او در آخرین کتابش که مردم، قدرت و منافع نام دارد با انتقاد از کارگزاران فعلی کاخ سفید یاد آوری کرده که بدون اصلاحات سیاسی، اصلاحات اقتصادی امکان پذیر نیست
اقتصاد گردان - در سال 1380 یا 2001، جوزف استیگلیتز، اقتصاددان نهادگرای امریکایی، برنده جایزه نوبل شد. او در واقع اولین نهادگرایی بود که این جایزه را میبرد. این اقتصاددان منتقد سیاستهای اقتصادی سرمایهداری و بازار آزاد محض است که طی این سالها همواره از نابرابریهایی که در جامعه سرمایهداری به ویژه امریکا وجود دارد انتقاد کرده است. او در آخرین کتابش که مردم، قدرت و منافع نام دارد با انتقاد از کارگزاران فعلی کاخ سفید یاد آوری کرده که بدون اصلاحات سیاسی، اصلاحات اقتصادی امکان پذیر نیست.
استیگلیتز در این کتاب که حدود 3 ماه پیش منتشر شد ده قانون طلایی را برای فهم اقتصاد مدرن و نقد نقش بازار آزاد دیکته کرده است و اذعان داشته که دادن نقش کامل به اقتصاد بازار نه تنها نابرابریها را افزایش میدهد بلکه استفاده از ظرفیتها را محدود و رشد اقتصادی را پایین میآورد. در ادامه، ترجمه دیباچه این کتاب آورده میشود:
من در عصر طلایی سرمایهداری، در شهر گاری، ایالت ایندیانا، در ساحل جنوبی دریاچه میشیگان بزرگ شدم. فقط بعد از این دوره بود که متوجه شدم این یک عصر طلایی بود. در آن زمان به نظر آنچنان طلایی به نظر نمیرسید – من تبعیض نژادی و افتراق گستردهای را میدیدم، نابرابری زیاد، نزاع کارگری و رکود دورهای. هیچکس نمیتوانست کمک کند اما اثرات آن را میشد هم روی همکلاسی هایم و هم چهره شهر دید.
شهر اثری از تاریخچه صنعتی شدن و صنعتی زدایی امریکا بود، این شهر در سال 1906 به عنوان مکان بزرگترین کارخانه ذوب فولاد در جهان احداث و به نام رییس پایهگذار فولاد ایالات متحده، البرت اچ گاری، نامگذاری شد. این یک شهر شرکتی محض بود.
زمانی که در سال 2015 برای پنجاه و پنجمین دورهم جمع شدن شاگردان دبیرستانی به شهر برگشتم، پیش از آنکه ترامپ در چشماندازی که امروزه هست قرار بگیرد، تنشها به دلایل مشخص قابل لمس بودند. شهر همان مسیر کشور به سمت صنعتی زدایی را طی کرده بود. جمعیت آن به نصف زمانی که من در آن دوران بزرگ شده بودم رسیده بود. شهر سوخته بود و مکان (مطلوبی) برای فیلمبرداری فیلمهای هالیوودی که در مناطق جنگی قرار گرفته بودند شده بود یا مکانی برای بعد از آخر الزمان. برخی از همکلاسیهای من معلم، تعدادی دکتر و وکیل و بسیاری از آنها منشی شده بودند. اما اکثر داستانهای تلخ و تندی که همکلاسی هایم در این دور هم جمع شدن تعریف میکردند این بود که چگونه و چه زمانی فارغالتحصیل شده بودند و اینکه امید داشتند در کارخانه ذوب فولاد شغلی بگیرند اما کشور مسیر دیگری را طی کرده بود و آنها به جای آنکه به کارخانه بروند به نظامیگری رفتند و مسیر زندگی شان را در حرفه پلیسی طی کردند. خواندن فهرست آن گروه از همکلاسی هایم که فوت کرده بوند و شرایط فیزیکی بسیاری از آنهایی که باقی مانده بودند را میدیدیم، یاد آور نابرابریها در عمر مفید و بهداشت کشور بود. یک جدلی میان دو نفر از همکلاسیها پیش آمد، اولی پلیسی بود که کینه ورزانه از حکومت انتقاد میکرد و دیگری یک معلم سایق که بر تامین اجتماعی و ناتوانی پرداختی که پلیس سابق به درآمد آنکه از همان حکومت میآمد وابسته بود.
