در جوامع ناپايدار كه ممكن است در حال توسعه و يا در حال اضمحلال باشند زيرمجموعههاي زندگي تماماً التقاطي است و حالت ماشيني را دارد كه موتور بنز و ترمز گاري و چرخ زمان هخامنشي دارد و انسان 300 سال پيش راننده آن است. اين ماشين راه ميرود اما اجزاي هماهنگ ندارد و مشكلزا است و ... به همين دليل است كه اسم ”ناپايدار“ را براي اين جوامع انتخاب كردهام يعني در اين جوامع آنچه هست ماندني نيست.
خبراقتصادی: در آستانه تشکیل دولت جدید و همچنین احیای سازمان برنامه و بودجه، سخنرانی شادروان دکتر حسین عظیمی صاحب نظر توسعه واقتصاد دان نامدار کشور در مورد رابطه دولت وتوسعه را بازنشر می دهیم . تا علاقه مندان توسعه با مبانی نظری و اجرایی موضوع بیشتر آشنا شوند.
هدف بنده در اين سخنراني اين است كه به سه سئوال زير پاسخ دهم:
1- توسعه چيست؟
2- دولت بر فرآيند توسعه چه تأثيري دارد؟
3- تأثير توسعه بر دولت چيست؟
بنابراين اولين سئوال اين است كه توسعه به واقع چيست؟ آيا آنگونه كه مطرح ميشود ميتوانيم از توسعه مفاهيم متفاوتي داشته باشيم؟ و در آن صورت آيا اين مفهوم، مفهومي علمي است؟ آيا دچار مشكل روششناسي در نگرش به اين مسئله هستيم و اگر دچار اين مشكل هستيم بايد ديد كه اين مشكل چگونه قابل حل است؟ امروزه در جامعه ما لغت يا اصطلاح توسعه كاربرد عام پيدا كرده و روزي نميگذرد كه اين اصطلاح را نشنويم و يا نخوانيم. رسانههاي گروهي، راديو، تلويزيون، روزنامهها مدام از اين زائده استفاده ميكنند ولي وقتي انسان در مفهوم موردنظر آنها از اين واژه، دقت ميكند به نظر ميآيد مفاهيم مختلفي از اين واژه مورد نظر آنان است. يك بررسي ساده در اين زمينه نشان ميدهد كه حداقل 9 مفهوم در ادبيات مرسوم توسعهاي كشور به كار گرفته شده است.
اين مفاهيم عبارتند از افزايش توليد، افزايش كارايي، ايجاد اشتغال، حذف فقر، حذف وابستگي، ايجاد رفاه، آزادي، پيشرفت و تعالي. آيا واقعاٌ برخورد علمي با مسئله توسعه تا اين حد انعطافپذير است كه ما از يك طرف از توسعه معني محدود افزايش توليد و از طرف ديگر مفهوم بسيار گستردهاي مانند تعالي را در نظر داشته باشيم؟ علت اصلي اختلاف و تنوع در مفهوم توسعه در ادبيات ذيربط در ايران چيست؟ به نظر ميرسد كه اين علت را بايد در اختلاط مباحث در دو حوزه كاملاٌ متمايز از بررسيهاي مربوط به ‹‹معرفت انساني›› جستجو كرد.
حوزه اول مربوط به ‹‹علوم اجتماعي تجربي›› و حوزه دوم مربوط به معرفت و دانش در حوزه ‹‹فلسفه اخلاق و الهيات›› است به عبارت ديگر به نظر ميرسد كه ما در بحث توسعه نگرشهاي مربوط به بررسي علوم اجتماعي تجربي را با نگرشهاي مربوط به بررسيهاي فلسفي اخلاقي و الهيات و ... در همآميختهايم در حاليكه اين دو حوزه در هر حال قابل آميزش نيستند و لذا طبيعتاٌ به ابهام در مفهوم توسعه رسيدهايم. به علاوه بعد از آنكه در دام اين ابهام گرفتار آمدهايم به تدريج به توجيه اين اختلافات از ديدگاهي غيرعلمي پرداختهايم.
اگر اين تشخيص صحيح باشد، پس بايد براي رفع مشكل يعني يافتن معني و مفهوم واقعي توسعه از ديدگاه علوم اجتماعي تجربي، به روش تحقيق و بررسي در اين علوم توسل جست.
ميدانيم كه در اين علوم، مفاهيم داراي عينيت ملموس خارجي ميباشند و اگر اختلافي بر سر درك معني و مفهوم واژهاي وجود داشته باشد نميتوان اين اختلاف را با بحثهاي ذهني در اطاقهاي دربسته و بدون ارتباط با واقعيتهاي ذيربط حل و فصل نمود. براي رفع اين گونه اختلافها در علوم تجربي بايد به واقعيتهاي عيني ذيربط مراجعه كرد بايد اين واقعيتها را با تفصيل و دقت بيشتر مطالعه نمود؛ اين مطالعه و بررسيِ تفصيليِ مجددِ واقعياتِ ملموسِ ذيربط است كه ميتواند در جهت حل اختلاف در مفاهيم كمك نمايد. اكنون بايد از خود سئوال كنيم كه واقعيت بيروني و عيني و ملموس چيست؟ آيا جز اين است كه واقعيت مزبور جوامعي هستند كه تحت عنوان جوامع توسعه يافته شناخته شدهاند؟ آيا اين جوامع همان كشورهاي آمريكا، انگليس، فرانسه، آلمان، سوئد، سوئيس، ژاپن، بلژيك، هلند و تعداد محدودي كشور مشخص شده ديگر نيستند؟ آيا ما به عنوان محقق علوم تجربي حق داريم در توسعه يافته بودن يا نبودن اين جوامع ترديد كنيم؟ چنين ترديدي، اگر محقق فلسفه، اخلاق يا الهيات بوديم جاي طرح و بررسي داشت ولي در حوزه علوم اجتماعي ترديدي وجود ندارد كه جوامع مورد بحث جوامع توسعه يافته ميباشند. ترديد ما از توسعه يافته بودن يا نبودن اين جوامع از اينجا آغاز شده است كه فكر ميكنيم توسعه يافته، الزاماٌ به معني متعالي است. همچنين در ذهن خودمان چهارچوبهايي براي تميز و تشخيص متعالي از غيرمتعالي داريم و بر اين اساس ممكن است روال زندگي در جامعهاي را نپسنديم و در نتيجه جامعه را متعالي و توسعه يافته ندانيم. اما بايد دقت داشت كه در تمامي عرصههاي علوم تجربي، كار محقق مطالعه واقعيت بيروني است نه تحميل نظرات خويش بر اين واقعيتها، لذا مشخص است كه بحث توسعه، به بررسي واقعيت ملموسِ بيروني، يعني، به بررسي جوامع توسعه يافته و جوامع توسعه نيافته ميپردازد. اگر اين نكته را فراموش كنيم و بخواهيم مسائل توسعه را از اين ديدگاه بنگريم كه توسعه را معادل تعالي قلمداد ميكند، بايد توجه داشته باشيم كه ديگر نخواهيم توانست توسعه را در حوزه علوم تجربي و در حوزه علم اقتصاد مطالعه كنيم. پس اگر بگوئيم چون جامعه آمريكا، يا جامعة انگليس و يا جامعة آلمان و ... چنين و چنان هستند، پس اين جوامع توسعه يافته نيستند خود را از حوزه بررسيهاي علوم تجربي خارج كردهايم و اگر چنين كردهايم ديگر محقق علم اقتصاد نيستيم و نميتوانيم اين مفهوم خاص را در چهارچوب بررسيهاي علوم تجربي اجتماعي و علوم اقتصادی بفهميم و بررسي كنيم. باز هم تأكيد كنم كه اگر به بحثهاي فلسفي و اخلاقي از مفهوم توسعه بپردازيم، چون در اين حوزههاي معرفت انساني با مفاهيم ”ذهني" سروكار داريم، ميتوانيم در توسعه يافتگي يا توسعه نيافتگي اين يا آن جامعه، بر اساس معيارهاي ذهني خود و نه بر اساس برداشتهاي مرسوم از واقعيت بيروني، ترديد كنيم.
پس تا اينجاي بحث خود به اين نكته پرداختيم كه بررسي ما از توسعه در چهارچوب علوم تجربي اجتماعي صورت ميگيرد، كه توسعه در اين چهارچوب مفهومي است داراي عينيتِ ملموسِ خارجي، كه عينيتهاي ملموس مورد بحث جوامعي هستند مانند آمريكا، انگليس، فرانسه، ژاپن كه بر اساس برداشتهاي مرسوم توسعه يافته تلقي ميشوند، كه در چهارچوب علوم اجتماعي نميتوانيم در توسعه يافتگي اين جوامع ترديد نمائيم.
