار بود نخست وزير بعد انگليس باشد. البته براي اينكه بحث روشن شود عرض مي كنم كه آن روز دو اتفاق افتاد؛ يكي اتفاقي كه ذكر شد و ديگري آن بود كه در روزنامه ها نوشتند آقاي دوپون خانه اي داشته كه اجاره داده است و بر سر اين خانه با مستاجر خويش دعواي حقوقي داشته است. اين دعوا در حدود 18 هزار پوند خرج برداشته كه 9 هزار پوند آن از بودجه دولت پرداخت شده است. در آنجا، در وزارتخانه يك معاون ثابت وجود دارد كه وزير       نمي تواند او را عوض كند . اين معاون ثابت را به تلويزيون دعوت كردند و از او پرسيدند آيا يك چنين صحبتي صحت دارد؟ ايشان پاسخ داد، بله. ما 9 هزار پوند از هزينه دعواي حقوقي وزير را پرداخت كرده ايم و توضيح داد كه قانوني وجود دارد و اين قانون مي گويد كه وقتي وزراء يا شخصيت هاي سياسي مشكل مالي پيدا مي كنند براي اينكه اين موضوع به كار آنها و اداره مملكت لطمه نزند،‌ دولت حق دارد تا حد محدودي به آنها كمك نمايد . بنابراين ما 9 هزار پوند يا مثلاً 8 ميليون يا 9 ميليون به شكل رسمي به ايشان كمك كرديم و اين كمك را ارائه كرديم كه مشكل حل شود و او به مسائل مملكتي بپردازد. دوباره روزنامه ها واحزاب، بحث هايي را مطرح كردند. همين دو موضوع اين آدم را كنار گذاشت و آدم ديگري را به كار گماشت. چه كسي اين كار را كرد؛ نه محاكمه اي وجود داشت، نه دادگاهي و نه فسادي تنها يكسري نهاد و سازمان وجود داشت، به علاوه خود حزب محافظه كار هم مي دانست كه براي دو سال ديگر مي خواهد از مردم راي بگيرد و در دوره انتخاب بعدي راي بياورد. در جامعه انگليس و جوامع صنعتي، مشهور است كه اگر مثلاً سه اقتصاددان برجسته كشور با سياستي مخالفت كنند، محال است كه دولت بتواند به سراغ اجراي آن برود. به همين دليل دولت قبل از اينكه سياست مهمي را اعمال كند به سراغ دانشگاهها مي رود و بحث و گفتگو   مي كند. ببينيد،‌ پس بحث افراد نيست البته من عرض نمي كنم كه افراد بي اثرند، افراد اثر دارند اما اين تاثير محدود است، و همانطور كه گفتيم مكاتب در موسسات پيدا مي شوند نه در دانشگاهها و اين مؤسسات هنوز در ايران ايجاد نشده است. من اين مطلب را در نوشته هايم آورده ام كه حزب محل پرورش سياستمدار است. اگر شما حزب نداشته باشيد، سياستمدار پروش پيدا نمي كند. ايران هنوز فكر مي كندكه ما مي توانيم مدرسه علوم سياسي ايجاد كنيم و كسي كه از مدرسه بيرون مي آيد و فارغ التحصيل مي شود و مي تواند يك سياستمدار باشد. اصلاً‌ چنين چيزي نيست. نوآوري يك هنر است و سياست نوآوري است. هنر چگونه درست مي شود. اگر مثلاً‌ براي من كه استعداد نقاشي ندارم كلاس نقاشي بگذاريد و بگوئيد كه قلم ها اينها هستند رنگها اينها هستند، اگر رنگها را مثلاً‌ رنگ سبز را با فلان رنگ قاطي كنيد اينگونه مي شود؛ همه اينها را كه ياد گرفته باشم و خيلي هم كه عالي ياد گرفته باشم، ارزش كار نقاشي من معادل يك دوربين پنج هزار توماني است كه مي تواند يك عكس قشنگ از من بگيرد. اما اگر غريزه نقاشي داشته باشم و حالا مرا پرورش دهند مي توانم تابلوهاي آنچناني نقاشي كنم. ببينيد كاري كه حزب مي كند اين است كه تمام افرادي را كه به سياست علاقمندند جذب و شروع به پرورش آنها مي كند.  در اين جريان معلوم مي شود كه يك عده اي نمي توانند و حذف مي شوند، يك عده هم شكست مي خورند، يك عده ديگر هم به دلايلي ديگر، تا آنجا كه حالا ستارگان سياسي پيدا مي شوند. چه اتفاقي مي افتد؟ در يك كشور 10 حزب وجود دارد، 10 نفر هستند كه سران حزبند و 100 آدم ديگري كه از يك تجربه وسيع بيرون آمده اند. معلوم است كه اين مملكت در ميان اين 100 نفر اداره خواهد شد. انتخابات بگونه اي است كه از ميان اين حزب و آن حزب انجام مي گيرد و هركي به هركي نيست يعني اينطور نيست كه فردا بنده چون خوب حرف مي زنم و آدم بدي نيستم بروم و براي انتخابات مجلس كانديد شوم. تازه اگر انتخاب هم بشوم حالا گير مي كنم و نمي دانم كه چه كار بايد بكنم. يك بحث ديگر هم هست كه نماينده بايد متخصص باشد، نه اصلاً اينطور نيست. مگر نمايندگان مجلس آمريكا؛ اقتصاددان بزرگ، سياست شناسان بزرگ و يا نويسندگان بزرگ هستند. اگر برويد و جزئيات آن را بررسي كنيد مي بينيد داستان فقط اين است كه نمايندگان مجلس انگليس يا آمريكا و يا آلمان فقط در سخنراني هاي خودبه شدت حرفهاي سياسي مي زنند. اما در راي هاي مهم، محال است كه حتي در يك مورد بدون مشورت با متخصصين راي دهند. يعني در اينجا شما مجبوريد به هر حرفي كه حزب مي زند راي دهيد. ولي در راي مهمي كه جزء‌ برنامه ريزي نيست مي توانيد راي بدهيد و كاري كه مي خواهيد بكنيد. پس سيستم هايي وجود دارد كه با وجود آنها ديگر بحث اشخاص مطرح نيست. اشخاص در سازمانها هستند. شما در تمام مملكت ايران چه تعداد مؤسسه تحقيقات اقتصادي داريد كه مستمر كار مي كند، چه تعداد حزب داريد كه مستمر كار مي كند، چه تعداد برنامه حزبي داريد، چه تعداد مؤسسه نوآوري داريد. اين چيزها اصلاً‌ وجود ندارد. افراد وقتي در سازمانها تصميم مي گيرند، مملكت راه مي افتد. اما تا همين اندازه هم كه شروع      كرده ايم تا اينها را بشناسيم، بحث كنيم، گفتگو كنيم، جدل كنيم؛ اميد داريم كه يواش يواش حزب درست ميشود . همين الان در برنامه چهارم اين بحث مطرح است كه برنامه ريزي توسعه را غير جامع كنند. اين موضوع طول كشيده است ولي خوب طول كشيده ديگر و كاري نمي توان كرد. بايد بحث كرد، گفتگو كرد تا بالاخره قانع شوند كه اين كار را بكنند.