در سال 1960 و زمانی که من «گاری» را برای ادامه تحصیل در کالج آمرست در ماساچوست ترک میکردم چه کسی میتوانست سیر تاریخی آن را پیش بینی کند و اینکه چه بر سر شهر و همکلاسیهایم میآید؟ شهر مرا شکل داده بود: خاطرات نابرابری و رنجی که ذهن مرا میسایید، ترغیبم کرد که رشتهام را از اشتیاقی که به فیزیک تدوریکی داشتم به اقتصاد تغییر دهم. من میخواستم بفهمم که چرا سیستم اقتصادی ما شکست خورده و برای آن چه باید کرد.
اما حتی با آنکه من موضوع را مطالعه کرده بودم - و به این فهم بهتر رسیده بودم که چرا بازارها غالبا خوب کار نمیکنند - مشکلات بدتر میشدند. نابرابری در حال افزایش بود، فراتر از هر تصوری که در دوران جوانیام داشتم. سالها بعد و در سال 1993 که وارد دولت بیل کلینتون شدم که اول به عنوان یک عضو و سپس به عنوان رییس شورای مشاوران اقتصادی بود، این موارد، تازه داشت مورد توجه قرار میگرفت؛ گاهی اوقات در اواسط دهه 1970 یا اوایل 1980، نابرابری شیب تندی به سمت بالا میگرفت، در سال 1993، این شیب خیلی بزرگتر از هر دورهای در عمر من بود.
مطالعات اقتصادی به من یاد داده که ایدئولوژی بسیاری از محافظهکاران غلط بوده است؛ اعتقاد تقریبا مذهبی گونه آنها به قدرت بازارها - این اعتقاد که آن قدر زیاد است که ما به راحتی میتوانیم به قدرت بیحد و حصر بازارها برای اداره اقتصاد تکیه کنیم - هیچ مبنای تئوری یا عملی ندارد. چالش این نبود که دیگران را به ترغیب آن وادار کنیم، بلکه برنامهها و سیاستهایی تعبیه بشود که افزایش خطرناک نابرابری توان بیثبات کردن آزادسازی مالی را که از دوره رونالد ریگان در دهه 1980 شروع شده بود را معکوس کند. بدبختانهتر آنکه ایمان به قدرت بازارها در دهه 1990 هم گسترش یافت و به آن نقطهای رسید که برخی از همکاران ما در دولت و در نهایت خود کلینتون آزادسازی مالی را به جلو هل دادند.
نگرانی من نسبت به نابرابری رو به افزایش بود و این در حالی بود که من در دولت کلینتون رییس مشاوران اقتصادی بودم اما از سال 2000 نابرابریها بهطور مداوم افزایش یافت و به اوج هشداردهنده خود رسید. هیچ کدام از ثروتمندترین شهروندان کشور از رکود بزرگ به این طرف نتوانسته بودند چنین سهم بزرگی از درآمد ملت را بگیرند.
بیست و پنج سال بعد از آنکه وارد دولت کلینتون شدم، این سوالات را در برابر خود دارم: چطور به اینجا رسیدیم، به کجا داریم میرویم و چطور میتوانیم مسیر را تغییر دهیم؟ من به عنوان یک اقتصاددان به این سوالات نزدیک میشوم و تعجبی ندارد که میبینم حداقل بخشی از جوابها در قصور اقتصادی ما قرار دارد؛ قصوری که نتوانست از یک اقتصاد تولید محور به یک اقتصاد خدمات محور گذر کند، بخش مالی را رام کند، جهانی شدن و پیامدهای آن را به خوبی مدیریت کند و مهمتر از آن به نابرابری روبهرشد جواب دهد و همچنانکه به نظر میآید برای یک اقتصاد و دموکراسی یک درصدی، به خاطر یک درصدی و توسط یک درصدی تکمیل میشود.
