تحریم یک حرکت اصلاحی نیست. قهر هم، از نوع انفعال و رفتار تکانشی (احساسی) است. و خردگرایان باید نشان دهند که در شرایط کنونی قهر نمیکنند و جامعه را به گزینههای معقول رهنمون میکنند..
خبراقتصادی: محسن رناني، نويسنده کتاب «چرخه هاي افول اخلاق و اقتصاد» که آخرين کتاب او در ارديبهشت امسال به صورت ديجيتال و با عنوان «اقتصاد سياسي مناقشه اتمي ايران» از طريق وب سايت شخصي او منتشر شد، اکنون به نقد رويکرد اصلاح طلبان نسبت به انتخابات، در روزهاي پس از ردصلاحيت آقاي هاشمي، پرداخته است.
این مطلب در سه بخش جداگانه در ستون مقاله خبراقتصادی با عنوان های «مهاجرت به بيرون» براي «دومين بهترين» -تمرین دموکراسی با رد صلاحیت هاشمی رفسنجانی و انتخابات یازدهم در آستانه رویدادگی منتشر شده است.
اين قلم از هنگامي که کتاب «درک دموکراسي» را ترجمه و منتشر کرد و بعد از آنکه مقاله «دموکراسي يعني تمرين دموکراسي» را نوشت، دريافت که در قرن بيست ويکم ديگر هيچ انديشه اي غيرواقعي تر و هيچ عملي، خسارت بارتر از انقلابي گري نيست. خواهم گفت که انقلابي گري تا کي قابل دفاع بود و چرا در قرن نو نيست. در همان زمان که ترجمه کتاب «درک دموکراسي» را در دست داشتم، به ديدار دو نفر از سران اصلاح طلب در مجلس ششم رفتم و گفتم اين رفتار تند و تيز شما و اين نحوه شتابان اصلاح طلبي شما، رفتاري از نوع انقلابي است و چون رقيبتان هم در انقلابي گري دستي بالاتر از شما دارد، اين رقابت سرانجام به تنش بيشتر و زورآزمايي جدي تر و نهايتا حذف يکي مي انجامد و کشور به سوي يکه تازي يک جناح مي رود و آنکه در اين ميانه زيان مي کند مردمان نجيبي هستند که با نرخ هاي تورم و بيکاري زير 10 درصد هم کلاهشان را به هوا مي اندازند و خدا را شکر مي کنند.
آن زمان نظريه «مهاجرت به درون» را پيشنهاد کردم. توصيه کردم که اصلاح طلبان به جاي طرح نظريه «خروج از حاکميت» روي مساله «مهاجرت به درون» بينديشند. گفتم «خروج از حاکميت» نوعي حمله به هويت رقيب است و طبيعي است که آن را حرکتي غيرصلح آميز تلقي کند و واکنش دفعي نشان دهد، اما «مهاجرت به درون» پيام ديگري دارد. پيامش اين است که من اهل «نزاع تا هر جا» نيستم. من براي منافع کشورم و رفاه ملتم مي کوشم و براي اين کار اگر لازم بود در عرصه سياسي نزاع هم مي کنم اما هر جا که دود نزاع من نهايتا به چشم مردمان وطنم برود – حتي اگر ظاهرا در اين نزاع من برنده باشم – از نزاع کناره مي گيرم؛ و «مهاجرت به درون» را اينگونه معني کردم: تند و تيزي نقدها را بگيريد، به بهانه مشکلات اقتصادي برخي مطبوعات خيلي منتقدتان را ببنديد، برخي از آنان که رقيب روي آنها حساسيت دارد تمارض کنند و از مقامشان کناره بگيرند، برخي براي ادامه تحصيل بروند و برخي ديگر نيز گفتار و رفتارشان را کنترل کنند.
در واقع «مهاجرت به درون» يعني اينکه از عرصه هايي که تسخير کرده ايد، اندکي عقب برويد، تا نگراني رقيب فرو بريزد و در اين انديشه فرو نرود که نکند جريان اصلاحات با همين قدرت به پيش برود و کم کم عرصه هاي تازه قدرت را تسخير کند و کار به جايي برسد که نه از تاک نشان ماند و نه تاکنشان. «مهاجرت به درون» يعني براي مصلحت بزرگ تري مصلحت خود را فدا کنيم و اين حقيقت اصلاح طلبي است و هرکس اينگونه عمل نکند، اصلاح طلب نيست. مثال دو مادري را زدم که بر سر تصاحب کودکي اختلاف داشتند و نهايتا مادر واقعي براي آنکه کودکش آسيب نبيند از حقوق خود گذشت. گفتم اصلاح طلب واقعي آن است که هرگاه مصالح جامعه در نزاع او و رقيبش آسيب مي بيند، از حقوق خود بگذرد و عقب نشيني کند.
البته نظريه «مهاجرت به درون»، گرچه به صورت شفاهي و حضوري مورد استقبال و تاييد قرار گرفت اما در عمل کسي برايش تره هم خُرد نکرد و شد آنچه شد. من استعفاي نمايندگان مجلس ششم را نقطه آغازين حرکت کشور به سوي «تله بنيانگذار» مي دانم که تحليل آن را در مقاله ديگري آورده ام. پس در دنياي «عصر اطلاعات» و «جهان يکپارچه شده» که روزاروز موج انقلاب هاي ذره اي در علم و فناوري همه ساختارها، و حکومت ها، و سنت ها افکار ما را متحول و گاه ويران مي کند، انقلابي گري يک حرکت ضداجتماعي و ضدتوسعه است.
بنابراين فرقي نمي کند تو که باشي، هر که خواهي باش، اگر بذر نااميدي و ناچاري افکندي، اگر «احساس پايان» و اصلاح ناپذيري را تلقين کردي، اگر ضرورت تغييرات همه جانبه و يکجا را تاکيد کردي، اگر خواستي پديده ها را با معجزه و در يک چشم به هم زدن تغيير دهي، اگر به تغييرات کوچک و اندک رضايت ندادي، اگر جامعه را يکباره آرماني خواستي، اگر از دموکراسي فقط کاملش را طلبيدي و به کمتر از کامل رضايت ندادي، اگر در پي برپايي آرمانشهر روي زمين بودي و اگر زندگي را قابل تحمل ندانستي مگر با حذف رقيبي يا محو نقيبي، تو اصلاح طلب نيستي تو يک انقلابي هستي که احساست بر انديشه ات پادشاهي مي کند و سرعت را مي پرستي و بي ثباتي را مقدس مي داري و تدريج را و اطمينان را نابود مي کني. به گمان من در دنياي نو، هرکس به هر روشي موجب تخريب پايه هاي ثبات جامعه اي يا ملتي شود، يا دريچه هاي اميد را به سوي آنان ببندد، انقلابي ويرانگر است.