آقاي كاشف: آقاي دكتر شما در صحبت هايتان اشاره كرديد به اينكه برنامه ريزي هسته اي يا        Core Planning فقط چند تا مشكل اصلي را حل مي كند و گفتيد كه در طول سال گروههاي مطالعاتي بررسي مي كنند، مطالعه مي كنند، مشكلات جديد را شناسايي مي كنند. به نظر شما چگونه مي توان اجراي اين برنامه هاي جديد را با برنامه هاي قبلي منطبق يا هماهنگ كرد؟ اين برنامه ها بايد مقطعي باشند يا بلند مدت؟ آيا خط مشي هاي رسيدن به اهداف اين برنامه را بايد در همين بودجه هاي سالانه ديد؟ و بالاخره اينكه به نظر شما آيا برنامه ريزي غلتان نشات گرفته از برنامه Core Planning نيست؟
دكتر عظيمي: من خاطرم هست چندين سال قبل كه برنامه، مرحله اي بود بحثي را خدمت آقاي رفسنجاني داشتيم. در اين بحث عرض من اين بود كه شما با هر ميزان منبعي كه در اختيار داريد مي توانيد براي توسعه كشور اقدام كنيد. اصلاً‌ بحث اين نيست كه چقدر منبع موجود است، بگوئيد يك ميليارد دلار از درآمد نفت، بگوئيد دو ميليارد يا نيم ميليارد و هر چقدر؛ در برنامه ريزي توسعه به همان اندازه پروژه تهيه   مي شود . اما اين برنامه يكدفعه به مجلس مي رود و تصويب مي شود. بيرون كه مي آيد براي 5 سال هيچ چيز تكان نمي خورد. از كل منابع موجود، مابقي منابع در جريان بودجه هاي سالانه قرار مي گيرد. ببينيد برنامه كه به دنبال سرنگوني كشور نيست، منابعي بر اساس نياز كشور وجود دارد كه در بودجه جاري مملكت است. ايران الان به جايي رسيده است كه بايد يك بودجه جاري عظيمي را خرج كند. ممكن است ما بتوانيم سالي 5 ميليارد ، 6 ميليارد يا 8 ميليارد دلار از درآمد نفتي را به كارهاي توسعه تخصيص دهيم. معمولاً‌ يك سازمان اين را انجام مي دهد و يك برنامه و تعدادي پروژه و خط مشي مشخص، تعيين مي كند و بعد يكدفعه اين به مجلس مي رود و تصويب مي شود اما ديگر نوسانات سالانه روي آن پياده نمي شود و اين نكته اي است . برنامه لغزاني هم كه شما فرموديد داستانش اين است كه اگر برنامه اي 5 ساله باشد، يك سال از آن كه تمام شد يك سال جديد به آن اضافه مي شود و خوب اينها تمهيداتي است كه بحث هاي خيلي وسيعي دارد. خلاصه عرض من اين است كه مثلاً‌ اين برنامه 20 درصد از كل بودجه را مي گيرد و يكدفعه به مجلس مي رود،‌ بحث مي شود، چكش كاري مي شود، تصويب مي شود و بعد بيرون مي آيد و شما در اجرا هر سال آن را كم و زياد نمي كنيد وحال اگر نوسانات درآمدي و غيره را 80 درصد در نظر بگيريد، چون اينها خط دهنده هستند، يواش يواش كارخودشان را مي كنند و ماهيت بخش راعوض مي كنند؛ اما وقتي برنامه توسعه محدود شود و ضعيت فرق مي كند . مثلاً ممكن است در سازمان تامين اجتماعي يك مشكل، دو مشكل، سه مشكل يا 50 تا مشكل وجود داشته باشد كه در برنامه ريزي نتوانيم به آنها رسيدگي كنيم يا آنها را حل كنيم، اما ممكن است كه بتوانيم يك مشكلي را حل كنيم كه 50 مشكل ديگر به آن وابسته است. يعني در اين محدوده بياييم و يكي را انتخاب كنيم. يك مطلب مشهوري كه در مورد تفاوت خارجي با ايراني مي گويند اين است كه وقتي مشكلي براي خارجي يا دولت خارجي پيش مي آيد،‌ او همواره سعي مي كند از حاشيه آن بزند و آن را كوچكش كند تا بتواند با اين مشكل برخورد كند. اما براي ما ايراني ها كه مشكلي پيش مي آيد مثلاً‌ يك مشكل خانوادگي؛ فرض كنيد خانم بنده بگوبد كه چرا اين ليوانهاي بد و نامناسب را خريدي اين گوشت را خريدي و بعد من ادامه مي دهم كه اصلاً سليقه تو فلان است و بالاخره اين مشكل را آنقدر بزرگش مي كنيم كه يكدفعه تمام زندگيمان به اين ليوان وابسته مي شود. بعد كه نگاه مي كنيم مي بينيم كه مي شود اين مشكل را آسانتر هم حل كرد.
اساس برنامه ريزي توسعه و محدود به Core اين است كه ما در واقع آنقدر اين شاخ و برگها را بزنيم و مشكلات را كوچك كنيم تا به راحتي حل بشوند.