اما اكنون براي شناخت عيني و ملموس مفهوم توسعه بايد به سراغ مطالعه جوامع توسعه يافته رفت و در اين مطالعه است كه نكات و ويژگيهاي خاصي توجه محقق را جلب خواهد كرد. اولاً دقت كنيم كه اصطلاح ”توسعه يافته" و نه ”در حال توسعه" براي اين جوامع به كار ميرود. آيا اين نكته دلالت بر اين امر ندارد كه توسعه هرچه هست داراي نقطه پايان است. آيا جز اين است كه ”توسعه" در اين جوامع محقق شده و تمام شده است؟ همين مسئله نشان ميدهد كه توسعه دقيقاً معادل تغيير و تحول نيست، چرا كه جوامع در حال تغيير و تحولند، ولي بعضي توسعه يافتهاند و بعضي توسعه نيافتهاند. از طرف ديگر دقت در ادبيات توسعهاي مشخص ميسازد كه بشر در سراسر طول تاريخ خود، اين مفهوم را با همين معني به كار نبرده است. واژه توسعه به مفهوم جديدش در همين يكي دو قرن اخير به كار گرفته شده است. پس ملاحظه ميكنيم كه پديده توسعه، پديدهاي است كه نه تنها داراي نقطه پاياني است، بلكه داراي آغاز و شروع تاريخي هم ميباشد. لذا مشخص است كه يک مفهوم ازلي ـ ابدي نيست. مفهوم توسعه در زماني مشخص وارد ادبيات زيربط شده است و در زمانی مشخص، جوامع به پايان فرآيند توسعه رسيدهاند و توسعه يافته شدهاند. مطالعه تفصيلي اين پديده نشان ميدهد كه مفهوم توسعه، مفهومي است كه همراه و همزاد با پديده انقلاب صنعتي و تكوين دوران تاريخي جديد در زندگي انساني است. در توضيح اين مطلب لازم است كه نگاهي كوتاه و بسيار كلي بر سير تحول جوامع بشري در طي چند قرن اخير داشته باشيم. اين نگاه و اين مطالعه را بايد از اوائل قرن چهارده ميلادي يعني زماني که به نظر مورخان ريشههاي پيدايش جامعه صنعتي قابل كشف است شروع كرد.
به نظر ميرسد كه جهان در قرن 14 ميلادي در كليت خود از اجتماعات بسته، عمدتاً محلي و منطقهاي و جوامعي كه از نظر تقسيمبندي انسانها متكي بر گروههاي اجتماعي نجبا ـ عامه بودند، تشکيل شده بود. ساختارهاي سياسي اين جوامع نيز متكي بر گروههاي برگزيده با ويژگيهاي اقتدار مطلق، انحصار قدرت و اصالت حاكم بود و اقتصاد آنها متكي بر كشاورزي معيشتي و همراه با فقر عامه مردم و بيسوادي عمومي بود. (طبيعي است كه در اين حد تجريد، به نكات محوري توجه ميكنيم وگرنه جوامع آن زمان هم اختلافات و تفاوتهاي زيادي داشتند ولي در مجموع به نظر ميآيد كه جهان در آن زمان داراي ويژگيهاي كلي مورد اشاره بود.)
طي سالهاي 1400 تا 1800 ميلادي به نظر ميآيد كه شكافي در جهان ايجاد ميشود، در بخشي از جهان جوانههاي جامعه نو شروع به پيدايش و در بقيه جهان وضعيت قبلي تداوم پيدا ميكند. اين جوانههاي جامعه نو در تمامي ابعاد زندگي بخش درگير با نوسازي از جمله در تحولات اقتصادي، در پرسازي علمي و فرهنگي، در ساماندهيهاي سياسي، و در ساماندهيهاي اجتماعي ديده ميشود. در قرن 19 و اوايل قرن 20 اين شكاف و اين تغيير دوراني تاريخي، در بخشي كه اين تحول را شروع كرده به اين ميانجامد كه نظام نويني حاكم ميشود كه ما آن را تحت عنوان ”نظام سرمايهداري ـ كلاسيك ناب يا خالص" ميشناسيم و دنياي كهن شروع به افول ميكند. در نظام نو و در جامعة نو، طبقة سرمايهدار و طبقة كارگر ايجاد ميشود. ويژگيهايي همچون، اصالت اقتصاد و سرمايه، محدوديت قدرت دولت، گسترش شديد توليد، تكوين امپراتوريهاي جديد، ارتقاء سطح تكنولوژي، گسترش فقر عمومي، انباشت شديد سرمايه، گسترش عدم تعادل در توزيع، بحرانهاي اجتماعي و بحرانهاي سياسي به وجود ميآيد. در اين دوره، در جوامع مورد بحث، هم توليد گسترش پيدا ميكند و هم فقر، و اين همان دورهاي است كه ”ماركس" مفهوم ”پرولتر" خودش را از آن دريافت و به درستي مطرح كرد ولي بعداً به اشتباه از آن استفاده شد. ”پرولتر ماركس" كسي است كه از جامعه سنتي قديم حركت كرده و به شهر آمده اما نه پولي همراه داشته و نه تخصصي كه به درد دنياي مدرن بخورد.
بنابراين ”پرولتري" است كه هيچ نداشته است. (در زبان انگليسي يكي از لغاتي كه معناي كارگر را ميدهد و در آن دوره به كار ميرفته، هند (Hand) يعني دست مي باشد كه بيان كننده همين مفهوم از كارگر است يعني كسي كه در فرآيند توليد فقط ”نيرو و انرژي"، تأمين ميكند نه سرمايهاي دارد و نه تخصصي".
به هر حال در اثر تحولات دوره 1800-1400 ، نظام نويني در بخشي از جهان پديدار ميشود و در بخش ديگر جهان كه هنوز تحت سيطره قانونمنديهاي جهان قديم زندگي ميكند، دنياي كهن شروع به افول ميكند، تهاجم دنياي جديد به اين جوامع، استعمار و استثمار آنان، فروپاشي تعادلهاي جمعيتي، سكونتي و توليدي، ايجاد و گسترش بريدگيها و سردرگميهاي فرهنگي، تشديد فقر و تضعيف، انباشت سرمايه، مقولاتي ميشوند كه از ويژگيهاي دنياي كهن در حال افول در آن زمان ميگردند. فرآيند تحولات مورد بحث باز هم ادامه پيدا ميكند و در اواسط و اواخر قرن بيستم به وضعيتهاي تازهاي از ساماندهي زندگي ميانجامد. دنياي كهن به ”جامعه گذرا" و دنياي نو به ”جامعه صنعتي و دولت رفاه" تبديل ميشود. شكوفايي دموكراسي بر پاية ”اصالت فرد" يكي از ويژگيهاي دنياي مدرن است و اصالت فرد بر خلاف تصوري كه ما داريم به معني خودخواهي و خودپرستي نيست. جامعه صنعتي و دولت رفاه جامعهاي است كه در آن جامعه برخلاف جامعه سنتي، انسانها به صرف اينكه انسان هستند داراي اعتبار ميشوند و به اين معني، فرد فردِ انسانها اصالت انساني مييابند. حال آنكه در جامعة سنتي قديم انسانهايي داراي اعتبار بودند كه داراي شرف و اصالت خانوادگي بودند، اشرافزاده شده بودند و بر اساس خون، رنگ، نژاد و ... جزء نجبا بودند. در اينجا اصالت انساني به اشرافزادگي او بود و نه به انسان بودن او. اصالت فرد كه از ويژگيهاي جوامع نوين در تاريخ معاصر بشري است بيان اصالت يافتن فرد فرد انسانها به اعتبار انسان بودن است و معني خودخواهي و خودپرستي انسانها را ندارد. به هر حال دموكراسي بر پايه اصالت فرد، ايجاد ساختارهاي غيرحكومتيِ كنترلِ قدرتِ انحصاريِ دولت، گسترش طبقه متوسط، گسترش مسئوليت دولت برای حفظ اشتغال و رشد اقتصادي، ايجاد نهادهاي جامع حمايتي براي عامه مردم، و ارتقاء چشمگير علوم و تكنولوژي، از ويژگيهاي اين جامعه نو است.
از طرف ديگر ويژگي اصلي جوامع ”گذرا" يا ”ناپايدار" اين است كه آنچه در اين جوامع وجود دارد در حال تغيير است و قطعاً تغيير خواهد كرد و تغيير اساسي خواهد كرد. به هر حال جامعه ”گذرا" به اين مفهوم ويژگيهايي دارد كه عبارتند از: انفجار جمعيت، تشديد بريدگيهاي فرهنگي، اجتماعي، اقتصادي و ... ساماندهيهاي تازه اقتصادي سياسي و بحرانهاي دائمي.