فرقي نمي کند، اگر رييس جمهوري باشي اصولگرا که با يک تصميم شتابزده اما پردامنه اقتصادي، همه تعادل ها و ثبات ها را به هم بريزي و همه دنيا را بر عليه ما برآشوبي و زمين و زمان به هم بدوزي تا آرمان هاي خودت را برکشي، تو يک انقلابي هستي که سرانجام نظم موجود را ويران خواهي کرد. يا که کنشگر اصلاح طلبي باشي که اصلاحات را يکباره و سريع و يکجا بخواهي و فقط بخواهي در بازي اي شرکت کني که اخلاقي باشد و تميز و منزه و بعد قهر کني و کناره بگيري و چنين القا کني که ديگر اميدي به تحول و پنجره اي به روشني نيست، تو نيز يک انقلابي ويرانگري و با اين تعريف، من يک ضدانقلاب دوآتشه ام.
در عصر انقلاب هاي ذره اي، من يک ضدانقلابم و به اين ضدانقلاب بودنم افتخار مي کنم. در عصري که سرعت رشد فناوري به مرز تکينگي (به نقطه بي بازگشت همراه با سرعت غيرقابل پيش بيني) رسيده است، من يک ضدانقلابم. آري هم شورشيان مخالف دولت سوريه انقلابي اند اما متاسفانه اندکي دير به دنيا آمده اند و به همين خاطر اکنون با انقلابي گري فقط مي توانند تخريب کنند و هم بشار اسد يک انقلابي است که او نيز، هم اندکي دير بر سر کار آمده است و هم اندکي دير متوجه سپري شدن دوره انقلابي عمل کردن و مشت آهنين نشان دادن شده است. هم روش مخالفان دولت سوريه يک روش انقلابي است و هم روش دولت سوريه و حاصل چه بود و چه خواهد بود جز نابودي يک ملت و نابودي يک تمدن؟
اگر اسد، اصلاح طلب بود، در اولين باري که طرف مقابلش دست به اسلحه برد، درمي يافت که بوي انقلاب مي آيد و دست مذاکره و دوستي را بلند مي کرد. اگر جنگ آوران مخالف دولت سوريه هم اصلاح طلب بودند، در نخستين باري که اسد راه داد و مذاکره را پذيرفت با او کنار مي آمدند و مذاکره مي کردند و چنين نکردند و کردند آنچه کردند و تاوان را دادند ملتي که دادند. آري سوريه را دو روحيه انقلابي نابود کرد. به قول حضرت شيخ اجل: دو عاقل را نباشد کين و پيکار/ نه دانايي ستيزد با سبکسار اگر نادان به وحشت سخت گويد/ خردمندش به نرمي دل بجويد دو صاحب دل نگهدارند مويي/ هميدون سرکشي، آزرم جويي وگر بر هر دو جانب جاهلانند/ اگر زنجير باشد بگسلانند بنابراين اصلاح طلبي يعني «تمرين اصلاح طلبي». همان گونه که دموکراسي يعني «تمرين دموکراسي».
همان گونه که فوتبال يعني تمرين فوتبال. ما يک بازي فوتبال نداريم و جداي از آن، چيز ديگري هم به نام «تمرين فوتبال». ما چيزي که تمرين فوتبال باشد اما بازي فوتبال نباشد، نداريم. همان بازي فوتبال، تمرين فوتبال است. يعني وقتي هم که مي خواهيم تمرين فوتبال داشته باشيم باز يک «بازي فوتبال» مي گذاريم تا تمرين کنيم و همان طور که نمي شود بنشينيم و بگوييم هرگاه فوتبال را کامل آموختيم وارد بازي مي شويم، نمي شود بگوييم هرگاه دموکراسي کامل شد، وارد انتخابات مي شويم. همان گونه که نمي شود گفت هرگاه امکان اصلاحات کامل وجود داشت وارد اصلاح طلبي مي شويم. اگر «اصلاح طلبي» را واجد سه رکن «آگاهي»، «عقلانيت» و «عدم خشونت» بدانيم، آگاهي تنها از طريق حضور و تمرين مدني و کسب تجربه به دست مي آيد. آگاهي – دست کم براي کليت جامعه - با خواندن و مطالعه به دست نمي آيد. آگاهي اصلاح طلبانه نوعي سرمايه اجتماعي است که فقط در کنش جمعي و تعامل عمومي و همکاري عملي به دست مي آيد و رکن دوم اصلاح طلبي يعني عقلانيت آنگاه محقق مي شود که «تدريج» را باور کنيم و همه چيز را سريع و در يک دوره و شتابزده نخواهيم، که اقتضاي عقلانيت، «صبوري در تصميم» و «تدريج در عمل» است.
هرچه تصميمي سريع تر گرفته شود و هرچه عملي شتابزده تر چهره بندد، ميزان عقلانيت نهفته در آن کمتر خواهد بود. به همين علت است که انقلاب ها معمولادستاوردها و منافعشان کمتر از هزينه هايشان است. چون تصميمات در فضايي احساسي و به طور شتابزده چهره مي بندد و بنابراين از سطح عقلانيتي پايين برخوردار است. همچنين اقدامات به سرعت عملي مي شود و فقدان تدريج، احتمال خطا را بالامي برد. چرا راه دور برويم، يک نمونه عيني و تروتازه از اصلاح طلبي را در اين روزها داريم: برخورد آقاي هاشمي هم در آمدن براي کانديداتوري و هم پس از ردصلاحيت، نمونه اعلاي يک برخورد اصلاح طلبانه بود. فقط براي اينکه از اين پس هم اصلاح طلبانه باقي بماند يک شرط دارد: قهر نکند. سرمايه اش را به خانه نبرد، در ميدان بماند و با همين مقدورات موجود در کنار مردم اميد بخشد و مردمي را که به اميد بازگشت «ثبات» و «عقلانيت» به کشور دور او جمع شده بودند، مايوس نکند و به خانه بازنگرداند. کنار آنان بماند و دست در دست خاتمي بگذارد و همت کند تا اين شور فراهم آمده به سردي و نااميدي نگرايد. اکنون به سخن نخست خود بازمي گردم: مي خواهم به اصلاح طلبان بگويم که پس از ردصلاحيت هاشمي، «مهاجرت به درون» يک برخورد انقلابي است و انقلابي گري در شان اصلاح طلبان نيست. قهر و خانه نشيني، رفتن به تعطيلات، اعلام اينکه «کانديدا نداريم»، «راي نمي دهيم»، «بازي، تک اسبه است»، «پايان دموکراسي است» و نظاير اينها، اينها همه يعني آيه ياس خواندن و اين پيام غيرمستقيم را به جامعه دادن که «ديگر اميدي به اصلاح نيست».
