:
كمينه:۱۳.۷۹°
بیشینه:۱۸.۹۹°
Updated in: ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۴

گزارش «نيويوركر» از تاثير «ماركس» بر انديشه‌هاي اقتصادي عصر حاضر

ماركس شبيه چه بود ؟ تعداد گزارش‌هاي دسته اول از اين شخص زياد نيست اما همه آنها روي يك موضوع توافق دارند و آن اينكه او در برخي جنبه‌ها كاريكاتوري از دانشگاهيان آلماني (كه او زماني انتظار آن را داشت كه اين‌چنين بشود) بود، ‌يعني يك عالم مغرور با موهاي آشفته و كتي كه دگمه‌هاي آن باز است.
کد خبر: ۸۲۲۷۹
تاریخ انتشار: ۰۲ آبان ۱۳۹۵ - ۱۹:۲۴
خبراقتصادي - او زماني خودش را براي بچه‌هايش اين‌گونه توصيف كرده بود «ماشيني كه كتاب‌ها را مي‌بلعد و سپس آنها را با تغيير شكل روي زباله‌هاي تاريخ پرتاب مي‌كند.» او تمام شب در دودي از سيگار، ‌كتاب‌ها و كاغذهايي كه اطراف او انباشته شده بود، مي‌نوشت. ماركس مي‌گفت: «آنها بردگان من هستند و بايد آن طور كه مي‌خواهم به من خدمت كنند.» در موضوعات حرفه‌يي او بسيار نفرت‌انگيز مي‌شد. او نوك زباني حرف مي‌زد و سخنور ضعيفي بود؛ او آن را مي‌دانست و به همين خاطر به‌ندرت در بين جمعيت حرف مي‌زد. او در نوشتن بي‌رحم بود و حماقت را تحمل نمي‌كرد و بسياري از دوستان و متحدان قديمي‌اش را دشمن خود كرد. يك تبعيدي آلماني او را مثل «يك مامور روشنفكر گمرك و گارد مرزي» توصيف كرده بود كه «بنا به اقتدارش به او مسووليت واگذار شده بود.»

با اين‌حال او احترام ديگران را برمي‌انگيخت. يكي از همكاران او، ماركس را در سن بيست و هشت سالگي اين‌گونه به ياد مي‌آورد كه انگار «از بدو تولد رهبر مردم» بود. او واقعا در اجراي نمايش عالي بود – چه به عنوان سردبير و چه بعدا به عنوان چهره غالب در انجمن بين‌المللي كارگران كه به انترناسيونال اول معروف شد. موهايش مشكي بود؛ چشمانش مشكي بودند؛ قيافه‌اش سبزه‌رو. انگلس او را «سياهي از ترير» مي‌ناميد؛ همسر و بچه‌هايش او را مغربي (Moor) مي‌خواندند.

در زندگي شخصي ملايم و رئوف بود. زماني كه بيمار نبود،  او ناراحتي كبد داشت، از برونشيت رنج مي‌برد و جوش‌هاي زيادي مي‌زد كه «اسپربر»، نويسنده كتاب «ماركس: زندگي قرن نوزدهمي»، فكر مي‌كند علت آن اختلال‌هاي خودايمني بود كه آن هم مي‌تواند، ناشي از بيماري كبدي‌اش باشد سرحال و سرزنده بود. عاشق شكسپير بود و براي سه دخترش داستان مي‌گفت و از سيگارهاي ارزان و شراب قرمز هم لذت مي‌برد. همسر و دخترانش او را ستايش مي‌كردند. يك جاسوس حكومت پروس كه ماركس را در سال 1852 در منزلش ديده بود از اينكه «مهربان‌ترين و خوش‌مزاج‌ترين انسان» است، تعجب كرده بود.