به طور خلاصه نكته اين است كه جهان وارد دوران تازهاي از ساماندهيهاي توليدي شده است (عصر صنعتي). اين تحول از حدود قرن 15 ميلادي شروع ميشود و هنوز ادامه دارد. محور اين تحولات را در سه دوره ميتوان از هم جدا كرد. در دوره 1750-1400 محور تحولات، تحول فرهنگي بوده است، در دوره 1950-1750 محور تحولات، تحول سرمايهاي بوده است، و در دوره 1950 به بعد محور تحولات، استفاده از مواهب مادي اين تحول در زندگي جاري و روزمره بوده است. اين توضيح مختصر و اين انتزاع بسيار وسيع را به اين دليل انجام دادم تا عرض كنم كه توسعه فرآيندي است كه طي آن جامعه از يك دوران تاريخي به يك دوران تاريخي ديگر منتقل ميشود. يعني اگر به مفهوم تجربي و علمي توسعه، در چارچوب علوم اجتماعي برگرديم، توسعه با اين مفهوم، همراه با اين تحول دوران تاريخي ايجاد شد. جوامع توسعه يافته امروز جوامعي نيستند كه از نظر درآمد سرانه يكسان باشند (بين اين جوامع از 6 هزار تا بالاي 20 هزار دلار درآمد سرانه داريم) اين جوامع، جوامعي نيستند كه در كليت فرهنگيشان يكسان باشند و تفاوتهای عمدهای دارند. اين جوامع، جوامعي نيستند كه از نظر منابع طبيعي غني باشند و ... تنها ويژگي مشترك بين جوامع توسعه يافته كه در عين حال در جوامع توسعه نيافته وجود ندارد اين است كه جوامع توسعه يافته جوامعي هستند كه توانستهاند انقلاب صنعتي را درونزا كنند. اين تنها ويژگي مشترك است و به محض اينكه يك جامعه به اين امر توفيق پيدا كند، بلافاصله اسم توسعه يافته ميگيرد. اگر ما نخواهيم ذهنيت خودمان را روي اين واقعيت منعكس و تحميل كنيم، و اگر نخواهيم توسعه را بر اساس معيارهاي ذهني و اخلاقي خود تعريف كنيم، چارهاي نخواهيم داشت جز آنكه بپذيريم كه توسعه عبارت است از نوسازي همه جانبه جامعه، و توسعه عبارت است از دروني كردن انقلاب صنعتي در جامعه. در همين راستاست كه بايد نتيجه گرفت تمام جوامعي كه تحت عنوان توسعه نيافته، در حال توسعه و جهان سوم نام برده ميشوند، اين ويژگي مشخص را دارند كه نتوانستهاند انقلاب صنعتي را دورنزا كنند و به عبارتي در حاشيه دوران تاريخي جديد جهاني قرار گرفتهاند. جوامع توسعه يافته جوامعي هستند كه در متن اين دوران تاريخی هستند انقلاب صنعتی يا در خود اين جوامع اتفاق افتاده يا اين جوامع انقلاب صنعتي را در جامعه خود درونزا كردهاند. لذا توسعه چنين فرآيندي است و از اين نظر است كه بايد دقت كنيم كه توسعه در حقيقت مجموعهاي از تغييرات و تحولات است كه به مفهوم مرگ نظام كهن و تولد جامعه نو است، توسعه يك تولد تاريخي است و شايد به اين علت است كه مانند هر تولد ديگري، جامعهاي كه در جريان اين تولد و زايش قرار ميگيرد، جامعهاي بحران زده، ملتهب، ناآرام و سرگردان است.
همچنين، متأسفانه اينچنين نيست كه نهايتاً وقتي كه اين بحران و اين درد و رنج و زحمت تحميل شد الزاماً تولد سالم و زنده باشد؛ گاه تولد مرده است؛ گاه تولد ناقص و باعث پيدايش موجود ناقص الخلقه است. به هر حال توسعه عبارت از مرگ نظام كهن و تولد و رشد نظام تازه است پس توسعه يك تحول تاريخي است و ابعاد بسيار فراواني دارد. ابعاد اقتصادي اين تحول است كه توسعه اقتصادي را شكل ميدهد، ابعاد فرهنگي آن توسعه فرهنگي را شكل ميدهد، ابعاد سياسي آن توسعه سياسي را شكل ميدهد، ابعاد اجتماعي دارد كه توسعه اجتماعي را شكل ميدهد و ...
اكنون اگر با توجه به نظريه فوق به دنياي امروز نگاه كنيم سه نوع جامعه اصلي را براي بررسي و مطالعه خواهيم يافت يعني: جامعة ماقبل صنعتي، جامعة صنعتي، و جامعة ناپايدار.
جامعة ماقبل صنعتي همان جامعة توسعه نيافته است. ما اصطلاح جامعة توسعه يافته را واقعاً نميتوانيم با دقت علمي براي جوامعي مثل خودمان بكار بگيريم، چون جوامع توسعه نيافته از تاريخ حذف شدهاند، جوامع توسعه نيافته مقولات موزهاي و كتابخانهاي هستند. اگر كسي مايل است كه جوامع توسعه نيافته را مطالعه كند، بايد توجه كند كه امروزه هيچ عينيت بيروني از اين جوامع وجود ندارد و بايد براي مطالعه اين جوامع به كتابخانه و موزه مراجعه و بررسي كرد كه اين جوامع چگونه بودهاند. جوامع صنعتي، همان جوامع توسعه يافته هستند كه در متن دوران معاصر تاريخي هستند و جامعه ناپايدار، جوامع غيرصنعتي در دوران معاصر هستند كه در حاشيه دوران معاصر تاريخي قرار دارند. به علاوه جوامع ناپايدار الزاماً در حال توسعه نيستند، اين جوامع ميتوانند در حال توسعه و يا در حال اضمحلال باشند. لذا جوامع در حال توسعه از اين ديدگاه تحليلی آن دسته از جوامع ناپايدارند كه در مسير حركت صنعتي شدن و دروني نمودن انقلاب صنعتي گام برميدارند در حاليكه بخشي از جوامع توسعه نيافته امروز، در چنين مسيري نيستند.
انوع جوامع از ديدگاه مطالعات توسعهاي به شرح زير ميباشد:
- جامعة توسعه يافته
- جامعة توسعه نيافته
- جامعة گذراي در حال توسعه
- جامعة گذراي در حال اضمحلال
براي اينكه اين جوامع چندگانه را كمي بهتر بشناسيم فقط در مورد چهار ويژگي محوري اين جوامع توضيح مختصري ميدهم. اين چهار ويژگي عبارتند از ”فرهنگ، هدف فعاليت اقتصادي، معيار قشربندي اجتماعي و ساختار سياسي". به نظر ميرسد كه فرهنگ جامعه ماقبل صنعتي با باورهاي رفتاري اين جوامع متكي بر يك اصل اساسي بوده است و آن اصل، اعتقاد به ”دخالت تفصيلي، جزئي و روزمره نيروهاي ماوراءالطبيعه در امور زندگي" است يعني اگر قرار باشد كه محصولي كاشته شود همراه با مراسمي است كه به نوعي نيروهاي ماوراءالطبيعه را درگير ميكند. اگر قرار باشد كه محصول درو شود باز وضع همين است و ... ميتوان به اعتباري چنين اشاره كرد كه در جوامع توسعه نيافته يعني در جوامع غيرصنعتي قديم علاوه بر انسانها كه در جامعه زندگي ميكردند هزاران ”روح" و ”بت" سرگردان نيز در جامعه بودند و همه چيز را بر وفق مراد خويش مي گردانند، همه جا قضا و قدر اين چنين حاكم بود و لذا انسان درمانده و بيچاره بايد براي انجام هر كاري يك يا چند روح را ارضاء ميكرد ...
اما در جامعة صنعتي، محور باورهاي رفتاري بر ”علم و روش علمي" استوار ميشود (تأكيد ميكنم كه بحث بنده خوبي يا بدي اين نگرشها و درستي يا نادرستي اين روشها نيست بحث طبقهبندي و سعي در ”درك مفهوم" است). در جامعة صنعتي اين نيست كه ”تقديرگرايي" وجود نداشته باشد ولي محور ”علم و روش علمي" است.
از مدير يك كارخانة اتومبيل سازي آمريكايي كه پيشرفتهايي را در مقابل ژاپن داشت در مصاحبهاي سئوال ميكردند كه چگونه به اين توفيق دست يافتي؟ و جواب مدير كارخانه اين بود كه مشكلاتي را ديدم، به كتابخانه رفتم ليست متخصصين ذيربط را گرفتم به آنها مراجعه كردم و با استفاده از نظرات آنان مشكلات را حل كردم. در يك جامعة ناپايدار مدير يك كارخانه اتومبيلسازي اگر مشكلي داشته باشد، احتمالاً صبح تا شب فكر ميكند و زحمت ميكشد و شب هم به خانه ميآيد و به اعضاي خانواده ميگويد مزاحم نشويد كه من خيلي كار دارم و تا صبح بيدار مينشيند و فكر ميكند و زحمت ميكشد كه راهي براي حل مشكل پيدا كند.