آيا مايوس کردن جامعه و بسته ديدن همه دريچه هاي اصلاح پذيري، به معني پاشيدن بذر نااميدي نسبت به آينده و رهنمون کردن جامعه به دو گزينه «درخود فرو روي و انحطاط» يا «درهم ريزي و انقلاب» نيست؟ و من امروز يک «ضدانقلاب دو آتشه ام» که معتقدم در قرن بيست ويکم يعني بعد از فروپاشي بلوک شرق از يک سو و ورود جهان به عصر اطلاعات، هيچ جنايتي سهمناک تر از سوق دادن يک ملت به سوي نااميدي و سرخوردگي که نهايتا مي تواند تحت فشارهاي اقتصادي و اجتماعي، در يک بزنگاه تاريخي و با حادثه اي کوچک به يک درهم ريزي، شورش يا انقلاب بينجامد، نيست. انقلاب پديده اي متعلق به عصر رژيم هاي استبدادي، جهان دو قطبي، جنگ سرد و دنياي پيش از عصر اطلاعات است. انقلاب وقتي قابل دفاع است و رخ مي دهد که تحولات دروني و ذهني آدميان سرعتي بيش از تحولات بيرون دارد. يعني انتظارات تغيير مي کند اما دنياي بيرون – به علتي مانند انسداد ناشي از استبداد – تغيير نمي کند. در اين صورت با انقلاب، انسداد بيروني را رفع مي کنيم. اما در عصر جهاني شدن و انقلاب انفورماتيک که دنياي بيرون لحظه به لحظه تغيير مي کند و تحولات عالم واقع از تخيلات ما نيز پيشي مي گيرد، انقلاب چه معني دارد جز تخريب و پسروي؟ در عصري که ديگر هيچ استبدادي در جهان، مقابل موج اطلاعات و تحولات فناوري دوام نمي آورد انقلاب و انقلابي گري ديگر محلي از اعراب ندارد. امروز روز «مهاجرت به بيرون» است.
اصلاح طلبي اقتضا مي کند که همه به بيرون مهاجرت کنيم. به بيرون از خويش، با جامعه درآميزيم و به نيازش پاسخ گوييم. امروز يکي از معدود روزگاران تاريخ ايران است که مردم نگرانند و فعال، ولي روشنفکران و اصلاح طلبان رو به ياس و سرخوردگي دارند. هميشه داستان بر عکس بوده است. مردم منفعل و بي انگيزه و روشنفکران فعال و باانگيزه و اين روشنفکران بوده اند که بايد براي به حرکت واداشتن جامعه کاري مي کرده اند. امروز داستان دقيقا برعکس شده و به همين علت است که مي گويم امروز روز «مهاجرت به بيرون» از سوي اصلاح طلبان است. مهاجرت به بيرون يعني از آرزوها و پندارهاي صلب و بسته خويش دست برداريم. مثل مردم واقع گرا شويم. يعني به هر پنجره اي را که مي تواند نوري به آينده بتاباند، بياويزيم.
اصلاح طلبي يعني از شخص عبور کنيم و به فرآيندها بينديشيم. من نمي فهمم که چرا وقتي خاتمي و هاشمي در ميان کانديداها نيستند گمان مي کنيم اصلاح طلبي به پايان راه خود رسيده است. اينکه مي شود همان انقلابي گري. راستي اگر نمي توانيد کانديداي حداکثري خود را داشته باشيد، در اين صورت بايد بگذاريد تا رقيب همه فرصت ها را يکجا و بي هزينه ببرد و همه راه هاي اصلاح را ببندد؟ در علم اقتصاد نظريه اي هست به نام «دومين بهترين». اين نظريه مي گويد اگر ما نتوانستيم به بهترين گزينه مطلوب دست يابيم، منطقي نيست که مساله را رها کنيم. بايد ببينيم دومين گزينه بهتر در ميان ساير گزينه ها کدام است و الي آخر.
بنابراين عقلانيت اقتصادي حکم مي کند که در انتخابات اگر نتوانستيم به اولين گزينه مطلوب دست يابيم، سراغ دومين گزينه مطلوب برويم. بر اساس نظريه دومين بهترين، آيا در اين انتخابات اين فرصت براي ما بسته است که بکوشيم يک رييس جمهور غيرنظامي (هرچند اصلاح طلب هم نباشد) روي کار بيايد؟ آيا يک رييس جمهور باتجربه بهتر از يک رييس جمهور کم تجربه نيست؟ آيا چنين فرصتي در اختيار ما نيست که قدرت را به سوي يک فرد پرتجربه تر برانيم؟ آيا يک رييس جمهور آرام و عقلاني – حتي اگر وابسته به رقيب ما باشد – بهتر از يک رييس جمهور احساسي و پرشروشور نيست؟ و آيا و آيا...؟ «داگلاس نورث» برنده جايزه «نوبل» ۱۹۹۳ نکته عجيبي را مي گويد. او با مطالعه چند هزار سال تاريخ تمدن بشري و مطالعه گسترده در نهادها و شرايط تحول آنها، «شرايط استان هاي توسعه» را در سه مساله خلاصه مي کند. يعني مي گويد تاريخ توسعه نشان مي دهد هيچ کشوري، توسعه نيافته است مگر اينکه تحولاتي در درون رخ داده باشد که توانسته باشد اين سه شرط را محقق کند:
۱- مقامات در همه سطوح به قانون پايبند باشند.
۲- نظاميان از عرصه هاي اقتصادي دور مانده باشند.