ماركس در زماني كه 18ساله بود با جني فون وستفالن بيست و دو ساله كه او نيز از ترير بود، نامزد كرد. اسپربر فكر مي‌كند كه داستاني كه درباره ازدواجش گفته شده افسانه است اما گفته مي‌شود كه جني به‌طور باورنكردني زيبا بود و همچنين وفادار به ماركس. ماركس شعرهاي عاشقانه براي جني مي‌نوشت. اين نامزدي هفت سال طول كشيد تا ماركس تحصيلاتش را تمام كند و در اين مدت به ندرت همديگر را مي‌ديدند. روابط آنها عمدتا از طريق نامه‌نگاري بود. جني در نامه‌اش كارل را «يك گراز وحشي كوچولو» مي‌ناميد.

اسپربر و استدمن جونز مصر هستند كه اين تمايل به ماركس است كه ما او را با متن قرن نوزدهمي خوانش مي‌كنيم چون هواداران ماركس دوست دارند با تفسير آثارش كه پس از مرگ ماركس توسط افرادي مانند كارل كائوتسكي كه مفسر اصلي آثار آلماني زبان ماركس بود، پلخانف، مفسر روسي آثار ماركس و موثرتر از همه اينها انگلس صورت گرفت، از او فاصله داشته باشند. اين عمدتا مديون آن دسته از نويسندگاني است كه مردم را به اين سمت سوق دادند تا ماركسيسم را «سوسياليسم علمي» بنامند، واژه‌يي كه جمع‌بندي آن باعث شده بود كمونيسم قرن بيستم بسيار ترسناك به نظر برسد: ايده‌يي كه بر اساس آن نوع بشر را مي‌توان منطبق با يك فرضيه‌يي كه خودش را به مثابه قانون تاريخ ارائه كرده بود، ‌دوبار مهندسي كرد. ‌توتاليتاريسم، كلمه‌يي بود كه قرن بيستم بر آن مهر زد.

اين موضوع ادامه داشت تا اينكه تا سال 1939، ‌ايزيا برلين فيلسوف بريتانيايي، پرخواننده‌ترين آثار خود را كه چندان هم تحسين نشد به نام «كارل ماركس: زندگي و اطرافش» منتشر كرد. او ماركس را به عنوان «يكي از بزرگ‌ترين بنيانگذار انقلابيون بي‌رحم و مبدعان ايمان‌هاي جديدي كه دنيا را برحسب يك اصل تفسير مي‌كنند و تمام مواردي را كه با آن به چالش برمي‌خيزند، تقبيح و تخريب مي‌كنند» توصيف كرد. او مي‌گويد: «ايمان او از آن نوع ايمان‌هاي بي‌حد و حصر و مطلقي بود كه به تمام سوالات پاسخ مي‌داد و تمام مشكلات را حل مي‌كرد.» اين جنگ سرد ماركس شد.

اين درست است كه ماركس به‌شدت به دكترين خاص خود وابسته بود، مثل هموطنان خود در قرن نوزدهم خوش‌پوش نبود و اينكه اگر امروز هم مي‌بود بعد از تجربيات رژيم‌هايي كه به نام او شكل گرفته بودند، يقينا خوش‌پوش نمي‌بود. بنابراين آيا اين انحرافي است كه بگوييم فلسفه ماركس مختص آزادي بشر است. اما در واقع بود. ماركس يك متفكر روشنفكر بود: او دنيايي را مي‌خواست كه عقلايي و شفاف باشد و اينكه در آن نوع بشر از كنترل نيروهاي بيروني رها شده باشد.

اين اساس هگليسم ماركس بود. هگل مي‌گفت كه تاريخ پيشرفت بشريت به سمت آزادي حقيقي است. منظور او از اين بيان خوداربايي و خود دركي است كه‌ دنيا را بدون توهم مي‌بيند – توهمي كه خود ما خلق مي‌كنيم. نمونه مشاجره برانگيز هگليان جوان از اين مورد خداي مسيحي بود. (اين همان چيزي است كه فوئر باخ درباره آن نوشت) .