اين رويه جامعه سنتي است و كار با تجربه و خطا پيش ميرود. هنوز در اين جوامع به «علم و روش علمي» اعتقاد پيدا نشده و اين مسئله درك نشده است كه قبلاً خيليها اين مشكلات را داشتهاند و به آن فكر كردهاند و آزمايشگاهها و كتابخانهها بوده و هست. هركس بايد در چهارچوب تخصصي خود براي زماني محدود كار كند، بايد اجازه داد تا متخصصين مشكلات فني و ... را حل كنند. پس اولين محور تفاوت بين دو جامعه ماقبل صنعتي و صنعتي در اين محور سازنده ”باورهاي فرهنگي" است.
تفاوت دوم در ”هدف از فعاليتهاي اقتصادي" است هدف فعاليت اقتصادي جامعه ماقبل صنعتي، تأمين معيشت است. به اين دليل است كه علم اقتصاد اصلاً در جامعه معيشتي معنا ندارد و به وجود نميآيد. چون علم اقتصاد مربوط به كارآيي است و هدف كارآيي مربوط به جامعه صنعتي است. هدف فعاليت اقتصادي در جامعه صنعتي ”كارآيي توليد" است در حاليكه در جامعه معيشتي، هدف فعاليت اقتصادي، ”تأمين حداقل معيشت" است، فراموش نكنيم كه در جوامع سنتي، اساساً کار کردن اشراف را بد میدانستند، گروه برهمن هند، لردهاي انگليسي و ... نبايد كار توليدي ميكردند كار توليدي را اكثريت عامهاي ميكرد كه به هر حال براي زنده ماندن و حداقل معيشت كار ميكرد. محور سوم ”معيار قشربندي اجتماعي" است. در جامعه ماقبل صنعتي در كليت خودش انسان به محض تولد به علت خون، نژاد، رنگ و غيره طبقهبندي ميشد بخشي جزو اشراف و نجبا ميشدند و بخشي جزو عامه ميشدند و البته شكلهاي تفضيلي اين مسئله در جوامع مختلف فرق ميكرد در يك جامعه پنج گروه ميشد و در يك جامعه دو گروه ميشد و ... ولي اين تفكيك اساسي وجود داشت. انسانها در بدو تولد طبقهبندي ميشدند و اين طبقهبندي مربوط به عقل و هوش و زيبايي و ... نبود مربوط به اين بود كه شخص در چه خانوادهاي به دنيا آمده است؟در دنياي صنعتي به نظر ميرسد كه معيار طبقهبندي اجتماعي عواملي است كه كارآيي توليدي را سامان ميدهد يعني منزلت اجتماعي افراد بر اين اساس تعيين ميشود كه در فرآيند اين كارآيي توليدي چه نقشي دارند، قدرت و مديريت و سازماندهي خوبي دارند، متفكر علمي يا تكنولوژيست بالايي هستند، صاحب سرمايه هستند و ... .
به عبارت ديگر در دنياي نو و در جهان صنعتي اين باور حاصل آمده است كه ”انسانها در بدو تولد برابرند"؛ هيچ كس بر هيچ كس در بدو تولد داراي ”شرف و برتري" نيست؛ هيچ كس به هيچ دليل در بدو تولد شهروند درجه يك يا درجه دو نيست؛ تفاوتها بعداً به وجود ميآيد و اين تفاوتها به عواملی برميگردد كه مربوط به كارآيي توليدي و اقتصادي است ...
محور چهارم عبارت است از "وضعيت ساختار سياسي"، در جامعه ماقبل صنعتي اصل بر ”حكومت مطلقه متكي بر اشراف و نخبهگرايي" است. اگر معتقد باشيم كه بخشي از افراد جزو اشراف و نجبا و نخبهها هستند و بخشي جزو عامه هستند ”طبيعي" است كه حكومت مربوط به اشراف و نخبهها است، در حاليكه در جامعه صنعتي محور در حكومت و ساختار سياسي ”دموكراسي" است. تعريف بنده از دموكراسي بر اساس ملاحظات شخصي و مطالعاتي است كه از روند حركت در جامعه نو دارم. بر اساس اين مطالعات به نظر ميرسد كه دموكراسي نظامي است كه در آن مشروعيت ساختار سياسي سنتي كه متكي بر اشراف بوده به دو مشروعيت تفكيك ميشود، ”مشروعيت علم در امور علمي و مشروعيت آراء عمومي در امور غيرعلمي". اگر به اين مفهوم توجه كنيم خواهيم ديد كه صندوق رأي و پارلمان و ... ابزارهاي دموكراسي است. در پارلمان عليالاصول كوشش بر اين نيست كه تصميم علمي گرفته شود چون تصميم علمي در حوزه علم اتخاذ ميشود و اصلاً كاري به پارلمان ندارد. پارلمان در امور غيرعلمي محق به تصميمگيري است. چرا؟ به دليل اينكه تصميم اكثريت، اجرا را تسهيل ميكند و به اين دليل نيست كه اكثريت، تصميم درست ميگيرد! ممكن است در دوره بعد اكثريت تغيير كند و تصميم ديگري گرفته شود. از نظر درستي يا نادرستي، اين تصميم جديد به همان اندازهاي كه تصميم قبلي درست بود يا غلط بود، اين تصميم جديد هم درست يا غلط خواهد بود چون اگر معيار علمي براي اين تصميم وجود داشت اصلاً مسائل به پارلمان كشيده نميشد. به هر حال ساختار سياسي جامعه صنعتي بر دموكراسي به مفهومي كه گفته شد، متكي است در حاليكه اين مشروعيت در جامعه ماقبل صنعتي بر اشرافيت و نخبهگرايي متكي بود.
تا اينجا به مطالعه تطبيقي ويژگيهاي محوري در دو جامعه صنعتي (توسعه يافته) و ماقبل صنعتي (توسعه نيافته) پرداختيم. اكنون بحث را به حوزه كشورهاي گذرا گسترش ميدهيم. ويژگي اساسي جامعه ناپايدار اين است كه زير مجموعههاي زندگي در جوامع ناپايدار التقاطي هستند به اين معنا كه عناصري از اين زير مجموعهها از دوران تاريخ ماقبل صنعتي و عناصري از دوران تاريخي بعدي ميآيد كه با هم چفت و بست ميشوند و طبيعتاً يك زيرمجموعه ناكارآمد، ملتهب، درحال بحران و در حال انفجار را ميسازد. يك نمونه ساده و آشنا براي ما، زيرمجموعه جمعيتي است، زيرمجموعه جمعيتي در جامعه ماقبل صنعتي داراي ويژگيهاي نرخ زاد و ولد بالا، نرخ مرگ و مير بالا نرخ رشد جمعيت كم است، زيرمجموعه جمعيتي در جامعه صنعتي داراي ويژگيهاي نرخ زاد و ولد پائين، مرگ و مير پائين و باز هم نرخ رشد جمعيت كم است. در جامعه ناپايدار زادوولد از دوران سنتي گرفته ميشود كه بالا است، مرگ و مير از دوران مدرن گرفته ميشود كه پائين است و نتيجه عمل، ”انفجار" جمعيت و بحرانهاي جمعيت و اشتغال در اين جوامع است.
اساساً در جوامع ناپايدار كه ممكن است در حال توسعه و يا در حال اضمحلال باشند زيرمجموعههاي زندگي تماماً التقاطي است و حالت ماشيني را دارد كه موتور بنز و ترمز گاري و چرخ زمان هخامنشي دارد و انسان 300 سال پيش راننده آن است. اين ماشين راه ميرود اما اجزاي هماهنگ ندارد و مشكلزا است و ... به همين دليل است كه اسم ”ناپايدار" را براي اين جوامع انتخاب كردهام يعني در اين جوامع آنچه هست ماندني نيست.
پس در اين بخش از بحث ملاحظه كرديم كه توسعه عبارت است از دروني كردن انقلاب صنعتي، مرگ نظام كهن، تولد نظام تازه، و تحول اساسي و همه جانبه در تمامي ابعاد زندگي. به علاوه روشن شد كه در بحث علمي چهار جامعه را ميتوان از هم تميز داد. جامعه توسعه يافته (صنعتي)، جامعه توسعه نيافته (سنتي ـ كهن)، جامعه گذراي در حال توسعه، و جامعه گذراي در حال اضمحلال.