۳- جامعه بتواند انبوهي از بنگاه هاي اقتصادي داشته باشد که عمر بنگاه از عمر موسسان بنگاه طولاني تر باشد (ژاپن در سال ۱۹۹۹ بيش از يکصد هزار بنگاه اقتصادي از اين نوع داشته است). با اين سه شرط روشن است که ما هنوز خيلي مانده است تا به «شرايط استان هاي توسعه» برسيم و متاسفانه در سال هاي اخير پسروي هم داشته ايم. اما آيا کناره گيري و جريده روي اصلاح طلبان در انتخابات آتي به هر بهانه اي که مي خواهد باشد، باعث نمي شود ما در شرط دوم پسروي بيشتري داشته باشيم. امروز اصلاح طلبي منوط به «مهاجرت به بيرون» است.
مهاجرت از خويش يعني از کمال پرستي خويش و از «همه چيز يک جا خواهي خويش» و از «منزه طلبي خويش» بيرون آييم. با واقعيت جامعه آشتي کنيم. جامعه ما امروز در ابهامي سخت فرورفته است؛ ابهامي هراس انگيز. جامعه ما امروز به سرمايه اجتماعي اصلاح طلبان و اعتدال خواهان و به سرمايه نمادين رهبران آنان نيازمند است تا بتواند خود را بسيج کند و در ميان همين گزينه هاي موجود، «دومين بهترين» را برگزيند، شايد راه توسعه چندين دهه کوتاه تر شود. اعتبار اصلاح طلبان و رهبرانشان را براي کي مي خواهيم؟ مبادا با آبي که بايد امروز بخوريم براي ساختن کاخ آرزوهاي فردا خشت بماليم.
ردصلاحيت آقاي هاشمي آزموني ارزشمند و تاريخي براي دموکراسي خواهان است که عمق دموکراسي خواهي خود را به محک آزمون بسپارند.
در نوشتار پيشين خيلي کوتاه گفتيم «اصلاح طلبي يعني تمرين اصلاح طلبي» و تفصيل داديم که نام ها گويا نيست، پيام ها گوياست و اسم ها مهم نيست، رسم ها مهم است. ممکن است نام من «اصلاح طلب» باشد اما رسم من انقلابي. و گفتيم که عصر انقلاب سپري شده است. انقلاب متعلق به عصر استبدادهاي چندصدساله يا دهه هاي جنگ سرد، دوران جهان صنعتي غيريکپارچه و دنياي پيش از عصر اطلاعات است. امروز که عصر انقلاب ها ذره اي تکينه شده (يعني موج وار و غيرقابل پيش بيني) در فناوري است، ديگر حرکت انقلابي حرکت ويرانگرانه و گاهي جنايتکارانه تلقي مي شود. چکيده پيام آشکار و پنهان نوشتار پيشين چنين بود: امروز نه تنها تحريم انتخابات عملي انقلابي و مردود است بلکه قهر از انتخابات هم عملي غيراصلاح طلبانه است. در اين نوشته مي کوشم تا بگويم «دموکراسي يعني تمرين دموکراسي» و آمدن و ردصلاحيت آقاي هاشمي فرصتي بي نظير براي دموکراسي خواهان ايجاد کرده است که «عمق دموکراسي خواهي» خود را به محک آزمون بسپارند و جامعه را ياري کنند تا از موقعيت دوگانه و متضادي که اکنون به آن گرفتار آمده است، به سلامت و در جهت تقويت و تمرين دموکراسي عبور کند.
مقدمه: اجازه دهيد به عنوان مقدمه، بخشي از مقدمه اي را که هفت سال پيش به عنوان مترجم بر کتاب «درک دموکراسي» نگاشته ام، بازخواني کنيم: «دموکراسي نه الهه رهايي است و نه آخرين راه حل. دموکراسي يکي از ابزارها و روش هاي تجربه شده بشري براي مديريت جامعه است و البته به تجربه دريافته ايم که - در بلندمدت و براي جوامعي که تجربه ديرپايي از دموکراسي را دارند – کم هزينه تر از ساير ابزارها و روش هاست. اما همان گونه که اگر کودکان دبستاني، که ارزش و هدف نهايي تحصيل را نمي دانند، قدرت و اختيار انتخاب درس ها و معلمان را داشته باشند، آنان تنها به معلمان خندان و درس هاي بازي گون راي خواهند داد، حق راي و انجام انتخابات در ميان مردمي که ارزش و غايت دموکراسي را نمي دانند، مي تواند به برآمدن فريبکاران و انتخاب سياست هاي بي محتوا بينجامد.
شايد اين سخن احمد باباميسکه پر بيراه نباشد که درباره مردم جهان سوم گفته است بيش از دموکراسي، به خوگرفتن به گفت وگوي فراگير و ملي درباره مسايلشان نياز دارند، وگرنه دموکراسي نيز ابزاري براي فريبشان خواهد شد. «با اين همه نمي توان نشست و دست روي دست نهاد تا مردمي و جامعه اي رشد کند و قامتش برازنده دموکراسي شود. همان گونه که نمي توان صبر کرد تا بازيگران فوتبال، نخست قواعد و اخلاق بازي را بياموزند و سپس براي آنها ميدان بازي مهيا کنيم.
تکنيک هاي بازي و اخلاق بازي را نيز در بازي بايد آموخت. و همان گونه که در گسترش اخلاق بازي در ميان بازيکنان، نقش مربيان، داوران و تماشاگران بسيار سازنده است، در پديداري اخلاق و رفتارهاي دموکراتيک در جامعه نيز نقش گروه هاي مرجع اجتماعي (مربيان)، دولت (داور) و خارجيان (تماشاگران) غيرقابل چشم پوشي است. پس نه بايد دموکراسي را به عنوان يک هدف مقدس، تنها ستايش کرد و چشم برهمه کاستي ها و ناراستي هاي آن بست و نه مي توان حکم به بي ثمري آن داد و راه تحقق آن را مسدود ساخت... . «در واقع، درست تر آن است که بگوييم هيچ دموکراسي کاملي وجود ندارد. و اصولادموکراسي کامل ـ منطقا- ناممکن است. آنچه ما به نام دموکراسي مي شناسيم و حتي در غرب دهه هاست بدان عمل مي شود، نه خود دموکراسي که «تمرين دموکراسي» است.
در واقع دموکراسي همان «تمرين دموکراسي» است. مثل بازي فوتبال که هرچه ما بازي مي کنيم در واقع تمرين بازي است. همان گونه که هيچ الگويي براي يک بازي فوتبال کاملاتکامل يافته و نهايي وجود ندارد و تمام بازي هاي امروز ما ـ حتي وقتي رسما مسابقه مي دهيم ـ نوعي تمرين براي بازي هاي بهتر در آينده است، هيچ الگويي نيز براي «دموکراسي نهايي» وجود ندارد.