 تاريخ، منطقي است: ما دنيا را بنا به دلايل خودمان مي‌سازيم. آنچه كار را براي ما سخت مي‌كند تا نتوانيم ابزارهايي را كه خود ما عيني كرده‌ايم بي‌اعتبار كند، ‌مقاومت ايدئولوژي‌هايي است كه آنها را توجيه مي‌كنند و باعث مي‌شوند، ابداعات بشري مانند «چيز روزمره» به نظر بيايند. وظيفه فلسفه ابطال ايدئولوژي است. ماركس يك فيلسوف بود. زير عنوان «كاپيتال»، «نقد اقتصاد سياسي» نقش بسته بود. بنا بود كه اين كتاب كامل نشده نقد مفاهيم اقتصادي باشد كه روابط اجتماعي در اقتصاد بازار را طبيعي و بديهي جلوه مي‌دهند به همان طريقي كه مفاهيمي مانند زنجيره بزرگ بشري و حق الهي شاهان زماني روابط اجتماعي فئوداليسم را به نظر طبيعي و بديهي جلوه مي‌دادند.

دليل اينكه «كاپيتال» بيشتر به يك كار اقتصادي شبيه شد تا كار فلسفي – دليل آن هم اين است كه اين كتاب با جداول و چارت‌ها پر شده تا قياس‌ها – در تز يازدهم فوئر باخ آمده كه هدف فلسفه درك شرايط براي تغيير دادن آنها است. ماركس دوست داشت تا بگويد زماني كه او هگل را مي‌خواند، متوجه شد كه فلسفه روي سرش ايستاده است بنابراين او آن را چرخاند و روي پاهايش قرار داد. زندگي انجام دادن است نه فكر كردن. ديگر كافي است اربابان صندلي‌هاي راحت خودمان باشيم. ماركس فكر مي‌كرد كه سرمايه‌داري صنعتي به يك دليل خوب درست شده: بالا بردن توليد اقتصادي – چيزي كه «مانيفيست كمونيست» آن را مي‌پسندد. هرچند كه هزينه آن سيستمي است كه در آن يك طبقه بشر، مالكان سرمايه (در واژگان ماركسيسم، ‌بورژوازي) طبقه ديگر را كه كارگران هستند (پرولتاريا) استثمار مي‌كند.

سرمايه‌داران اين كار را انجام نمي‌دهند كه آنها حريص يا طمعكار هستند (با اينكه يك نفر مي‌تواند رفتار آنها را همان‌گونه كه ماركس تقريبا همواره انجام مي‌داد، توصيف كند) آنها اين كار را انجام مي‌دهند چون رقابت آن را مي‌طلبد. سيستم اين‌گونه كار مي‌كند. سرمايه‌داري صنعتي يك غول فرانكنشتايني است كه آفريننده خود را تهديد مي‌كند، ‌يك سيستمي كه ما براي اهداف خودمان مي‌سازيم و حالا آن ما را كنترل مي‌كند.

ماركس يك انسان‌گرا بود. او معتقد بود كه ما مخلوقي هستيم كه دنياي اطراف خودمان را تغيير مي‌دهيم تا اشيايي را كه نفعش به همه برسد، توليد كنيم. اين اساس ما به‌مثابه يك مخلوق است. سيستمي كه اين فعاليت را به «كار» تغيير مي‌دهد يعني مي‌خرد و به ديگران مي‌افزايد. سيستمي است كه مانع درك كامل ما از بشريت مي‌شود. سرمايه‌داري محتوم به خود تخريبي است درست مانند تمام سيستم‌هاي اقتصادي پيشين كه خود تخريب شده‌اند. انقلاب طبقه كارگر به مرحله نهايي تاريخ منجر خواهد شد: كمونيسم كه ماركس در اين باره نوشت، «‌راه‌حلي براي معماي تاريخ و خودش را به عنوان اين راه‌حل مي‌داند.»