اكنون براي پيشگيري از ايجاد بعضي از ابهامات بد نيست مختصراً اشاره كنيم كه چه پديدههايي توسعه نيست؟ مثلاً توسعه ممكن است معادل و مساوي ”تعالي" باشد و ممكن است با ”تعالي" مساوي نباشد. به عبارت ديگر در بحث تجربي مفهوم توسعه، به هيچ وجه ادعا نداريم كه توسعه معادل تعالي است و توسعه ممكن است كه معادل ”پيشرفت" به مفهوم ”فقدان مشكل" باشد يا نباشد و حتي توسعه ممكن است به مفهوم ”پرشدن شكاف درآمدي و فني" و ... در بين كشورها باشد يا نباشد. گاهي سئوال ميشود كه فرض كنيم توسعه ايران راه افتاد اما كشورهاي توسعه يافته كه متوقف نميشوند و باز هم ما با آنها فاصله خواهيم داشت. جواب اين است كه مگر كشورهاي توسعه يافته فعلي با يكديگر فاصله ندارند؟ توسعه به مفهوم شكاف بين اين دو دسته كشورها نيست. توسعه به مفهوم اختلاف نحوة زندگي در دو دوران تاريخي است. به زبان رياضي و در يك دستگاه مختصات سه بعدي مثل اين است كه ما در سطحي از فضا زندگي ميكنيم و كشورهاي توسعه يافته در سطح ديگري از فضا زندگي ميكنند. اگر توسعه مورد نظرمان باشد ابتدا بايد از اين سطح به سطح بعدي حركت كرد، زماني كه به سطح توسعه يافتگي برسيم آن وقت است كه تفاوتها مطرح ميشود. پس بايد اين ابهام را برطرف كرد و توجه داشت كه توسعه الزاماً به مفهوم تعالي و پيشرفت ... نيست اينكه توسعه معادل پيشرفت هست يا نه، بستگي به معيارهاي ارزشيابي و قضاوت ما دارد يعني ممكن است كه ما توسعه را مساوي با تعالي و يا آنرا مغاير تعالي بدانيم ولي اين مسئله تغييري در ”مفهوم توسعه" ايجاد نميكند. در اينجا نكتة اساسي ديگري را خوب بايد بدانيم بايد دقت داشته باشيم كه توسعه براي بقاي جامعه الزامي است. مثال توسعه براي جامعه در دوران مدرن تاريخي مانند قلب براي بدن انسان است. قلب براي زنده ماندن لازم است حالا اين قلب قشنگ است، زشت است، كثيف است، خوب است، بد است و ... در هر صورت نميتوان موجود زنده را بدون قلب تصور كرد. وقتي كه دوران تاريخي جديد به وجود آمد تحولاتي را ايجاد ميكند. با توجه به اين كه تحولات اين دوران الزاماً بينالمللي است در نتيجه جوامع متعلق به دوران تاريخي قبلي دو راه بيشتر ندارند يا توسعه پيدا ميكنند و يا مضمحل ميشوند. اضمحلال اين جوامع ناشي از همان زيرمجموعههاي ناپايدار و بحرانهاي دائماً فزايندهاي است كه اين جوامع را دربر گرفته است. اگر اين جوامع گذرا و التقاطي در فرآيند توسعه قرار نگيرند و به سرعت كافي حركت نكنند، اين بحرانها مدام تشديد ميشوند و نهايتاً هويت سياسي اين جوامع را در هم ميريزد. تحولات گذشته جهاني در جلو چشم ماست. ميتوان سئوال كرد كه آيا ايران امروز با ايران 200 سال پيش يكي است؟ قطعاً يكي نيست. ايران 200 سال پيش آرام آرام در جريان اين تحول تاريخي قرار گرفت و امروزه به چند كشور تبديل شده است، نمونههاي ديگري از اين قبيل هم وجود دارد. به نظر بنده بحران شوروي سابق، بحران اخير يوگسلاوي سابق، مسائل اخير رواندا و موارد ديگر از اين قبيل را نيز ميتوان در همين چهارچوب فهميد. در اين چهارچوب است كه جوامع صنعتي (توسعه يافته) گرايشي به پيوستگي و جمع شدن و جوامع ناپايدار گرايش به خرد شدن و گسستگي دارند.
در هر حال اين نكتة اساسي را نبايد فراموش كرد كه به نظر ميرسد فارغ از اين كه توسعه يا دروني كردن انقلاب صنعتي را خوب قضاوت بكنيم يا بد قضاوت بكنيم و فارغ از اينكه آنرا مطلوب يا نامطلوب بدانيم اين نكته بسيار مهم را بايد درك كنيم كه اگر به بقاي جامعه علاقمنديم توسعه را بايد الزامي بدانيم.
حال پس از تشريح معني و مفهوم توسعه از ديد علوم تجربي اجتماعي به محور دوم بحث، يعني دولت و رابطه آن با توسعه بپردازيم. در ابتداي اين بحث به نظر لازم است اشارهاي به يك تحليل رسمي دانشگاهي بنمايم. دنياي اكسيوماتيك جهان صنعتي كه همراه با اسميت پايهگذاري شد بر دو اكسيوم اساسي متكي بود كه عبارت بودند از: خواست و تمايل افراد به پيگيري نفع شخصي در مبادلات اقتصادي و لزوم و ضرورت رقابت در بازار؛ نتيجه اين بود كه آزادي عمل فردي لازم است و هدايت ساختاري جامعه توسط دولت لازم نيست. دنياي اكسيوماتيك در جوامع ناپايدار كنوني دنيايي است كه در آن ”چهار اكسيوم" وجود دارد نه دو تا. به عبارت ديگر در وضعيت فعلي جهان براي جوامع گذرا به علت تغيير و تحولات چند قرن اخير دو آكسيوم جديد كه عبارتند از: وجود ”سلطه فني شديد خارجي" و ”حساسيت زمان" اضافه شده است. اگر ما در تحليل اكسيوماتيك اين چهار اصل بديهي پيش برويم نتيجهاي كه خواهيم گرفت درست عكس نتيجه اسميت است. به عبارت ديگر عدم كفايت آزادي فردي در دوران گذر و ضرورت هدايت ساختاري جامعه توسط دولت، دو نتيجهاي است كه از تلفيق اين ”چهار اكسيوم" حاصل ميشود.
اين تغيير و تكميل يك اصل علمي مسئله تازهاي نيست كه فقط در اينجا و در علم اقتصاد صورت گيرد. در روش علمي در علوم تجربي ما هميشه به واقعياتي كه محاط بر ما نيستند توجه داريم لذا گاهي عواملي را ميبينيم و گاهي در تحليلهاي علمي خود عواملي را نميبينيم و بر اين اساس به تدريج نظريات علمي خود را كامل ميكنيم. بر اين اساس است كه در زمان و دوره جديد كه سلطه فني به شدت مطرح گرديده و حساسيت زمان مهم شده است، در تحليلهاي آكسيوماتيك خود بايد هر چهار آكسيوم را در نظر بگيريم. ولي اگر از اين چهار آكسيوم سلطه فني صفر باشد و حساسيت زمان صفر باشد ما به زمان كلاسيكها برميگرديم و باز همان نتيجه را ميگيريم. منظور اين است كه نظريه جديد فعلي تكميل شده نظريه كلاسيك است و متضاد با آن نيست. بنابراين ”بحث هدايت" مطرح ميشود و طبيعي است كه مفهوم دولت به طور اساسي معني پيدا ميكند. سؤال اساسي در جوامع ناپايدار اين است كه ”آيا هدايت كشور در جهت صنعتي شدن ممكن است؟" تحليلهاي توسعه به ما ميگويد كه دو جواب ”آري" و ”نه" وجود دارد و الزاماً اين طور نيست كه هدايت ممكن باشد و يا اين طور نيست كه ”هدايت" غيرممكن باشد. امكان يا عدم امكان هدايت در جهت صنعتي شدن كشور به يك دسته عوامل تحت عنوان عوامل اوليه وابسته است، اين عوامل اوليه شش عاملند، سه عامل داخلي و سه عامل خارجياند. عوامل داخلي اساساً به ساختار سياسي برميگردد و طبيعي است كه اگر ساختار سياسي، تناسب با هدايت توسعهاي نداشته باشد، جواب ”نه" خواهيم گرفت. اين ساختار سياسي بر ساختار اجتماعي و ساختار فرهنگي جامعه متكي است، از آن طرف وابستگي ذاتي جوامع ناپايدار به دنياي توسعه يافته يا صنعتي بر وضعيت نظم جهاني، موقعيت ژئوپليتيك كشور و درجه وابستگي كشور تأثير شديد ميگذارد و روي تناسب ساختار سياست داخلي، در جهت اينكه هدايت را ممكن بكند يا غيرممكن بكند تأثير ميگذارد. تلفيق اين شش عامل جهت حركت جامعه را تعيين ميكند. اگر جهت حركت مثبت باشد يعني هدايت توسعهاي امكانپذير باشد، جامعه در جهت دروني كردن انقلاب صنعتي و توسعه حركت ميكند.