تمامي رفتارهاي ظاهرا دموکراتيک امروز ما، نوعي تمرين براي دستيابي به دموکراسي است... . «بسياري از ما هنوز گمان مي کنيم که دموکراسي موهبتي است که از حکومت به جامعه مي رسد يا حکومت مي تواند از استقرار آن در جامعه ممانعت کند. حتي گاهي نخبگان اجتماعي و سياسي ايران بر اساس اين باور کوشيده اند تا از راه هاي غيردموکراتيک، به بسط دموکراسي در ايران ياري رسانند. بايد بياموزيم که شناخت غلط و استفاده نادرست از يک ابزار خوب، گاهي به مراتب هزينه اي بيشتر از شناخت و کاربرد آگاهانه و درست يک ابزار بد دارد. تلاش ما براي درک درست دموکراسي مي تواند ما را در شناخت و هموارکردن مسيري که مي تواند ما را به سوي شرايط دموکراسي تکراري سوق دهد، ياري رساند و بر استواري گام هايمان بيفزايد.»
انتخابات : آزمون بزرگ دموکراسي خواهان
اکنون مي خواهيم بگوييم که ما در ايران هم اينک در يکي از بزنگاه هاي تاريخي «تمرين دموکراسي» قرار داريم. ردصلاحيت آقاي هاشمي گرچه از منظر اصول اوليه پذيرفته شده در دموکراسي هاي امروزي، عملي غيردموکراتيک محسوب مي شود، اما از منظري ديگر فرصتي بي نظير است که مي تواند به يک تجربه ارزشمند براي «تمرين دموکراسي خواهي» در کشور ما تبديل شود. بر اين اساس مي توان گفت ردصلاحيت آقاي هاشمي گرچه براي شخص ايشان نوعي «بخت يار»ي بود و نيز از اين منظر که فرآيند تبديل او را از يک «سرمايه سياسي» به يک «سرمايه نمادين» تسريع کرد، براي جامعه واقعه مبارکي بود، اما براي کنشگران مدني، دموکراسي خواهان و خردگرايان جامعه ما به خودي خود هيچ پيام يا پيامدي ندارد. اين خردگرايان و روشنفکران و دموکراسي طلبان هستند که با نحوه برخورد خود مي توانند آن را به يک تهديد يا يک فرصت براي آينده کشور تبديل کنند. اين نوشتار مي گويد که هاشمي و خاتمي اکنون به عنوان دو سرمايه نمادين براي کشور، بايد تمام اعتبار خود را به ميان آورند تا جامعه از اين نقطه عطف، به سلامت بگذرد.
در واقع نحوه برخورد اين دو سرمايه نمادين با انتخابات پيش رو، نشان خواهد داد که اين دو و يارانشان تا چه پايه اصلاح طلب و اعتدال جو و خردگرايند و تا کجا حاضرند براي نهال دموکراسي نوپاي افتان وخيزان کشور ما از خويش هزينه کنند تا جامعه ما از اين موقعيت دوگانه «فرصت/تهديد» به سلامت عبور کند و يک خشت ديگر بر عمارت دموکراسي در اين ديار افزوده شود.
در واقع، هشت سال ديگر، ديگر دير است که هاشمي يا خاتمي بخواهند دوباره نقشي در تمرين و تقويت سازوکارهاي دموکراسي در ايران داشته باشند. انگاره محوري اين نوشتار اين است که بخش بزرگي از جامعه ايران اکنون در يک تضاد روانشناختي قرار گرفته است که اين تضاد موجب شده است تا رفتاري کاتاستروفيک (رويدادگي) از خود بروز دهد. يعني اگر اين تضاد ادامه يابد، ممکن است بخش هاي بزرگي از جامعه که منتقد وضع موجود هستند، به سادگي «قهر» کنند و دلسرد و سرخورده شوند و به خانه برگردند؛ ولي اگر بتوانيم آنان را از اين وضعيت دوگانه رهايي بخشيم، به عرصه کنش اجتماعي و سياسي خواهند آمد و نشاط خواهند گرفت و اميد خواهند بخشيد و نقش تاريخي خود را ايفا خواهند کرد و اکنون خاتمي و هاشمي اين ظرفيت را دارند که به ميدان بيايند و به کمک «سرمايه نمادين» خود، جامعه را به سوي کنشگري فعال رهنمون کنند. آنان نبايد هيچ نگران همراهي جامعه باشند. از قضا امروز اين جامعه است که نگران انفعال خردگرايان است. جامعه در شرايط کاتاستروفيک قرار گرفته است و منتظر است پنجره اي به سوي عقلانيت گشوده شود تا به آن هجوم ببرد و همه چشم ها به سوي هاشمي و خاتمي است که به اين پنجره اشاره کنند.
امروز يکي از بزرگ ترين پروژه هاي مشترک خاتمي و هاشمي گشوده شده است. هوشياري و انتخاب سريع و درست آنان مي تواند اين پروژه را به يک فرصت بي نظير تاريخي براي عبور ملت ايران به سوي خردگرايي و توسعه رهنمون کند. در غير اين صورت بايد منتظر دوره تازه اي از درهم ريزي اجتماعي و سياسي ايران باشيم. اين نوشتار مي کوشد تا اين دو سرمايه نمادين معاصر ايراني را متوجه اهميت نقش شان در لحظه جاري تاريخ ايران کند.
سه مفهوم کليدي
خردگرايي: در اين نوشتار منظورمان از خردگرايان، بخش هايي از جامعه هستند که فرآيندهاي موجود در حوزه سياست را عقلاني نمي دانند و خواستار حرکت کشور به سوي «ثبات» در مناسبات سياسي داخلي و خارجي و حاکميت «عقلانيت» بر نظام تدبير کشور هستند. بنابراين از منظر اين نوشته، خردگرايان شامل اصلاح طلبان، راستگرايان ميانه رو، اعتدال گرايان، روشنفکران، فعالان اقتصادي، دانشجويان و همه ايرانياني است که شرايط و روند موجود در مديريت اجرايي کشور را عقلاني نمي دانند و تمايل دارند تا مديريت کشور به سوي ثبات و حاکميت عقلانيت سوق يابد.