ماركس شديدا به يافته‌هايي كه تئوري‌اش را اثبات تجربي كند، متعصب بود. اين همان معني كه فلسفه را روي پاهايش قرار داده، مي‌دهد و به همين خاطر بود كه او تمام آن ساعات را به تنهايي در موزه بريتانيا مي‌گذراند و گزارش‌هاي مربوط به شرايط كارخانجات را مطالعه مي‌كرد، ‌داده‌هاي توليد صنعتي را مي‌خواند و آمارهاي مربوط به تجارت بين‌الملل را درمي آورد. اين يك تلاش قهرمانانه بود تا نشان دهد كه واقعيت با تئوري بيگانه است. تعجبي هم ندارد كه او نتوانست كتابش را به پايان برساند.

ماركس درباره اينكه اقتصاد يك زندگي در يك جامعه كمونيستي چگونه مي‌تواند، باشد خيلي كم حرف زد و اين براي رژيم‌هايي كه سعي مي‌كردند تا كمونيسم را در عمل پياده كنند مشكل خيلي جدي به وجود آورد. او فكر مي‌كرد كه مفاهيم، ‌ارزش و اعتقادات ما تماما از شرايط زمانه ما برمي‌خيزد كه اين به آن معناست دانستن آنچه در طرف ديگر تغييرات تاريخي قرار دارد، خيلي سخت است. در تئوري، ‌بعد از انقلاب هر چيزي «در دسترس» خواهد بود كه تا به‌حال روياي راديكاليسم چپ‌هاست. ماركس درباره آنكه يك جامعه كمونيستي چه مي‌تواند نباشد، كاملا شفاف بود. در اين جامعه ‌هيچ نظام طبقاتي، مالكيت خصوصي نيست، ‌حقوق فردي (كه ماركس فكر مي‌كرد براي حمايت از حقوق مالكان تدوين شده) و دولت (كه او آن را «كميته‌يي براي مديريت امور عام كل بورژوازي» مي‌ناميد) وجود ندارد. دولت در شكل حزب ثابت شد كه يكي از مفاهيم بورژوازي است كه رژيم‌هاي كمونيستي قرن بيستم متوجه شدند كه غيرممكن است بر آن برتري جويند. كمونيسم يك دين نيست؛ حقيقتا همان‌طور كه ضد كمونيست‌ها عادت دارند بگويند، بي‌خدايي است. اما حزب همان كاركردي را دارد كه به گفته فوئر باخ خدا در مسيحيت دارد.

هرچند ماركس هيچ دستورالعملي نداد كه يك جامعه چگونه مي‌تواند بدون مالكيت يا طبقه يا دولت بچرخد. مثال خوب اين مساله نقد او از تقسيم كار است. در سال 1776، ‌آدام اسميت در فصل اول كتاب «ثروت ملل» مشخص كرد كه تقسيم كار – يعني همان تخصص‌گرايي – كليد رشد اقتصادي است. مورد مطالعه اسميت كارخانه سنجاق‌سازي بود. اسميت بحث مي‌كند كه يك كارگر به جاي آنكه يك سنجاق در روز بسازد، ‌يك كارخانه سنجاق‌سازي كار را بين 18 بخش مجزا تقسيم مي‌كند كه از كشيدن مفتول شروع مي‌شود و با بسته‌بندي پايان مي‌يابد به اين ترتيب توليد يك كارخانه را با هزاران سنجاق افزايش مي‌دهد.

براي ما اين بديهي‌ترين راه براي سازماندهي كار از خطوط مونتاژ خودرو گرفته تا «توليد دانش» در دانشگاه‌هاست. اما ماركس تقسيم كار را يكي از شرارت‌هاي زندگي مدرن مي‌دانست. (همچنين هگل) تقسيم كار باعث مي‌شود تا كارگران دندانه‌هاي ماشين شوند و آنها را از هر ارتباطي با محصول كارخودشان محروم مي‌كند. همچنانكه ماركس در اين باره نوشته است، «‌كار خود انسان به يك قدرت بيگانه مخالف او تبديل مي‌شود كه به جاي آنكه او كار را كنترل كند، برده‌ كار مي‌شود.» براي او اين امكان‌پذير خواهد بود كه «صبح شكار كند، ‌بعد از ظهر ماهيگيري كند، عصر گاو بپروراند، بعد از شام انتقاد كند... بدون آنكه شكارچي، ‌ماهيگير، ‌گله‌دار يا منتقد باشد.»