اما تجربه و مطالعات برای من روشن کرده که علم اقتصاد و علم سیاست را بهویژه در سیاست امریکایی که پول آن را به جلو میراند، نمیتوان از هم جدا کرد . به همین خاطر در حالی که اکثر مطالب این کتاب بر اقتصاد وضعیت فعلی ما متمرکز است، بنابراین اشتباه است اگر چیزی درباره سیاستمان نگوییم . اکنون بسیاری از عناصر این تشخیص از جمله مالی کردن گسترده، سوء مدیریت جهانی شدن و افزایش قدرت بازار، آشنا است . من نشان خواهم داد که چگونه آنها به یکدیگر مرتبط هستند چطور همراه با یکدیگر توضیح میدهند که چرا رشد اقتصادی اینقدر کم جان است و چرا ثمرات این رشد پایینی را ما بطور نابرابر شریک هستیم.
این کتاب هر چند فقط به تشخیصها مربوط نیست؛ بلکه نسخه هم مینویسد که چه میتوانیم بکنیم و چه راهی پیش روی ما است. برای پاسخ به این سوالات مجبورم منشأ حقیقی ثروت ملل را توضیح دهم و خلق ثروت را از استخراج ثروت متمایز کنم. مورد آخر هر فرایندی را که توسط آن یک نفر ثروت را از دیگران و از طریق استثمار یا هر جور دیگر میگیرد شامل میشود.
منشأ حقیقی «ثروت یک ملت» در جمله قبل قرار دارد، در خلاقیت و بهرهوری مردم یک ملت و تعاملات مولد با یکدیگر. این ثروت بر پیشرفت علوم قرار دارد که به ما یاد میدهد چگونه میتوانیم حقایق پنهان طبیعت را کشف کنیم و از آنها برای پیشرفت فناوری استفاده کنیم .
علاوه بر این، این ثروت بر پیشرفت فهم سازمان اجتماعی قرار دارد که از طریق گفتمان مستدل کشف میشود و منجر به نهادهایی از قبیل آن نهادهایی که بطور گسترده به عنوان «حاکمیت قانون، نظامهای بازبینی و تعادل و روند تصحیح» ارجاع میشود، خواهد شد. من نمای کلی از دستورات پیشرفتهای را ارایه میدهم که نمایانگر آنتی تز مباحث ترامپ و هوادارانش است .
به بیان دیگر، این نماها، آمیزه قرن بیست و یکمی از تدی رزولت و فرانکلین رزولت است. هسته این بحث آن است که متعاقب این اصلاحات یک رشد سریع اقتصادی همراه با رفاهی که همه در آن سهیم هستند خواهد بود که در آن برای اکثر امریکاییان نوعی زندگی که آرزو دارند شکل خواهد گرفت که امید واهی نیست بلکه یک واقعیت قابل دسترسی است.
در کوتاه سخن، اگر ما حقیقتا منابع ثروت ملل را بفهمیم، میتوانیم به یک اقتصاد پویاتر با رفاهی که بیشتر در آن سهیم هستند دست یابیم. این هم نیازمند آن است که حکومت نقش متفاوت، احتمالا بیشتری که امروز دارد ایفا کند: ما نمیتوانیم به کنش جمعی که در مجموعه قرن بیست و یکمیمان نیاز دارد، پشت کنیم.من همچنین نشان میدهم که مجموعهای از سیاستهای قابل ارایه فوری وجود دارد که میتواند زندگی طبقه متوسط را - زندگی که ظاهرا در میانه قرن گذشته گیر افتاده و اکنون به نظر میآید که بطور فزایندهای دور از دسترس است - یکبار دیگر بسازد، زندگی که عرفی باشد تا استثنا.