در اين صورت سرعت حركت توسعهاي مطرح ميشود و اينجاست كه عوامل مرسوم اقتصادي وارد عمل ميشوند و ”سرعت حركت توسعهاي" جامعه را تعيين ميكند. به عبارت ديگر وضعيت تشكيل سرمايه، نيروي انساني متخصص، مديريت و قدرت سازماندهي و اجرايي و وضعيت علمي جامعه، متغيرهاي مرسومي هستند كه ما در مدلهاي اقتصاد كلان توليد به كار ميبريم تا سرعت حركت اقتصادي يك جامعه را تعيين كنيم. در اينجا هم تفاوت تحليل اقتصاد كلان توسعهاي يا تحليل اقتصاد كلان در جوامع صنعتي، به همين صورت است و اين نكته است كه در جوامع صنعتي، عوامل سياسي و عوامل بينالمللي، يعني عوامل اوليه، تا حد زيادي تثبيت شدهاند و تأثير عمدهاي در تغييرات توليد ندارند. اين عوامل اوليه در جوامع صنعتي به پارامترهاي ثابت الگو تبديل شدهاند، ولي در جوامع گذرا اين عوامل اوليه در حال تغيير ميباشند و تغييرات آنها اثر تعيين كننده بر اقتصاد دارد، لذا اگر جامعه ناپايدار موفق به توسعه شود و قادر باشد كه عوامل ساختاريش را به پارامترهاي ثابت الگو تبديل كند، اقتصادِ آنرا از آن زمان به بعد با به كارگيري مدلهاي كلان مرسوم اقتصادي كه كاري به عوامل اوليه ندارند تجزيه و تحليل خواهيم كرد.
اما اگر جواب به سئوال اصل اوليه، يعني هدايت پذيري توسعهاي جامعه ”نه" باشد جامعه الزاماً تحت شرايطي حركت ميكند كه بينظمي اقتصادي بر آن حاكم ميشود. اينجاست كه جامعه، نيروي انساني لازم را دارد اما استفاده مطلوب از آن نمينمايد، سرمايه دارد، اما استفاده مطلوب نميكند اينجاست كه ضريب سرمايه به توليد به شدت بالا ميرود، اينجاست كه سرمايه به توليد انجام ميشود، ولي توليد به شدت پائين ميآيد و ... اگر جامعهاي به علت تلفيق شش عامل اوليه مورد اشاره در جهت ”نه" قرار گرفت به اين معني نيست كه الزاماً در كوتاه مدت فقير ميشود و اقتصاد جامعه در شرايط بدي قرار ميگيرد چون حتي با وجود مديريت بد اقتصادي، اگر ثروت هنگفتي در جامعه وجود داشته باشد باز هم در كوتاه مدت رفاه وجود خواهد داشت ولي با گذشت زمان نهايتاً جامعه به فقر و به هرج و مرج كشيده ميشود. ولي اگر هدايتپذيري توسعهاي در جامعهاي به دليل تلفيق شش عامل اوليه در جهت ”نه"، يعني در جهت غيرممكن قرار بگيرد و منابعي هم براي فروش نداشته باشد آن وقت است كه در كوتاه مدت بحرانها فراگير جامعه ميشوند. از طرف ديگر بايد دقت داشته باشيم كه اگر جامعه در جهت ”آري" قرار گرفت به اين معني نيست كه بلافاصله داراي رفاه خواهد شد. به هر حال جامعه هم ميتواند در يك دور بسته اضمحلال اقتصادي قرار بگيرد و هم ميتواند در يك دور بسته توسعه قرار بگيرد.
نكتة ديگر اينكه اگر جامعه در مسير ”آري" قرار گرفت الزاماً هميشه در اين مسير نخواهد بود و اگر در مسير ”نه" قرار گرفت الزاماً هميشه در آن مسير باقي نخواهد ماند. علت اين است كه 6 متغير اوليه از دو منبع مستقلند اما با هم تأثير ميكنند. لذا ممكن است كه در مسير ”آري" باشيم و مثلاً يك تغيير اساسي در وضعيت نظم جهاني صورت بگيرد و موقعيت جغرافيايي ما به شدت حساس باشد و درجه وابستگي كشور هم بالا باشد و در نتيجه يكباره از مسير ”آري" به مسير ”نه" منتقل شويم و يا از مسير ”نه" به مسير ”آري" برويم. به عبارت ديگر سير تحولات جوامع ناپايدار سيري هموار و يكنواخت نيست، بنابراين مسئله هدايت و لزوم آن بسيار مهم است و لذا دولت و ساختار سياسي در فرآيند توسعه كشورهاي گذراي فعلي از اهميتي برخوردارند كه تعيين كننده و اساسي است. اما كدام ساختار سياسي مناسب چنين وضعيتي است و كدام ساختار براي توسعه اقتصادی و همه جانبه جامعه مانع و رادع است؟
ويژگيهاي اساسي كه در ساختار سياسي مناسب با فرآيند توسعه بايد وجود داشته باشد به نظر ميرسد دو ويژگي است ”يكي ضرورت تمايل و گرايش نوگرايي در ساختار سياسي و ديگری ضرورت توان حفظ ثبات نسبي". به نظر ميآيد اگر يك ساختار سياسي داراي اين دو ويژگي باشد توان هدايت جامعه را دارد و براي هدايت مناسب است و ميتواند جامه را به مسير ”آزادي" بكشاند و اگر اين دو ويژگي را نداشته باشد به نظر ميرسد كه جامعه به مسير ”نه" كشيده خواهد شد. براي اينكه ببينيم كه آيا ساختار سياسي يك جامعه داراي تناسب لازم براي هدايت است يعني داراي گرايش نوگرايي و داراي توان حفظ ثبات نسبي است، بايد به ماهيت اجتماعي حكومت توجه كنيم، شكل و صورت دولت را ببينيم، و مرحله و مقطع ويژه گذر تاريخي در كشور را مطالعه كنيم.
ماهيت اجتماعي حكومت از ماهيت فرهنگياش نشأت ميگيرد، شكل و صورت دولت از سوابق فني و اجرايي حكومت سرچشمه ميگيرد، و مرحله و مقطع ويژه گذر تاريخي از سوابق سرمايهگذاري فيزيكي و انساني با ساختار اقتصادي برميخيزد. براين اساس ميتوان روشن كرد كه آيا دولتي مناسب توسعه هست يا نيست؟ از طرف ديگر بايد بررسي كرد كه توسعه بر دولت چه اثري ميگذارد، در اينجا به يك مشاهده مهم تاريخي اشاره ميكنم و آن اين است كه به نظر ميرسد كه اكثريت دولتهاي عامل توسعه، در گذر تاريخي توسعه، سرنگون شدهاند. اين مشاهده تاريخي است، به عبارت ديگر به نظر ميرسد كه در جاهاي متعدد دولتهايي كه در گذر تاريخي توسعه عامل توسعه كشور شدهاند، اكثراً سرنگون گرديدهاند. چرا؟ اين تضاد و تناقض از كجا ناشي شده است؟ چرا دولتهايي كه در وضعيت گذرايي جوامع عامل توسعه گرديدهاند سرنگون شدهاند و خودشان از بين رفتهاند؟
مطالعه تفصيلی مسئله نشان ميدهد كه احتمالاً علت اين پديده آن است كه اين دولتهاي سرنگون شده (در گذر تاريخي توسعه) ”انحصارگر قدرت و غيرمشاركتي" بودهاند و البته به دلايلي وارد مسيرهاي توسعه شدند اما در كنارش سعي كردند انحصارگري قدرت و غيرمشاركتي بودن را حفظ كنند. تمام مشاهدات تاريخي موجود ميگويد كه در نهايت با چند سال بالا و پايين، تاريخ، سرنگوني اين نظامها را به دنبال داشته است و به دنبال دارد. ”معني اين حرف چيست؟" معني ين حرف و نتيجهاي كه گرفته ميشود اين است كه هيچ دولت انحصارگر قدرت و غيرمتكي بر نهادهاي مشاركتي نميتواند آگاهانه جامعه را در مسير توسعه قرار دهد و خودش را نفي كند. به نظر ميآيد كه ما مشاهده تاريخياش را داريم و مكانيزمهايش را هم ميتوانيم ببينيم و نتيجه بگيريم كه دولتهايي كه به دلايل فشار اجتماعي و به دلايل قدرت ملي و … وارد حركتهاي تحولي جامعه و حركتهايي كه در مسير توسعه بوده شدند ولي انحصارگر قدرت باقي ماندند و متكي بر نهادهاي مشاركتي نشدند، نهايتاً سرنگون ميشوند و يا آگاهانه و ارادي در جهت توسعه گام برنميدارند.
پطر كبير در سال 1712 آكادمي علوم روسيه را پايهگذاري كرد در 1740 روسيه را به 6 حوزه دانشگاهي تقسيم كرد و دانشگاه و مؤسسات تحقيقاتي و .. ايجاد كرد در آمارها آمده كه در 1713 روسيه 14800 كتابخانه عمومي، روستايي و … داشت. يعني در دوراني كه ميگويند پطر كبير روسيه را از افراد روس بيشتر دوست داشت در كنارش خشونت هم داشت ديكتاتوري هم داشت و به دلايلي كه خودش قبول داشت حركاتي را هم شروع كرد كه حركات تحول توسعهاي در جامعه روسيه بود اما نهايتاً حكومتش سرنگون شد. اين گونه مشاهدات در ساير نقاط جهان تكرار شده و وجود دارد و به نظر ميرسد كه حركت توسعهاي و توسعه يك جامعه با انحصار قدرت و فقدان نهادهاي مشاركتي سازگار نيست و از هيچ دولت ”انحصارگر قدرت و غيرمتكي بر نهادهاي مشاركتي و نهادهاي غيرحكومتي" انتظار كنترل قدرت دولت و كوشش آگاهانه و ارادي در جهت توسعه را نميتوان داشت.
