بخش اول این مقاله با عنوان «مهاجرت به بيرون» براي «دومين بهترين» / رويکرد اصلاح طلبان نسبت به انتخابات، بعد از هاشمی رفسنجانی منتشر شده است و اینکه بخش دوم از نظر گرامیتان می گذرد:
خبراقتصادی: در نوشتار پيشين خيلي کوتاه گفتيم «اصلاح طلبي يعني تمرين اصلاح طلبي» و تفصيل داديم که نام ها گويا نيست، پيام ها گوياست و اسم ها مهم نيست، رسم ها مهم است. ممکن است نام من «اصلاح طلب» باشد اما رسم من انقلابي. و گفتيم که عصر انقلاب سپري شده است. انقلاب متعلق به عصر استبدادهاي چندصدساله يا دهه هاي جنگ سرد، دوران جهان صنعتي غيريکپارچه و دنياي پيش از عصر اطلاعات است. امروز که عصر انقلاب ها ذره اي تکينه شده (يعني موج وار و غيرقابل پيش بيني) در فناوري است، ديگر حرکت انقلابي حرکت ويرانگرانه و گاهي جنايتکارانه تلقي مي شود. چکيده پيام آشکار و پنهان نوشتار پيشين چنين بود: امروز نه تنها تحريم انتخابات عملي انقلابي و مردود است بلکه قهر از انتخابات هم عملي غيراصلاح طلبانه است. در اين نوشته مي کوشم تا بگويم «دموکراسي يعني تمرين دموکراسي» و آمدن و ردصلاحيت آقاي هاشمي فرصتي بي نظير براي دموکراسي خواهان ايجاد کرده است که «عمق دموکراسي خواهي» خود را به محک آزمون بسپارند و جامعه را ياري کنند تا از موقعيت دوگانه و متضادي که اکنون به آن گرفتار آمده است، به سلامت و در جهت تقويت و تمرين دموکراسي عبور کند.
مقدمه: اجازه دهيد به عنوان مقدمه، بخشي از مقدمه اي را که هفت سال پيش به عنوان مترجم بر کتاب «درک دموکراسي» نگاشته ام، بازخواني کنيم: «دموکراسي نه الهه رهايي است و نه آخرين راه حل. دموکراسي يکي از ابزارها و روش هاي تجربه شده بشري براي مديريت جامعه است و البته به تجربه دريافته ايم که - در بلندمدت و براي جوامعي که تجربه ديرپايي از دموکراسي را دارند – کم هزينه تر از ساير ابزارها و روش هاست. اما همان گونه که اگر کودکان دبستاني، که ارزش و هدف نهايي تحصيل را نمي دانند، قدرت و اختيار انتخاب درس ها و معلمان را داشته باشند، آنان تنها به معلمان خندان و درس هاي بازي گون راي خواهند داد، حق راي و انجام انتخابات در ميان مردمي که ارزش و غايت دموکراسي را نمي دانند، مي تواند به برآمدن فريبکاران و انتخاب سياست هاي بي محتوا بينجامد.
شايد اين سخن احمد باباميسکه پر بيراه نباشد که درباره مردم جهان سوم گفته است بيش از دموکراسي، به خوگرفتن به گفت وگوي فراگير و ملي درباره مسايلشان نياز دارند، وگرنه دموکراسي نيز ابزاري براي فريبشان خواهد شد. «با اين همه نمي توان نشست و دست روي دست نهاد تا مردمي و جامعه اي رشد کند و قامتش برازنده دموکراسي شود. همان گونه که نمي توان صبر کرد تا بازيگران فوتبال، نخست قواعد و اخلاق بازي را بياموزند و سپس براي آنها ميدان بازي مهيا کنيم.