اقتصاد ریگانی، اقتصاد ترامپی و حمله به دموکراسی
طبیعی است که همزمان با بازتاب وضعیت فعلی خودمان به چهل سال پیش فکر کنیم زمانی که به نظر میآمد «راست» دوباره پیروز شده است.
در آن زمان به نظر میآمد یک جنبش جهانی روی داده است: رونالد ریگان در ایالات متحده، مارگارت تاچر در پادشاهی متحد. اقتصاد کینزی که بر این موضوع تاکید داشت که چگونه حکومت میتواند از طریق تقاضا (از طریق سیاست پولی و مالی) اشتغال کامل را به وجود آورد با اقتصاد جناح عرضه جایگزین شد که بر این موضوع تاکید میکردکه چگونه مقرراتزدایی و کاهش مالیات اقتصاد را آزاد میکند و به آن انگیزه میبخشد که این هم به نوبه خود عرضه کالاها و خدمات و بنابراین درآمدهای فردی را افزایش میدهد.
اقتصاد جادوگری
اقتصاد جناح عرضه برای ریگان کار نکرد و برای ترامپ هم کار نخواهد کرد.
جمهوریخواهان به خودشان و مردم امریکا میگویند که کاهش مالیات ترامپ به اقتصاد انرژی میدهد، آنقدر که خسارتهای مالیاتی خیلی کمتر از ادعاهایی است که بدبینان مطرح میکنند. این بحث جناح عرضه است و ما تا حالا باید دانسته باشیم که این کار نکرده است.
کاهش مالیاتی ریگان در سال 1981 دورهای از کسریهای مالی بیشمار، کاهش رشد اقتصادی و نابرابری بیشتر را باز کرد.
ترامپ در لایحه مالیاتی سال 2017 خود به ما حتی یک مقدار بیشتری از سیاستهایی را داد که نه بر علم اقتصاد بلکه در مشرب خود نفعی که ریگان فراهم کرده بود، قرار داشت. خود رییسجمهور جورج دبلیو بوش اقتصاد جناح عرضه رایگان را اقتصاد جادوگری نامیده بود. جناح عرضه ترامپ هم نوعی اقتصاد جادوگری است .
برخی از هواداران ترامپ تایید میکنند که سیاستهای او از دقت به دور است اما آنها با گفتن اینکه: او حداقل به آنهایی که برای مدتهای مدید دیده نشده بودند توجه میکند، حداقل به آنها شأنیت میدهد و احترام میبینند، از ترامپ دفاع میکنند. اما من آن را طور دیگری میبینم: او آنقدر زیرک هست که ناراحتیها را تشخیص بدهد، بر شعلههای نارضایتی بدمند و از آنها بیرحمانه بهرهبرداری کند. اینکه او تمایل دارد که مردم امریکای میانه را بدبختتر کند، مراقبتهای بهداشتی را از 13 میلیون امریکایی بردارد آن هم در کشوری که تقریبا افزایش عمر مفیدش از بین رفته، اینها نشان میدهد که او مردم را محترم نمیشمرد بلکه تحقیر میکند؛ و در همین ارتباط او تنفس مالیاتی را به ثروتمندها داده در حالی که افزایشهای مالیاتی بر اکثریت کسانی است که در طبقه متوسط قرار دارند.
برای آنهایی که در دوره رونالد ریگان زندگی کردهاند، شباهتهای تکاندهندهای وجود دارد. ریگان مانند ترامپ از ترس و تعصب بهرهبرداری کرد: او هم برای خود خبیثهای داشت که [ با آن امریکاییها را میترساند] و از امریکاییهای که به سختی درآمد به دست میآوردند پولشان را میربود. البته مقصد او، امریکاییهای آفریقایی تبار بود. او همدلی به فقرا نشان نمیداد.