فرصتي براي بحث اضافي باقي نمانده است. لذا عليرغم آنكه نكات گفتني فراواني باقي مانده است بحث را در اينجا خاتمه ميدهيم و فقط اجازه ميخواهم قبل از طرح سئوالات، خلاصهاي كوتاه از آنچه را عرض كردم مطرح نمايم.
نتيجه:
توسعه يك مفهوم ملموس تاريخي، تجربي و ملّي در حوزههاي علوم اجتماعي دارد كه اين مفهوم را نبايد با مفاهيم فلسفي و اخلاقي آن در هم آميخت، چرا كه در غير اين صورت دچار ابهام خواهيم شد. توسه الزاماً به معني پيشرفت، تعالي و … نيست، توسعه براي بقاء جوامع ناپايدار الزامي است، توسعه تحول دوران تاريخي و به معني درونزا كردن انقلاب صنعتي است. اين توسعه در چارچوب 6 عامل اوليه (ساختار فرهنگي، ساختار سياسي، ساختار اجتماعي، درجه وابستگي كشور، موقعيت ژئوپليتيك و وضعيت نظم جهاني) شكل ميگيرد، اين توسعه در گرو هدايت ساختاري دولت است و دولتهايي ميتوانند توسعهگرا باشند كه داراي دو خصلت نوگرايي و تمايل به دنياي نوين و قدرت حفظ ثبات نسبي باشند. اگر جهت حركت توسعهاي در جامعه مثبت باشد عوامل مرسوم اقتصادي، سرعت حركت توسعهاي را ميسازد و جامعه در مدار و دايره توسعه قرار ميگيرد و اگر نامناسب باشد بحرانها فزاينده ميشوند و جامعه ناپايدار در مدار شوم و بسته اضمحلال قرار ميگيرد.
توسعه، دولتهاي انحصارگر قدرت را سرنگون ميكند و هيچ دولت انحصارگرِ قدرتي، به اقدامات آگاهانه در جهت توسعه دست نخواهد زد، البته عواملي وجود دارد كه گاهي ممكن است دولتي انحصارگر را در نظام مدرن و جهان مدرن به سوي فعاليتهاي توسعهاي پيش ببرد ولي اين حركت اجباري اين چنين دولتي است و در نهايت به سرنگوني آن منجر ميشود.
اشاره: آنچه در ادامه آمده است پاسخهاي دكتر حسين عظيمي به پرسشهاي حاضران در سخنراني ايشان تحت عنوان دولت و توسعه است كه در تاريخ 21/2/73 در دانشكده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبائي ايراد گرديده است.
پرسش و پاسخ
با توجه به بحث سرنگوني حكومتهاي تمركزگرا و غيرمشاركتي لطفاً تحليل خود را در مورد كشور چين بفرمائيد. نبايد مسئله را تنها در يك زمان كوتاه ديد و نبايد كوتاهنگر باشيم؛ چگونه ممكن است چين هم حكومتش غيرمشاركتي باشد هم توسعهاش را دنبال كند و هم مانع سرنگوني حكومتش شود؟ بايد كمي صبر كنيم تا ببينيم كه تجربه چه نشان خواهد داد در مورد شوروي هم خيلي بحثها بود و يكباره به هم ريخت. به يوگسلاوي زمان ‹‹تيتو›› هم بايد دقت كرد. من نطفه تحولات شوروي سابق و يوگسلاوي سابق را در تمامي جوامع ناپايدار از جمله ايران هم ميبينيم و تجربيات تاريخي نشان داده است كه جوامع ناپايدار بر تعادلهاي بسيار شكنندهاي استوارند و ضمن اينكه نمود بيروني با اثباتي را از خود نشان ميدهند در درونشان التهاب و انفجار نهفته است. بحران جوامع ناپايدار در تمثيل همانند استخري است كه خيلي بزرگ است و گياهي در آن كاشته شده است كه در هر روز دو برابر ميشود و استخر را در سی روز پر ميكند بدين ترتيب بحران در روز سيام خود را نشان ميدهد چرا كه حتي در روز بيست و هشتم نيز گياه تنها يك ربع استخر را پوشانده است و در روز بيست و نهم هنوز نصف استخر پر شده است و در مواقع بحران در روز سيام به شدت و يكباره خود را نشان ميدهد و روز سيام است كه استخر پر ميشود بدين ترتيب جوامع ناپايدار هنوز در آغاز بحرانها هستند.
امروز كشور چين با يك ثباتي و با يك تمركزي پيش ميرود و توسعه هم در آنجا اتفاق ميافتد اما مشاهداتي وجود دارد كه امكان تداوم توسعه چين را در شرايط تمركزگرايي و غيرمشاركتي باقي ماندن ساختار سياسي، مورد ترديد قرار ميدهد.
گفتيد كه حكومتهاي غيرمشاركتي نهايتاً سقوط خواهند كرد آيا اين مسئله به القاء يك بينش محافظهكارانه نميانجامد؟ و آيا به اين معني نيست كه ما كاري نكنيم و به انتظار بنشينيم؟ چرا بايد چنين نتيجهاي از سخن بنده گرفته شود؟ آنچه بنده اشاره كردم اين است كه حكومت غيرمشاركتي در صورت توفيق فرآيند توسعه الزاماً پايدار نميماند و سقوط ميكند. ولي چرا اين نكته به معني تلقين بينش محافظهكارانه باشد؟ چگونه از اين سخن نتيجه ميگيريم كه ما نبايد كاري بكنيم و حكومت غيرمشاركتي خود به خود ساقط خواهد شد؟
اصلاً مگر ميشود كاري نكرد؟ زندگي در اجتماع در شرايط گذر تاريخي الزاماتی دارد، انسانها براي خود هدفهايي دارند و در جهت حصول اين اهداف كوشش ميكنند؛ در مرحله گذر تاريخي، تقريباً تمامي ابعاد فكري و علمي، سياسي ميشود
و … و اينها همگي به معني اين است كه مردم، چه ما به خواهيم چه نخواهيم ”كاري ميكنند" و اين كار يعني ”اثر گذاشتن" بر ساختار سياسي.
اگر دولت مانع شود چه بايد كرد و در ايران چه ميتوان كرد؟
اگر دولت مانع شود فرآيند توسعه دچار مشكل ميشود البته وقتي كه مانع ايجاد شد عليالاصول مردم خودشان شروع به فعاليتهايي ميكنند ممكن است گروهي از مردم در فرآيند برخورد خود با ساختار سياسي به دلايل متعدد، از جمله به دلايل شكست سياسي، دچار نوعي بيتفاوتي زودگذر در ارتباط با مسائل سياسي شوند. اگر اين گروه از نظر تخصصي مهم باشند، بيتفاوتي آنها باعث ميشود كه كارآيي دستگاه اجرايي و اداري كشور به شدت محدود شود. در اين وضعيت در حقيقت نوعي مقاومت منفي توسط اين گروه به كار گرفته شده است. گروهي ديگر از مردم سعي ميكنند با تفاهم دولت را دعوت به اصلاح كنند و گروهي از مردم نيز سعي ميكنند به مبارزه فعالتر بپردازند. اينكه در چنين شرايطي ”چه بايد كرد"، مسئلهاي بسيار پيچيده است كه در فرصتهاي كوتاه موجود نميتواند مورد بحث و بررسي منسجم قرار گيرد. ولي حداقل مشخص است كه اين ”چه بايد كرد"ها با شرايط ويژه افراد گروههاي اجتماعي مرتبط است و لذا يك ”چه بايد كرد" كلی، براي همه وجود ندارد. اما ”چه بايد كرد" براي يك معلم و يك محقق چيست؟ به عنوان يك محقق و به عنوان يك معلم وظيفه ما مبارزه با مفاهيم غلط است. وظيفه ما تلاش در جهت روشن كردن مفاهيم و درگيري با مفاهيم است، وظيفه ما كوشش در جهت گسترش بينش علمي در سطح جامعه است.