تکنيک هاي بازي و اخلاق بازي را نيز در بازي بايد آموخت. و همان گونه که در گسترش اخلاق بازي در ميان بازيکنان، نقش مربيان، داوران و تماشاگران بسيار سازنده است، در پديداري اخلاق و رفتارهاي دموکراتيک در جامعه نيز نقش گروه هاي مرجع اجتماعي (مربيان)، دولت (داور) و خارجيان (تماشاگران) غيرقابل چشم پوشي است. پس نه بايد دموکراسي را به عنوان يک هدف مقدس، تنها ستايش کرد و چشم برهمه کاستي ها و ناراستي هاي آن بست و نه مي توان حکم به بي ثمري آن داد و راه تحقق آن را مسدود ساخت... . «در واقع، درست تر آن است که بگوييم هيچ دموکراسي کاملي وجود ندارد. و اصولادموکراسي کامل ـ منطقا- ناممکن است. آنچه ما به نام دموکراسي مي شناسيم و حتي در غرب دهه هاست بدان عمل مي شود، نه خود دموکراسي که «تمرين دموکراسي» است.
در واقع دموکراسي همان «تمرين دموکراسي» است. مثل بازي فوتبال که هرچه ما بازي مي کنيم در واقع تمرين بازي است. همان گونه که هيچ الگويي براي يک بازي فوتبال کاملاتکامل يافته و نهايي وجود ندارد و تمام بازي هاي امروز ما ـ حتي وقتي رسما مسابقه مي دهيم ـ نوعي تمرين براي بازي هاي بهتر در آينده است، هيچ الگويي نيز براي «دموکراسي نهايي» وجود ندارد.
تمامي رفتارهاي ظاهرا دموکراتيک امروز ما، نوعي تمرين براي دستيابي به دموکراسي است... . «بسياري از ما هنوز گمان مي کنيم که دموکراسي موهبتي است که از حکومت به جامعه مي رسد يا حکومت مي تواند از استقرار آن در جامعه ممانعت کند. حتي گاهي نخبگان اجتماعي و سياسي ايران بر اساس اين باور کوشيده اند تا از راه هاي غيردموکراتيک، به بسط دموکراسي در ايران ياري رسانند. بايد بياموزيم که شناخت غلط و استفاده نادرست از يک ابزار خوب، گاهي به مراتب هزينه اي بيشتر از شناخت و کاربرد آگاهانه و درست يک ابزار بد دارد. تلاش ما براي درک درست دموکراسي مي تواند ما را در شناخت و هموارکردن مسيري که مي تواند ما را به سوي شرايط دموکراسي تکراري سوق دهد، ياري رساند و بر استواري گام هايمان بيفزايد.»
انتخابات : آزمون بزرگ دموکراسي خواهان اکنون مي خواهيم بگوييم که ما در ايران هم اينک در يکي از بزنگاه هاي تاريخي «تمرين دموکراسي» قرار داريم. ردصلاحيت آقاي هاشمي گرچه از منظر اصول اوليه پذيرفته شده در دموکراسي هاي امروزي، عملي غيردموکراتيک محسوب مي شود، اما از منظري ديگر فرصتي بي نظير است که مي تواند به يک تجربه ارزشمند براي «تمرين دموکراسي خواهي» در کشور ما تبديل شود. بر اين اساس مي توان گفت ردصلاحيت آقاي هاشمي گرچه براي شخص ايشان نوعي «بخت يار»ي بود و نيز از اين منظر که فرآيند تبديل او را از يک «سرمايه سياسي» به يک «سرمايه نمادين» تسريع کرد، براي جامعه واقعه مبارکي بود، اما براي کنشگران مدني، دموکراسي خواهان و خردگرايان جامعه ما به خودي خود هيچ پيام يا پيامدي ندارد. اين خردگرايان و روشنفکران و دموکراسي طلبان هستند که با نحوه برخورد خود مي توانند آن را به يک تهديد يا يک فرصت براي آينده کشور تبديل کنند. اين نوشتار مي گويد که هاشمي و خاتمي اکنون به عنوان دو سرمايه نمادين براي کشور، بايد تمام اعتبار خود را به ميان آورند تا جامعه از اين نقطه عطف، به سلامت بگذرد.
در واقع نحوه برخورد اين دو سرمايه نمادين با انتخابات پيش رو، نشان خواهد داد که اين دو و يارانشان تا چه پايه اصلاح طلب و اعتدال جو و خردگرايند و تا کجا حاضرند براي نهال دموکراسي نوپاي افتان وخيزان کشور ما از خويش هزينه کنند تا جامعه ما از اين موقعيت دوگانه «فرصت/تهديد» به سلامت عبور کند و يک خشت ديگر بر عمارت دموکراسي در اين ديار افزوده شود.