غالبا اين مطلب به عنوان يك گفته‌ خيالي نقل مي‌شود اما اين در قلب انديشه ماركس است. مخلوقات بشر طبيعتا خلاق و اجتماعي هستند. سيستمي كه با آنها به مثابه واحدهاي مكانيكي برخورد مي‌كند غير انساني است. اما سوال اين است كه يك جامعه چگونه مي‌تواند بدون تقسيم كار كالاهاي كافي براي زنده ماندن توليد كند؟ هيچ‌كسي نمي‌خواهد گاو پرورش دهد؛ هر كسي مي‌خواهد منتقد باشد. (باور كنيد.)

همچنانكه ماركس اذعان كرده بود، ‌سرمايه‌داري ‌با تمام ابزارهاي شيطاني‌اش، وفور نعمت خلق كرده بود. به نظر مي‌آيد كه او به طريقي تصور كرده بود كه تمام شكل و شمايل‌هاي روش توليد سرمايه‌داري را مي‌توان دور انداخت و وفور نعمت به‌طور معجزه‌آسايي پايدار خواهد ماند. در سال 1980 پيتر سينگر فيلسوف، جزوه‌يي درباره ماركس منتشر كرد كه در آن او پيش‌بيني‌هاي ماركس را فهرست كرده بود: شكاف درآمدي ميان كارگران و مالكان افزايش مي‌يابد، توليد‌كنندگان مستقل مجبور مي‌شوند كه به رده پرولتاريا سقوط كنند، نرخ سود سقوط مي‌كند، ‌سرمايه‌داري فرو مي‌پاشد و در كشورهاي پيشرفته انقلاب‌هايي رخ مي‌دهد. سينگر فكر مي‌كند كه اكثر اين پيش‌بيني‌ها «آنچنان به سادگي اشتباه از آب درآمدند» كه جاي تعجب است چطور هواداران ماركس هنوز از آن دفاع مي‌كنند. البته در سال 2016 هم اين تعجب بيشتر شده است.

توماس پيكيتي در كتاب معروف خود به نام «سرمايه در قرن بيست و يكم» كه در سال 2013 منتشر شد درباره ماركس مي‌گويد: «امروزه اقتصاددانان به خوبي از نمونه او الهام مي‌گيرند.» اين كتاب براي بسياري از خوانندگان قرن بيست و يكمي همان كاري را انجام داد كه ماركس اميدوار بود «سرمايه» او براي قرن نوزدهم انجام دهد. اين كتاب با استفاده از داده‌ها به ما نشان مي‌دهد كه طبيعت واقعي روابط اجتماعي به ما فشار وارد مي‌آورد تا نسبت به مفاهيمي كه براي ما به نظر بديهي و طبيعي مي‌آيد، دوباره فكر كنيم. يكي از اين مفاهيم «بازار» است كه به عنوان يك مكانيسم خود بهينه كردن تصور مي‌شود كه دخالت در آن اشتباه است اما در واقع اگر به خودش واگذار شود به‌طور مداوم نابرابري‌ها را افزايش مي‌دهد. مفهوم ديگر كه خيلي مرتبط است، «شايسته‌سالاري» است كه غالبا به عنوان تضمين‌كننده بسيج اجتماعي تصور مي‌شود اما آن طور كه پيكيتي بحث مي‌كند، اساسا براي اين به كار مي‌رود كه برندگان اقتصاد احساس فضيلت كنند.

پيكيتي مي‌گويد كه براي 30 سال پس از 1945، ‌نرخ بالاي رشد در كشورهاي پيشرفته همراه با افزايش درآمدهايي بود كه تمام طبقات از آن بهره مي‌بردند. به‌نظر مي‌آمد كه نابرابري شديد سرمايه چيزي مربوط به گذشته باشد (كه به همين خاطر است كه مردم در سال 1980 به‌طور كاملا منطقي پيش‌بيني‌هاي ماركس را اشتباه تلقي مي‌كنند) حالا مشخص مي‌شود كه آن 30سال خلاف قاعده بود. ركود و دو جنگ جهاني به‌گونه‌اي موثر صاحبان سرمايه را جاروب كرد اما سي سال بعد از سال 1945 نظم اقتصادي را دوباره راه انداخت.