عقل معنايي: وقتي انسان در محيطي قرار گيرد که گرفتار بي ثباتي هاي مکرر و درگيرشدن در بحران هاي متعدد شود و به اطلاعاتي که به او مي رسد اعتماد نداشته باشد و احساس کند اطرافش آکنده از توطئه است و دولت با او غيرشفاف عمل کند و به نوعي استيصال تحليلي و عملي برسد، ديگر نمي تواند در تصميمات مهمش به عقلانيت خويش متکي باشد. عقلانيت ابزاري، عقلانيتي است که صرفا در فضايي بالنسبه مطمئن و با اطلاعاتي که درصد خطاي آنها اندک باشد مي تواند تصميم گيري کند. وقتي اين شرايط برقرار نباشد، افراد از روي استيصال به «عقل معنايي» پناه مي برند. يعني به جاي محاسبه براي تصميم گيري، به احساس شهودي خود و به معناداري تصميم و اقدامشان مي انديشند. مثلادر هنگام طلاق معمولاکسي محاسبه نمي کند که با طلاق چقدر سود مي برد يا چقدر زيان مي کند بلکه احساس مي کند ديگر زندگي با اين شريک برايش «معني دار» نيست و بايد جدا شود. در جامعه اي پر ابهام و با وجود دولتي نامطمئن و اطلاعات غيرقابل اعتماد نيز افراد در تصميماتشان
به عقل معنايي خود تکيه مي کنند نه عقل ابزاري محاسبه گرشان. در واقع وقتي محيط زيست انساني و اجتماعي افراد، نامطمئن باشد (نامطمئن يعني وقتي که نه خود موضوع خطر و نه درجه ريسک موجود در فعاليت ها، قابل پيش بيني نيست) افراد به سمت تصميم گيري بر اساس عقل معنايي مي روند. به علت همين بي ثباتي هاي گسترده اقتصادي و سياسي که در سال هاي اخير در جامعه ايران برقرار بوده است مردم ايران در تصميمات مهم به سوي عقلانيت معنايي رفته اند.
رويدادگي: در سيستم هاي ديناميک يا پويا (هر سيستم زنده يک سيستم ديناميک است و جامعه هم يک سيستم زنده است) نظريه اي هست به نام نظريه کاتاستروف که من آن را «نظريه رويدادگي» مي نامم (رويدادهاي غيرمنتظره هم ترجمه شده است). اين نظريه به همراه نظريه «آشوب» براي توضيح رفتار برخي سيستم هاي پويا خيلي کارآمد هستند.
داستان از اين قرار است که «وقتي شرايط متضاد است»، رفتار سيستم، پيش بيني پذيري خود را از دست مي دهد و ديگر نمي توان بر اساس تجربه هاي عادي قبلي، رفتار سيستم را پيش بيني کرد. مثال بسيار خوب براي توضيح رفتار «رويدادگي» در شرايط متضاد، رفتار شيري خشمگين و ترسان است در مقابل يک شکارچي، فرض کنيد که شکارچي تيري شليک کرده است و شيري را در عين حالي که ترسانده است خشمگين نيز کرده است. اگر به واسطه شليک گلوله، ترس بر شير غلبه کرده باشد، فرار مي کند و اگر خشم بر او غلبه کرده باشد، حمله مي کند. اما اگر ميزان خشم و ترس شير، يک اندازه باشد، او در حالت متضادي بدون آنکه بتواند تصميم بگيرد قرار مي گيرد. اکنون کافي است به علت يک حرکت خاص شکارچي، خشم شير فقط اندکي بيشتر شود، ناگهان به شکارچي حمله مي کند. برعکس، نيز ممکن است به علتي، اندکي بر ترس شير افزوده شود، در اين حالت نيز ناگاه از حالت تضاد و بي عملي بيرون مي آيد و فرار مي کند. اين رفتار شير يک رفتار کاتاستروفيک يا رويدادگي است. از اين گذشته، فرض کنيد او در آغاز شديدا خشمگين شده و حمله مي کند، اما به تدريج که به شکارچي نزديک مي شود اگر شکارچي فرار نکند و باز به طرف او تير بيندازد، کم کم ترس شير بيشتر مي شود. اما اينگونه نيست که به موازات افزايش ترس شير، شدت حمله خود را کاهش دهد بلکه همچنان حمله مي کند. تا اينکه ترسش به آستانه خاصي برسد، در اين صورت، شير ناگاه دست از حمله برداشته و پا به فرار مي گذارد. اين رفتار نيز از نوع «رويدادگي» يا «کاتاستروفيک» است. با اين پنج مقدمه و تعاريف، اکنون مي خواهيم به «فرضيه اصلي» اين نوشتار بپردازيم:
نظريه اصلي: زيست اجتماعي و اقتصادي جامعه ايران در سه دهه اخير با بي ثباتي هايي روبه رو بوده است. با اين حال در گذشته اين بي ثباتي ها سيستماتيک نبوده است. بنابراين زندگي را تنها از حالت «محيط مطمئن» به «محيط پرريسک» تبديل کرده بود. با وجود اين، مردم ريسک را با تحليل عقلاني و منطقي در محاسبات خود وارد کرده و زندگي خود را به صورت عقلاني سامان مي دادند. تفاوت اين زندگي با زندگي در محيطي مطمئن اين بود که وجود ريسک، هزينه هاي زيست اجتماعي را اندکي افزايش داده بود. پس، مردم زيستي عقلاني و قابل پيش بيني وقابل برنامه ريزي داشتند اما اين زيست، اندکي گران تر از حالت معمول بود.
اما در دوره دولت هاي نهم و دهم به علت بي ثباتي سيستماتيک و پي درپي و غيرقابل پيش بيني شدن رفتارها، محيط زيست اجتماعي از حالت ريسک به حالت «عدم اطمينان» منتقل شده است. بنابراين ديگر کاربرد عقل ابزاري و رفتارهاي منطقي به ويژه در مورد تصميمات مهم و سرنوشت ساز (که نياز به اطلاعات فراوان و پيش بيني و برنامه ريزي بلندمدت دارد) ناممکن مي شود. در اين صورت در مورد اين رفتارها مردم به عقل معنايي خود مراجعه مي کنند. عقل معنايي نيز متکي به داشتن احساس معني داري در اقدمات و نيز تکيه بر احساس شهودي است. در اين صورت وجه غالب تصميمات، احساسي – شهودي است نه عقلاني (ابزاري).