در واقع، هشت سال ديگر، ديگر دير است که هاشمي يا خاتمي بخواهند دوباره نقشي در تمرين و تقويت سازوکارهاي دموکراسي در ايران داشته باشند. انگاره محوري اين نوشتار اين است که بخش بزرگي از جامعه ايران اکنون در يک تضاد روانشناختي قرار گرفته است که اين تضاد موجب شده است تا رفتاري کاتاستروفيک (رويدادگي) از خود بروز دهد. يعني اگر اين تضاد ادامه يابد، ممکن است بخش هاي بزرگي از جامعه که منتقد وضع موجود هستند، به سادگي «قهر» کنند و دلسرد و سرخورده شوند و به خانه برگردند؛ ولي اگر بتوانيم آنان را از اين وضعيت دوگانه رهايي بخشيم، به عرصه کنش اجتماعي و سياسي خواهند آمد و نشاط خواهند گرفت و اميد خواهند بخشيد و نقش تاريخي خود را ايفا خواهند کرد و اکنون خاتمي و هاشمي اين ظرفيت را دارند که به ميدان بيايند و به کمک «سرمايه نمادين» خود، جامعه را به سوي کنشگري فعال رهنمون کنند. آنان نبايد هيچ نگران همراهي جامعه باشند. از قضا امروز اين جامعه است که نگران انفعال خردگرايان است. جامعه در شرايط کاتاستروفيک قرار گرفته است و منتظر است پنجره اي به سوي عقلانيت گشوده شود تا به آن هجوم ببرد و همه چشم ها به سوي هاشمي و خاتمي است که به اين پنجره اشاره کنند.
امروز يکي از بزرگ ترين پروژه هاي مشترک خاتمي و هاشمي گشوده شده است. هوشياري و انتخاب سريع و درست آنان مي تواند اين پروژه را به يک فرصت بي نظير تاريخي براي عبور ملت ايران به سوي خردگرايي و توسعه رهنمون کند. در غير اين صورت بايد منتظر دوره تازه اي از درهم ريزي اجتماعي و سياسي ايران باشيم. اين نوشتار مي کوشد تا اين دو سرمايه نمادين معاصر ايراني را متوجه اهميت نقش شان در لحظه جاري تاريخ ايران کند.
سه مفهوم کليدي خردگرايي: در اين نوشتار منظورمان از خردگرايان، بخش هايي از جامعه هستند که فرآيندهاي موجود در حوزه سياست را عقلاني نمي دانند و خواستار حرکت کشور به سوي «ثبات» در مناسبات سياسي داخلي و خارجي و حاکميت «عقلانيت» بر نظام تدبير کشور هستند. بنابراين از منظر اين نوشته، خردگرايان شامل اصلاح طلبان، راستگرايان ميانه رو، اعتدال گرايان، روشنفکران، فعالان اقتصادي، دانشجويان و همه ايرانياني است که شرايط و روند موجود در مديريت اجرايي کشور را عقلاني نمي دانند و تمايل دارند تا مديريت کشور به سوي ثبات و حاکميت عقلانيت سوق يابد.
عقل معنايي: وقتي انسان در محيطي قرار گيرد که گرفتار بي ثباتي هاي مکرر و درگيرشدن در بحران هاي متعدد شود و به اطلاعاتي که به او مي رسد اعتماد نداشته باشد و احساس کند اطرافش آکنده از توطئه است و دولت با او غيرشفاف عمل کند و به نوعي استيصال تحليلي و عملي برسد، ديگر نمي تواند در تصميمات مهمش به عقلانيت خويش متکي باشد. عقلانيت ابزاري، عقلانيتي است که صرفا در فضايي بالنسبه مطمئن و با اطلاعاتي که درصد خطاي آنها اندک باشد مي تواند تصميم گيري کند. وقتي اين شرايط برقرار نباشد، افراد از روي استيصال به «عقل معنايي» پناه مي برند. يعني به جاي محاسبه براي تصميم گيري، به احساس شهودي خود و به معناداري تصميم و اقدامشان مي انديشند. مثلادر هنگام طلاق معمولاکسي محاسبه نمي کند که با طلاق چقدر سود مي برد يا چقدر زيان مي کند بلکه احساس مي کند ديگر زندگي با اين شريک برايش «معني دار» نيست و بايد جدا شود. در جامعه اي پر ابهام و با وجود دولتي نامطمئن و اطلاعات غيرقابل اعتماد نيز افراد در تصميماتشان
به عقل معنايي خود تکيه مي کنند نه عقل ابزاري محاسبه گرشان. در واقع وقتي محيط زيست انساني و اجتماعي افراد، نامطمئن باشد (نامطمئن يعني وقتي که نه خود موضوع خطر و نه درجه ريسک موجود در فعاليت ها، قابل پيش بيني نيست) افراد به سمت تصميم گيري بر اساس عقل معنايي مي روند. به علت همين بي ثباتي هاي گسترده اقتصادي و سياسي که در سال هاي اخير در جامعه ايران برقرار بوده است مردم ايران در تصميمات مهم به سوي عقلانيت معنايي رفته اند.
