همی تاخت سهراب چون پیل مست کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعره زنان سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت ز پیگارش اندازه ها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت که ای رسته از چنگ شیر جدا مانده از زخم شیر دلیر
دگر باره اسپان ببستند سخت به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر بدانست که او هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زان پس یکی آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت که این بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ای دون که رستم تویی بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه ای بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کـوس از درم بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت که این از پدر یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت که ای کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود
شاهنامه حکیم فردوسی
مرسی
البته ععععععععععععععععععالييييييييييييييييييييييي بود
بزرگا جاودان مردا هشیواری ودانایی
نه دیروزی که امروزی نه امروزی که فردایی
همه دیروز ما ازتو همه امروز ما باتو
همه فردای ما در تو که بالایی و والایی
به گردت شاعران انبوه وهریک قله ای بشکوه
تو اما در میان گویی دماوندی که تنهایی
سخن ها را همه زیبایی لفظ است در معنی
تو را زیبد که معنی را به لفظ خود بیارایی
اگر جاویدی ایران به گیتی در معمایی ست
مرا بگذار تا گویم که رمز این معمایی
ای کاش کمی وقت خود را با مطالعه سپری می کردیم به جای اینکه در فضاهای مجازی سرگردان باشیم
بسیار عالی و دل چسب
داستان گیو برادر بهرام فرزند گودرز در شاهنامه فردوسی
داستان پهلوان دلاور ایران بهرام فرزند گودرز و برادر گیو در شاهنامه فرودسی
اگه میشه داستان بهرام برادر گیو رو هم بنویس .بزرگی بزرگ
ممنون از این همه اشعار خوب
سپاس از شما