بر همين اساس زمينه فکري و رواني لازم براي شکل گيري رفتارهاي تکانشي (غليان احساس) در مردم وجود دارد. اما نکته اين است که در هنگام شکل گيري رفتارهاي متکي بر احساس و شهود و عقل معنايي، وقتي همزمان دو احساس متضاد شکل بگيرد احتمال شکل گيري رفتارهاي از نوع «رويدادگي» تقويت مي شود. بر اين اساس به نظر مي رسد رفتار اخير مردم در انتخابات که ظرف مدت کوتاهي استقبال شديدي از آمدن آقاي هاشمي کردند، نوعي رفتار «رويدادگي» ناشي از تضاد روانشناختي در ميان بخشي از مردم ايران است. بخشي از مردم ايران در عين سرخوردگي و قهر دچار نوعي ترس و وحشت از آينده مبهم نيز شده اند. به گمان من حتي ردصلاحيت آقاي هاشمي رفسنجاني، به اين احساس دوگانه در بخش هاي بزرگي از جامعه ايران نيز دامن زده است و همين احساس دوگانگي اکنون آنها را ميان انتخاب «قهر» و عدم مشارکت در انتخابات از يکسو و مشارکت و حضور فعال و حمايت از يک کانديداي نزديک به خردگرايان از سوي ديگر، مردد کرده است. اگر در شرايط حساس کنوني خردگرايان و رهبران آنها به ميدان نيايند و نکوشند با حمايت از يک کانديداي نزديک تر به خردگرايان اين موج رويدادگي را به سوي حضور و مشارکت برانند، به زودي با موجي از سرخوردگي و قهر در ميان بخش هايي از جامعه که پيش تر از کانديداتوري خاتمي و هاشمي حمايت کرده بودند، مواجه خواهيم شد.
در واقع اين خطر هست که بخش هايي از جامعه ايران که به حضور فعال در انتخابات و حمايت از يک کانديداي اصلاح طلب دل بسته بودند، يک بار ديگر با يک تجربه دلسردکننده و شکست خورده از حضور اجتماعي و سياسي در بازي دموکراسي روبه رو شوند. اين تجربه هاي مکرر شکست، مي تواند منجر به استقرار عميق يک احساس بي معناي پايدار، درباره کنش مثبت و فعال اجتماعي در ميان اين بخش از جمعيت شود. سرانجام چنين وضعيتي يا افسردگي و انحطاط يا تلاش براي رفتن و مهاجرت از کشور يا رو آوري به کنش هاي نامناسب اجتماعي و سياسي خواهد بود که هيچ کدام مطلوب خردگرايان نيست.
بنابراين لازم است خاتمي و هاشمي به عنوان سرمايه نمادين خردگرايان هرچه زودتر پا به ميدان بگذارند و با حمايت از يکي از کانديداهاي موجود، نيروي اجتماعي فراهم آمده در پشت خردگرايان را به مسيري منطقي هدايت کنند.
جامعه ایران در دوره دولتهای نهم و دهم وارد نوعی تجربه بیثباتی سیستماتیک شد و گفتیم که وقتی مردم در طولانیمدت در شرایط عدم اطمینان به سر ببرند، دیگر امکان کاربرد عقلانیت ابزاری برای آنان منتفی میشود.
چون عقل ابزاری برای تحلیل و تصمیم نیاز به اطلاعات قابل اعتماد دارد و در محیط «عدم اطمینان» چنین اطلاعاتی وجود ندارد و بنابراین مردم – دستکم در تصمیمات بزرگ و سرنوشتساز – به تصمیمگیری براساس عقلانیت معنایی میروند. همچنین گفتیم که در کاربرد عقلانیت معنایی، مردم بهجای حسابگری و تحلیلهای منطقی، به شهود و احساس معنایی اقدامات خود تکیه میکنند. بر این اساس، در مقاله پیشین، «فرضیه» خود را چنین مطرح کردیم: در شرایط کنونی جامعه ما، بخشی از مردم که بهنوعی منتقد وضعیت موجود هستند، در مورد شرکتکردن یا شرکتنکردن در انتخابات ریاستجمهوری و حتی در مورد انتخاب از میان کاندیداها، کمتر به عقل ابزاری و تحلیل منطقی خود یا دیگران تکیه میکنند و بیشتر به سراغ عقل معنایی خود یا تحلیل کسانی که براساس عقل معنایی سخن میگویند، میروند.
در این میانه، خردگرایان میتوانند این موج اجتماعی رفتار براساس عقل معنایی را بهسوی خود جلب کنند و به سبد کاندیدای موردنظر خود برانند. مشروط بر اینکه خاتمی و هاشمی نقش خود را بهعنوان دو «سرمایه نمادین» جدی بگیرند و از یکی از کاندیداهای نزدیک به خردگرایان، حمایت صریح و جدی کنند و البته خود آن کاندیدا نیز رفتار و گفتاری اصلاحطلبانه و خردگرایانه و تغییرخواهانه در پیش گیرد. به گونهای که این احساس به مردم دست دهد که این همان کاندیدایی است که میتواند محیطزیست زندگی آنان را از حالت «عدم اطمینان» خارج کند و بهسوی اطمینان و عقلانیت ببرد. اکنون – در این مقاله – میخواهیم این فرضیه را شرح و بسط دهیم.
توضیح فرضیه: مردم ایران (بهویژه قاطبه طبقه متوسط و طبقات پایین اقتصادی و اجتماعی) نسبت به سیاستمداران، زود اعتماد میکنند و زود هم بیاعتماد میشوند. با همان سرعتی که پس از جنگ به هاشمی اعتماد کردند، با کمی تورم و اندکی تبلیغات به سرعت اعتمادشان را از دست دادند. با همان سرعتی که به خاتمی اعتماد کردند، از او ناامید شدند و با همان سرعتی که به احمدینژاد دل بستند از او دل کندند.