رويدادگي: در سيستم هاي ديناميک يا پويا (هر سيستم زنده يک سيستم ديناميک است و جامعه هم يک سيستم زنده است) نظريه اي هست به نام نظريه کاتاستروف که من آن را «نظريه رويدادگي» مي نامم (رويدادهاي غيرمنتظره هم ترجمه شده است). اين نظريه به همراه نظريه «آشوب» براي توضيح رفتار برخي سيستم هاي پويا خيلي کارآمد هستند.
داستان از اين قرار است که «وقتي شرايط متضاد است»، رفتار سيستم، پيش بيني پذيري خود را از دست مي دهد و ديگر نمي توان بر اساس تجربه هاي عادي قبلي، رفتار سيستم را پيش بيني کرد. مثال بسيار خوب براي توضيح رفتار «رويدادگي» در شرايط متضاد، رفتار شيري خشمگين و ترسان است در مقابل يک شکارچي، فرض کنيد که شکارچي تيري شليک کرده است و شيري را در عين حالي که ترسانده است خشمگين نيز کرده است. اگر به واسطه شليک گلوله، ترس بر شير غلبه کرده باشد، فرار مي کند و اگر خشم بر او غلبه کرده باشد، حمله مي کند. اما اگر ميزان خشم و ترس شير، يک اندازه باشد، او در حالت متضادي بدون آنکه بتواند تصميم بگيرد قرار مي گيرد. اکنون کافي است به علت يک حرکت خاص شکارچي، خشم شير فقط اندکي بيشتر شود، ناگهان به شکارچي حمله مي کند. برعکس، نيز ممکن است به علتي، اندکي بر ترس شير افزوده شود، در اين حالت نيز ناگاه از حالت تضاد و بي عملي بيرون مي آيد و فرار مي کند. اين رفتار شير يک رفتار کاتاستروفيک يا رويدادگي است. از اين گذشته، فرض کنيد او در آغاز شديدا خشمگين شده و حمله مي کند، اما به تدريج که به شکارچي نزديک مي شود اگر شکارچي فرار نکند و باز به طرف او تير بيندازد، کم کم ترس شير بيشتر مي شود. اما اينگونه نيست که به موازات افزايش ترس شير، شدت حمله خود را کاهش دهد بلکه همچنان حمله مي کند. تا اينکه ترسش به آستانه خاصي برسد، در اين صورت، شير ناگاه دست از حمله برداشته و پا به فرار مي گذارد. اين رفتار نيز از نوع «رويدادگي» يا «کاتاستروفيک» است. با اين پنج مقدمه و تعاريف، اکنون مي خواهيم به «فرضيه اصلي» اين نوشتار بپردازيم:
نظريه اصلي: زيست اجتماعي و اقتصادي جامعه ايران در سه دهه اخير با بي ثباتي هايي روبه رو بوده است. با اين حال در گذشته اين بي ثباتي ها سيستماتيک نبوده است. بنابراين زندگي را تنها از حالت «محيط مطمئن» به «محيط پرريسک» تبديل کرده بود. با وجود اين، مردم ريسک را با تحليل عقلاني و منطقي در محاسبات خود وارد کرده و زندگي خود را به صورت عقلاني سامان مي دادند. تفاوت اين زندگي با زندگي در محيطي مطمئن اين بود که وجود ريسک، هزينه هاي زيست اجتماعي را اندکي افزايش داده بود. پس، مردم زيستي عقلاني و قابل پيش بيني وقابل برنامه ريزي داشتند اما اين زيست، اندکي گران تر از حالت معمول بود.