اما ”در مورد ايران و اينكه در شرايط تناسب ساختار سياسي چه ميتوان و چه بايد كرد؟"، براي پاسخ بايد به الگوي ارائه شده قبلي در همين سخنراني بازگرديم. در آن الگو ملاحظه كرديم كه ده عامل داراي تأثيرات اساسي بر فرآيند توسعه هستند، پس بايد در جهت تقويت توسعهاي اين ده عامل كوشيد، ضمناً بايد با توجه به محدوديت منابع به اولويتبندي سياستها پرداخت و منابع محدود را در درجه اول به عواملي اختصاص داد كه داراي اولويت بيشتر هستند. اما اين اولويتها هميشه و در همه مكانها يكسان نيست، اولويت بستگي به شرايط زماني و مكاني دارد. در اقتصاد ايران نيز بايد به تمامي ده عامل توجه نمود. ولي تشخيص بنده اين است كه در اقتصاد ايران حركتهاي فيزيكي توسعه به مراتب بيش از حركتهاي فرهنگي توسعه پيش رفته است. در هر دو حوزه فيزيكي و فرهنگي مشكل داريم ولي به طور نسبي سرمايهگذاريهاي فيزيكي ما حتي از سرمايهگذاريهاي تخصصي يعني آموزش نيروي انساني نيز پيشرفتهتر است. اگر اين تشخيص درست باشد نقطه آغاز حركت در مسير تحول و توسعه ايران در اين مقطع تاريخي، تحول فرهنگي است و تحول فرهنگي هم سه خط مشي بسيار اساسي دارد. 1- متحول كردن آموزشهايي كه مربوط به شخصيت سازي فرهنگي جامعه ميشود و اساساً متكي بر تحصيلات دوران ابتدايي است. به نظر بنده تا زماني كه آموزشهاي ابتدايي كشور به شدت مشمول بازسازي و تحول قرار نگيرد، مسير توسعه كشور بسيار ناهموار و سرعت حركت توسعهاي جامعه بسيار كند خواهد بود. لذا اولين خطمشیِ حركت توسعهاي جامعه ما، نوسازي و بازسازي نظام آموزش ابتدايي است كه به نظر ميرسد اين كار در مجموعههاي سياسي امروزه كشور به فراموشي سپرده شده باشد به علاوه كه با توجه به فشردگي صنعتي وسياستهاي نامناسب، اين آموزشها در شرايط فعلي بسيار نامناسب است. بر اين اساس، تصور بنده اين است كه اگر مدارس ابتدايي كشور را ميبستيم، هرچند مشكلات اجتماعي ميداشتيم ولي فرآيند توسعه كشور تسريع ميشد. بايد از خود بپرسيم كه چرا فارغالتحصيلان ما فارغ از تحصيل ميشوند؟ چرا ما كتاب را دوست خود نميدانيم، كمتر كتاب ميخوانيم؟ چگونه است كه در جامعهاي با 60 ميليون جمعيت يك كتاب خوب دانشگاهي تيراژي بين 1000 تا 5000 دارد؟ آيا علت اين نيست كه در دوران كودكي و در سنين تحصيلات ابتدايي با كتاب و با علم دوست نشدهايم؟ آيا غير از اين است كه در همان دورانها از كتاب ترسيدهايم؟ در جامعه انگليس در كلاس اول ابتدايي با اينكه الفباي آنها از الفباي ما كمتر است تمامی الفبا به بچه ياد داده نميشود. اما در سال اول ابتدايي ما به بچهها الفبا ياد ميدهيم. بچهها خواندن ياد ميگيرند، نوشتن ياد ميگيرند. بايد نگران اين وضعيت بود بايد توجه داشت كه در يك جامعه توسعه يافته كميت در نسل مهم نيست، مهم اين است كه بچه بايد عاشق محيط مدرسه شود، بايد در مدرسه بياموزد كه آزادي يعني چه؟ در آنجا بايد بياموزد كه احترام به حقوق ديگران يعني چه؟ چرا بايد انسانها را يكسان تلقي كرد؟ و ... به هر حال نقطه شروع حركت توسعهاي جامعه ما در مقطع فعلي در مدرسه ابتدايي است.
اما آيا تحول فرهنگي در جامعهاي كه خانوادههاي آن يا عمده خانوادههاي آن درگير مسائل فقر و يا تأمين حداقل معاش باشند داراي سرعت لازم خواهد بود؟ آيا پدران و مادرانی كه از صبح تا شب مداوماً و اساساً درگير اين نكته هستند كه لقمه ناني براي خود و فرزندان تهيه و تأمين كنند (آن هم در دنيايي كه اين همه نعمت و فراواني است) ميتوانند به آموزشهاي شخصيتي كودك خود در محيط مدرسه بپيوندند؟ قطعاً جواب اين سئوالات منفي است، چه بايد كرد؟ در ايران با دسترسي جامعه به نعمت نفت به راحتي ميتوان اين مشكل را نيز حل كرد و بايد چنين كرد. پس دومين خط مشي توسعهاي در جامعه ايران تلاش در جهت حذف فقر معيشتي از درون خانوادههاست تا خانواده بتواند در اين تحول فرهنگي شركت كند.
سومين خط مشي تحول فرهنگي را بايد در ”الگوسازي فرهنگي" تدوين كرد. بايد از طريق الگوسازيهاي عملي به بچهها و به خانوادهها نشان داد كه جامعه در عمل از چه شخصيتهايي استقبال ميكند. امروز جامعه ما چه الگويي براي فرزندان ارائه ميدهد؟ آيا الگوهاي فعلي الگوهاي ”قدرت"، پول، تزوير و مقولاتي از اين قبيل نيست؟ كدام شخصيت علمي را در ساليان اخير محبوب جامعه كردهايم؟ كدام شخصيت آزادي خواه و ضد استبداد را مطلوب مردم ساختهايم؟ كدام شخصيت انساني را به دنياي رؤيا و آرزوهاي كودكان و نوجوانان خود بردهايم؟ آيا وسايل اين كار را نداريم؟ آيا از تلويزيون، از سينما، از تئاتر، از كتاب، از روزنامه، از مجله محروميم؟ آيا منابع لازم را براي ايجاد ميادين زيباي شهر، كتابخانهها، موزهها، پاركها نداريم و … شايد جواب اين باشد كه هنوز ايدههاي لازم در اين زمينهها را نداريم. به هر حال سومين خط مشي توسعهاي كشور بايد در همين زمينه، يعني در زمينه الگوسازي فرهنگي مشاهده، بررسي و تدوين نمود.
پس نقطه آغاز حركت در مسير تحول و توسعه ايران در اين مقطع تاريخي، تحول فرهنگي است و براي تحول فرهنگي بايد سه خط مشي مدنظر باشد توجه به مدرسه ابتدايي، حذف فقر از خانوادهها و الگوسازي فرهنگي.
مسئله ديگر علمي كردن سياستگذاري توسعهاي و دور كردن فرآيند سياستگذاري از حوزة محض تصميمات سياسي است. در اينجا براي روشن شدن مسئله اجازه بدهيد به موردي كه حدود 70 سال پيش در علم اقتصاد شناخته شده اشاره كنم.
يكي از اقتصاددانان دهههاي 30/1920 در كمبريج در بررسيهاي خود چنين مطرح ميكند كه مشكل اساسي جهان سوم يا كشورهاي توسعه نيافته اين است كه بخش كشاورزي آنها پويايي لازم براي رشد كافي را ندارد. چرا كه توسعه اين كشورها نيازمند زيربنا سازيهاي اساسي است، اين زيربناسازيها به شدت اشتغالزاست، اين اشتغال، تقاضا، به ويژه تقاضاي مواد غذايي را به شدت رشد ميدهد، اين رشد تقاضا از طريق عرضه مواد غذايي و اساسي (بخش كشاورزي) قابل تأمين فوري نيست، لذا افزايش قيمت، افزايش دستمزد و يك سيكل تورمي مخرب به دنبال شروع زيربناسازي در جامعه شروع ميشود و فرآيند توسعه را متوقف ميكند. ميبينم كه اين نكته حدود 70 سال پيش شناخته بوده است. حال كشوري مانند ايران را در نظر بگيريم كه با توجه به درآمد نفت امكان خروج از اين دور بسته و شوم را دارد. آيا ما چنين سياستي را پيش گرفتهايم؟ يا با توسل به سياستهاي اشتباه باعث شدهايم كه قيمت مواد اساسي به شدت افزايش يابد. دستمزدها بالا رود، سيكل مخرب تورم دامن جامعه را بگيرد و مجبور شويم فرآيند اساسي تحول را كند كنيم؟ چرا؟ آيا جز اين است كه سياستهاي تخصصي ما در زمينة اقتصاد، عموماً در حوزههاي محض غيراقتصادي اتخاذ ميشود و علمي نيست!
به هر حال در بحث «چه بايد كرد» مسائل متعددي قابل طرح و بررسي است. اين طور نيست كه خط مشيهاي توسعهاي كشور محدود به چند مورد فوق باشد. علم اقتصادتوسعه، علمي بسيار جوان است، ولي يافتههاي فراواني دارد كه ميتواند خطمشيهاي فراواني را در زمينههاي مختلف توسعهاي در اختيار كشوري مانند ايران قرار دهد. در اينجا فرصت بحث تفصيلي اين خط مشيها وجود ندارد. به علاوه كه هيچ متخصصي هم نميتواند ”جامع" باشد و همه خطمشيها را مطرح كند و لذا اگر فرصت هم ميبود بنده نميتوانستم همه چيز را گفته باشم. آنچه مهم است اين است كه اين خط مشيها وجود دارند، بايد عزم استفاده از آنها را داشت و بايد راه به دست آوردن آنها از طريق مجامع تخصصي را هم دانست.