پيكيتي مي‌گويد: «همين سطح خيلي بالاي سرمايه خصوصي كه از دهه‌هاي 1980 تا 1990 در كشورهاي ثروتمند اروپايي و ژاپن حاصل شده به‌طور مستقيم منطق ماركس را منعكس مي‌كند.» ماركس درست مي‌گفت كه اقتصادهاي مدرن به‌طور طبيعي ذات مساوات طلبانه‌يي ندارند كه بخواهند آن را به خودشان واگذار كنند. همان‌طور كه پيكيتي گفته است، «در اينجا هيچ فرآيند طبيعي، ‌خودبه‌خودي وجود ندارد كه بخواهد مانع نيروهاي بي‌ثبات، غيرمساوات‌طلب براي خروج از حالت دايمي غالب خود شود.»

تمايل سيستم به افزايش نابرابري يقينا در قرن ماركس حقيقت داشت. تا سال 1900، ‌يك‌درصد جمعيت در بريتانيا و فرانسه مالك بيش از 50درصد ثروت ملت اشان بودند؛ 10درصد بالا 90 درصد ثروت كشور را در اختيار داشتند. در ايالات متحده، بنا به گزارش فدرال رزرو، ‌10درصد بالاي جمعيت صاحب 72درصد از ثروت هستند و 50درصد پايين جمعيت 2درصد ثروت را دارا هستند. نزديك به 10درصد درآمد ملي به سمت 247هزار نفر جمعيت بالاي بزرگسال مي‌رود (كه در واقع يك‌هزارم جمعيت بزرگسال امريكا را تشكيل مي‌دهند.)

اين مشكلي نيست كه به كشورهاي ثروتمند محدود شود. همچنين ثروت جهاني به‌طور نابرابر توزيع شده است. پيكيتي انقلاب جهاني كارگر را پيش‌بيني نمي‌كند؛ ‌او فقط خاطرنشان مي‌كند كه اين سطح از نابرابري «ناپايدار» است. او مي‌تواند زماني را برآورد  ‌كند كه بخش عمده‌يي از كره زمين به تملك ميلياردرها در مي‌آيد. ماركس نسبت به اين موضوع كه دستمزد كارگران در همان حال كه درآمد مالكان سرمايه رو به افزايش است ميل به سمت ركود دارد، خطا نمي‌گفت. در 60 سال اول قرن نوزدهم – دوره‌يي كه او شروع به نوشتن «سرمايه» كرد – دستمزد كارگران در بريتانيا و فرانسه به سطح معيشتي سقوط كرده بود. در حال حاضر خيلي سخت بتوان درجه بينوايي اقتصادي در اقتصاد صنعتي قرن نوزدهم را درك كرد. در يك دوره در سال 1862، ‌متوسط كار در هفته در كارخانه‌يي در منچستر 84 ساعت بود. به نظر مي‌آيد كه ركود دستمزدي برگشته است. بعد از سال 1945 دستمزدها همزمان با درآمدهاي ملي افزايش مي‌يافت اما درآمد پايين‌ترين حقوق‌بگير در سال 1969 به اوج خود رسيد زماني كه حداقل دستمزد ساعتي در ايالات متحده 1.60دلار بود. اين دستمزد امروزه معادل 10.49دلار است اين در حالي است كه حداقل دستمزد ملي 7.25دلار است و همچنانكه قدرت كسب دستمزد شاغلان بخش خدمات كاهش مي‌يابد، ‌ساعات كار در هفته افزايش مي‌يابد چون مردم مجبور مي‌شوند كه بيش از يك شغل داشته باشند.
نويسنده:  لوييس مناند  ترجمه:  منصور بيطرف