بنابراین مردم ما ویژگی روانشناختی خاصی دارند که هم زود دل میبندند و آرمان میسازند و زود دل میکنند و زهره میبرند. متاسفانه حوادثی که در چند سال اخیر در عرصه سیاست در ایران رخ داده است، نوعی احساس سرخوردگی و عدم همکاری را در بخشی از مردم (بهویژه طبقه متوسط شهری) پدید آورده است. گسترش موج تازه مهاجرت به خارج در یکی، دو سال اخیر تاییدی بر این مدعاست. البته تجربه مدیریت دولت نهم و دهم نیز بر این احساس سرخوردگی افزوده است. یعنی آن بخش از جمعیت که به آقای احمدینژاد رای داده بودند یا پس از انتخابات به برنامههای او امیدی بسته بودند، با شکستخوردن بسیاری از پروژههای بزرگ دولت، امیدشان منقطع شد و تمام آرمانهایشان بر باد رفت. در یک کلام، بخشهایی از جامعه از کنش فعالی که نمیدانند نتیجهاش چه خواهد شد، خسته شدهاند و ترجیح میدهند دیگر در امواج موسمی کنش اجتماعی شرکت نکنند تا دستکم اگر شکست خورد و جواب نداد در برابر وجدان و احساس خویش شرمنده نباشند. اما در همین سالها همزمان احساس دومی نیز در جامعه ما در حال شکلگیری بوده است. یعنی شدت بیثباتیهایی که در دولت نهم و دهم ایجاد شده است چنان محیطزیست اجتماعی و اقتصادی ایران را با «عدم اطمینان» روبهرو کرده است که کمکم جامعه نسبت به آینده «احساس نگرانی» کرده است. این بیثباتیها شامل تغییرات شدید مدیریتی، اجرای ضربتی سیاستهای غیرکارشناسی متعدد و گاه متعارض، تورم شدید، رکود گسترده، تنشهای سیاست خارجی، تحریمها، تهدیدهای خارجی و نظایر اینها بوده است. اما وقایع و فرآیندهای دیگری هم دستبهدست هم دادهاند تا در اواخر دولت دهم، بهتدریج این «عدم اطمینان»، هم فراگیر شود، یعنی در همه عرصههای زندگی اجتماعی و اقتصادی مردم رسوخ کند و هم به پدیداری نوعی «وحشت از آینده مبهم» منجر شود. در ماههای اخیر که اثر تحریمها جدی شده است، دلار نوسان شدید یافته، تورم شتابان شده است، مردم کمکم نگران شدهاند. مردم ما در چند ماه اخیر با دو احساس متضاد روبهرو بودند:
یک: احساس سرخوردگی: که آنان را به سوی نوعی قهر و عدم مشارکت اجتماعی رانده است که انعکاس آن در کاهش مشارکت اجتماعی در هر اقدامی که دولت، محور آن بوده و بازیدانستن هر نوع مشارکت در انتخابات، قابل مشاهده است.
دو: احساس نگرانی از آینده پرابهام: که موجب به تلاطم افتادن و چنگزدن به هر فرصتی که میتواند ما را از سوقیافتن به سرنوشتی نامناسب نجات دهد. آمدن آقای هاشمی همان نیرویی بود که مردم احساس کردند، میتواند آنان را از این آینده مبهم نجات دهد. این شد که نوعی موج اقبال و هجوم اجتماعی به سوی آقای هاشمی شکل گرفت. به دیگر سخن، جامعه به نقطه «رویدادگی» رسید و رفتارش یکباره دگرگون شد. برای درک مفهوم نقطه رویدادگی، یکبار دیگر به مثال شکارچی و شیر که در مقاله روز گذشته - با عنوان «دموکراسی یعنی تمرین دموکراسی» - آوردیم مراجعه کنید.
نتیجهگیری
اکنون سخنم با رهبران خردگرایان این است که اگر این احساس هدایت نشود و به یک حضور و نشاط اجتماعی نینجامد، به یک سرخوردگی و سپس به سوی فعالیتهای منفعلانه میرود.
تنها راهکار این است که خاتمی و هاشمی «با هم» به میدان بیایند و این موج رویدادگی را هدایت کنند و به سوی یکی از کاندیداهای موجه برانند. موجه از نظر هاشمی و خاتمی، یعنی بتوانند با او تعامل کنند و حداقلهایی که باید رعایت و تعهد کند را با او توافق کنند و به قول او نیز اعتماد داشته باشند. و موجه از نظر جامعه، یعنی هم سابقه ضداصلاحی و ضداعتدالی نداشته باشد و هم بتواند با یک گفتمان اصلاحی، اعتدالی، تحولخواهانه و عقلمدارانه با جامعه صحبت کند.
یعنی بتواند جامعه را قانع کند که من الگوی تازهای هستم مرکب از خاتمی و هاشمی. به نظر میرسد این نقش را آقای روحانی یا عارف بتوانند بازی کنند. از نظر مردم مهم نیست این فرد چه کسی باشد و آیا این فرد قبلا یک اصلاحطلب تمامعیار بوده است یا نه. مهم این است که احساس کنند این فرد همان پنجرهای است که میتواند جایگزین پنجره هاشمی شود (همانگونه که هاشمی پنجرهای بود که جایگزین پنجره خاتمی شد). خاتمی قبلا از سرمایه سیاسی به سرمایه نمادین تبدیل شده بود. هاشمی نیز فرآیند تبدیلشدنش از سرمایه سیاسی به سرمایه نمادین چندسال شروع شده است. اکنون بخش تحولخواه جامعه دو سرمایه نمادین دارند و از آنان انتظار دارند که نقش تاریخی خود را بازی کنند. آنان حق ندارند این سرمایه را به نفع خود مصادره کنند و به خانه ببرند. باید همینجا و هماکنون خرج کنند چون ممکن است دیگر هیچگاه فرصت خرجکردن آن را نیابند. جامعه ما اکنون و برای عبور از این عقبه تاریخی به سرمایه آنان نیاز دارد. اینان حق ندارند بگویند ممکن است گزینهای که ما از آن حمایت میکنیم رای نیاورد و آبروی ما برود. اولا احتمالا رایآوری این گزینه، به شرط آنکه هاشمی و خاتمی مردم را با بیانیهای تحلیلی و انگیزاننده توجیه کنند، خیلی بالاست. ثانیا حتی اگر پیروز هم نشود رای بالایی میآورد و اصلاحطلبان و اعتدالخواهان وزنشان مشخص میشود. هشت سال دیگر هاشمی اگر باشد پیر شده است و خاتمی هم احتمالا یک سیاستمدار خانهنشین خواهد بود. پس امروز اصولا قهر یا تحریم یک حرکت اصلاحی نیست. قهر هم، از نوع انفعال و رفتار تکانشی (احساسی) است. و هاشمی و خاتمی باید نشان دهند که در شرایط کنونی خطر میکنند و قهر نمیکنند و جامعه را به گزینههای معقول رهنمون میکنند..
به نقل از روزنامه شرق روزهای 11 - 12 و 13 خرداد 1392