اما در دوره دولت هاي نهم و دهم به علت بي ثباتي سيستماتيک و پي درپي و غيرقابل پيش بيني شدن رفتارها، محيط زيست اجتماعي از حالت ريسک به حالت «عدم اطمينان» منتقل شده است. بنابراين ديگر کاربرد عقل ابزاري و رفتارهاي منطقي به ويژه در مورد تصميمات مهم و سرنوشت ساز (که نياز به اطلاعات فراوان و پيش بيني و برنامه ريزي بلندمدت دارد) ناممکن مي شود. در اين صورت در مورد اين رفتارها مردم به عقل معنايي خود مراجعه مي کنند. عقل معنايي نيز متکي به داشتن احساس معني داري در اقدمات و نيز تکيه بر احساس شهودي است. در اين صورت وجه غالب تصميمات، احساسي – شهودي است نه عقلاني (ابزاري).
بر همين اساس زمينه فکري و رواني لازم براي شکل گيري رفتارهاي تکانشي (غليان احساس) در مردم وجود دارد. اما نکته اين است که در هنگام شکل گيري رفتارهاي متکي بر احساس و شهود و عقل معنايي، وقتي همزمان دو احساس متضاد شکل بگيرد احتمال شکل گيري رفتارهاي از نوع «رويدادگي» تقويت مي شود. بر اين اساس به نظر مي رسد رفتار اخير مردم در انتخابات که ظرف مدت کوتاهي استقبال شديدي از آمدن آقاي هاشمي کردند، نوعي رفتار «رويدادگي» ناشي از تضاد روانشناختي در ميان بخشي از مردم ايران است. بخشي از مردم ايران در عين سرخوردگي و قهر دچار نوعي ترس و وحشت از آينده مبهم نيز شده اند. به گمان من حتي ردصلاحيت آقاي هاشمي رفسنجاني، به اين احساس دوگانه در بخش هاي بزرگي از جامعه ايران نيز دامن زده است و همين احساس دوگانگي اکنون آنها را ميان انتخاب «قهر» و عدم مشارکت در انتخابات از يکسو و مشارکت و حضور فعال و حمايت از يک کانديداي نزديک به خردگرايان از سوي ديگر، مردد کرده است. اگر در شرايط حساس کنوني خردگرايان و رهبران آنها به ميدان نيايند و نکوشند با حمايت از يک کانديداي نزديک تر به خردگرايان اين موج رويدادگي را به سوي حضور و مشارکت برانند، به زودي با موجي از سرخوردگي و قهر در ميان بخش هايي از جامعه که پيش تر از کانديداتوري خاتمي و هاشمي حمايت کرده بودند، مواجه خواهيم شد.
در واقع اين خطر هست که بخش هايي از جامعه ايران که به حضور فعال در انتخابات و حمايت از يک کانديداي اصلاح طلب دل بسته بودند، يک بار ديگر با يک تجربه دلسردکننده و شکست خورده از حضور اجتماعي و سياسي در بازي دموکراسي روبه رو شوند. اين تجربه هاي مکرر شکست، مي تواند منجر به استقرار عميق يک احساس بي معناي پايدار، درباره کنش مثبت و فعال اجتماعي در ميان اين بخش از جمعيت شود. سرانجام چنين وضعيتي يا افسردگي و انحطاط يا تلاش براي رفتن و مهاجرت از کشور يا رو آوري به کنش هاي نامناسب اجتماعي و سياسي خواهد بود که هيچ کدام مطلوب خردگرايان نيست.
بنابراين لازم است خاتمي و هاشمي به عنوان سرمايه نمادين خردگرايان هرچه زودتر پا به ميدان بگذارند و با حمايت از يکي از کانديداهاي موجود، نيروي اجتماعي فراهم آمده در پشت خردگرايان را به مسيري منطقي هدايت کنند. تفصيل اين بحث را در بخش بعدي تقديم خواهيم کرد.