طبقهبندی کردن مجدد خردل و سس گوجه فرنگی، دو چاشنی که برای تغذیه ناهار مدارس لازم بود اگر غمانگیز نبود، مسخره بود. او همچنین دو رو بود که سخنوریهای بازار آزاد را با سیاستهای قوی حمایت گرایانه ترکیب میکرد.
دو رویی او مستلزم رفتارهای عصبی گونهای مانند «محدود کردن داوطلبانه صادرات» بود: ژاپن این انتخاب را به او داد که یا صادراتش را محدود کند یا آنکه صادرات امریکا را به آن کشور محدود میکند. این اتفاقی نیست که نماینده تجاری ترامپ، رابرت لایتایزر، چهل سال پیش در دوره ریگان معاون نماینده تجاری ایالات متحده بود.
همچنین نقاط مشابه دیگری میان ریگان و ترامپ هست: یکی از آنها تمایل به خدمت به منافع شرکتها است که در برخی موارد منافع یکی است. ریگان به شرکتهای بزرگ نفتی اجازه تا فراوانی نفت کشور را به ثمن بخس بیرون ببرند و با این کار چوب حراج به منابع طبیعی زد.
ترامپ با این وعده که «باتلاقها را خشک میکند» به قدرت رسید و بنابراین صدای آنهایی شد که معتقد بودند دلالان قدرت واشنگتن مدتهای مدیدی است که آنها را نادیده گرفتهاند.
اما از زمانی که او در دفتر کاخ سفید نشست باتلاق گل آلودهتر شده است.
اما با وجود این شباهتها، تفاوتهای عمیقی وجود دارد که منجر به آن شده است که برخی از بزرگان حزب جمهوریخواه سرخورده بشوند.
البته همانطور که انتظار میرفت ریگان برخی از مزدورهای حزبی را دور خودش جمع کرده بود و تعدادی از خادمان ملت و متشخص مانند جورج شولتز را در موقعیتهای کلیدی قدرت قرار داده بود (شولتز در دورههای مختلف به عنوان وزیر امور خارجه و وزیر خزانه داری برای ریگان خدمت کرده بود.)
اینها افرادی بودند که برای آنها عقل و حقیقت مهم بود، مثلا میدیدند که تغییرات آب و هوایی یک خطر جدی است و به موقعیت امریکا به عنوان رهبر جهانی معتقد بودند.
آنها مانند اعضای تمامی دولتها ی پیش و بعد، از اینکه دروغشان افشا بشود خجالت میکشیدند.
شاید آنها بهدنبال آن بودند که حقیقت را بپوشانند اما باز هم برای آنها حقیقت معنا و مفهومی داشت نه مثل ساکنان فعلی کاخ سفید و آن دسته از افرادی که دور ترامپ را احاطه کردهاند.
ریگان لااقل وجهه خرد و منطق را نگه میداشت. پشت کاهش مالیات او یک فرضیهای وجود داشت آن هم اقتصاد جناح عرضه که پیش از این به آن ارجاع دادیم. چهل سال بعد، این فرضیه بارها و بارها رد شده است. ترامپ و جمهوریخواهان قرن بیست و یکم نیازی به فرضیه نمیدیدند: آنها آن را دادند چون میتوانستند.
این مایه بدبختی حقیقت، علم، دانش و دموکراسی است که دولت ترامپ و رهبران مشابه را از ریگان و دیگر جنبشهای محافظهکار گذشته جدا میسازد.
فی الوقع همانطور که شرح دادهام، ترامپ از بسیاری جهات یک انقلابی است تا یک محافظهکار .
ما شاید نیروهایی را که باعث میشود ایدههای انحرافی او با بسیاری از امریکاییها همخوان باشد بفهمیم اما آنها دیگر نه زیاد جذاب هستند و نه کمتر خطرناک.
لایحه " اصلاحی " مالیات ترامپ در سال 2017 بیانگر آن است که کشور تا چه اندازه از سنتها و هنجارهای پیشین فاصله گرفته است.
اصلاح مالیاتی مستلزم ساده کردن، حذف روزنههای فرار، اطمینان از اینکه همه سهم عادلانه شان را پرداخت کرده باشند و اطمینان از اینکه مالیاتها برای پرداخت لوایح کشور کفایت میکنند، است. حتی ریگان در اصلاح مالیاتی سال 1986 خود، سادهسازی مالیاتی را ارایه کرده بود.
اما در مقابل لایحه مالیاتی سال 2017، مجموعه کامل جدیدی از پیچیدگیها را اضافه کرده و اکثر مفرها را دست نخورده باقی گذاشته بود؛ از جمله یکی از مفرها این بود که آنهایی که در صندوقهای سهام خصوصی کار میکنند حداکثر 20 درصد نرخ مالیاتی را پرداخت میکنند تا خود نرخ را؛ که تقریبا دو برابر پرداختیهایی است که دیگر امریکاییها پرداخت میکنند.
این لایحه، پیش بینی حداقل مالیاتی را که برای اطمینان از اینکه افراد و شرکتها از مفرها حداکثر استفاده را نکنند لغو کرد و اعلام داشت که لااقل حداقل درصدی از درآمدشان را مالیات بدهند.
اینبار، دیگر بهانهای نبود که کسریها پایینتر هم خواهد آمد؛ تنها سوال این بود که چقدر آنها افزایش خواهد یافت .
در اواخر سال 2018، تخمینها حاکی از آن بود که دولت باید بیش از یک تریلیون دلار در سال آینده قرض بگیرد که این یک رکورد جدیدی را ثبت میکند .
حتی اگر این را هم بر حسب درصد تولید ناخالص داخلی (GDP) بگیریم باز برای کشوری که نه در حالت جنگ است و نه در حالت رکود، یک رکورد است.
کسریها برای اقتصادی که به سمت اشتغال کامل است به وضوح ضد تولید است زیرا فدرال رزرو مجبور به افزایش نرخ بهره خواهد بود که این هم ضد مشوق سرمایهگذاری و رشد است؛ و با این حال فقط یک جمهورخواه (سناتور راند پل از ایالت کنتاکی) صدایش در اعتراض به آن درآمد.
هر چند که در خارج از سیستم سیاسی امریکا انتقادات از همه جهات سرازیر شد. حتی صندوق بینالمللی پول که همیشه از انتقاد کردن به ایالات متحده، کشوری که صدای آن در این نهاد غلبه دارد، ابا دارد نسبت به بیمسوولیتی مالی کشور هشدار دهد. ناظران سیاسی هم به خاطر نفاقشان همچنان خیره ماندهاند – زمانی که اقتصاد بعد از بحران 2008 واقعا به محرک و یک تقویت مالی نیاز داشت، جمهوریخواهان گفته بودند که کشور نمیتواند از عهده آن براید چرا که منجر به کسریهای غیرقابل تحمل خواهد شد.
لایحه مالیاتی ترامپ از عمیقترین بدبینی سیاسی متولد شد. حتی چندرغازی که این طرح ابداعی جمهوریخواهان که پیش شهروندان عادی انداخت، کاهش اندک مالیاتی برای چند سال آینده، موقتی بودند. استراتژی حزبی که به نظر میآمد بر دو فرضیه بنا شده بود که اگر حقیقت داشته باشد برای کشور بسیار بد است: شهروندان عادی بسیار کوته نظر هستند بهطوری که اکنون آنها بر کاهشهای اندک در پرداختهای مالیاتی شان متمرکز هستند و ذات موقتی آنها و این حقیقت که برای اکثریت متوسط مالیاتها افزایش یافته است و اینکه آنچه برای دموکراسی امریکا حقیقتا مطرح است پول است را نادیده میگیرند. ثروتمندها را خوشحال نگه دارید و پول است که آنها با مشارکتهایشان بر حزب جمهوریخواه میریزند و مشارکتها است که آرای لازم را برای ثبات سیاستها خریداری خواهد کرد. این نشان میدهد که امریکا چقدر از آن آرمانهایی که روی آن بنا نهاده شده تنزل یافته است.
همچنین تلاشهای آزاردهنده در جهت سرکوب رایدهنده و تقسیم غیر عادلانه (آرا)، حراج دموکراسی باعث جدایی دولت فعلی شده است. این به آن معنا نیست که در گذشته چنین کارهایی انجام نمیشده – که متاسفانه اینها تقریبا بخشی از سنت امریکا هستند – بلکه این به آن معنا است که آنها این کار را با چنین بیرحمی، دقیق و خیلی بد انجام نمیدادهاند. مهمتر آنکه شاید رهبران گذشته هر دو حزب سعی در وحدت کشور داشتند. با این همه آنها سوگند خوردهاند که قانون اساسی را که با «ما مردم...» شروع میشود نگه دارند. اساس آن در واقع اعتقاد به اصل خیر عمومی بود. اما ترامپ بر خلاف آن سعی در بهرهبرداری از این تقسیمبندی و آن شکاف را هم بزرگتر کرد. نزاکت و ادب همراه با تظاهر به نجابت چه در زبان و چه در عمل که برای ساخت یک اثر تمدنی لازم است، کنار گذاشته شده است البته کشور و دنیا نسبت به چهار دهه پیش در جایگاههای متفاوتی قرار گرفتهاند. با اینحال ما تازه اقدام به فرآیند صنعتیزدایی کردهایم، و اگر ریگان و جانشینانش سیاستهای درست را در پیش گرفته بودند شاید تخریبی را که ما امروزه در مناطق صنعتی امریکا شاهد آن هستیم را نمیدیدیم. ما همچنین در روزهای اولیه «تقسیم بزرگ» هستیم، تقسیم وسیعی که میان یک درصد کشور و مابقی کشور قرار دارد. به ما یاد داده شده بود که زمانی که کشور به مرحله مشخصی از توسعه میرسد، نابرابری کاهش مییابد و نمونه مثال زدنی این فرضیه امریکا بود. در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، نه تنها هر بخش از جامعه ما مرفه شده بود بلکه درآمدها آنهایی که در قعر جامعه بودند سریعتر از آنهایی که در راس قرار داشتند رشد میکرد. ما بزرگترین جامعه طبقه متوسط را که دنیا تاکنون شاهدش بوده، خلق کردهایم. اما بر خلاف این، تا انتخابات 2016، نابرابری به سطحی رسیده بود که از زمان عصر طلایی در پایان قرن نوزدهم به این طرف دیده نشده بود. با نگاهی به اینکه کشور امروزه در کجا هست و چهار دهه پیش در کجا بوده مشخص میشود به همان اندازه که سیاستهای ریگان در زمان خودش ناکارآمد و غیرموثر بوده، اقتصاد ترامپی هم برای دنیای امروز بسیار مصیبتبارتر است. ما نمیتوانیم به روزهای خوش دولت آیزنهاور برگردیم؛ زمانی که ما از یک اقتصاد صنعتی به یک اقتصاد بخش خدمات حرکت کردیم. امروزه، پس از گذشت چهل سال به نظر میرسد چنین آرزوهایی در کل به واقعیت نمیپیوندد.
با این حال، تغییر چهره جمعیتی امریکا باعث شدده که نگاه به این گذشته «شکوهمند»- گذشتهای که بخش بزرگی از جمله زنان و رنگینپوستان، از رفاه آن مستثنی شده بودند- در یک دو راهی دمکراتیک قرار بگیرد. نه تنها اکثریت امریکاییها به زودی رنگینپوست میشدند بلکه جهان و اقتصاد قرن بیست و یکم هم نمیتوانستند با یک جامعه مردسالار مصالحه کنند. همچنین مراکز شهری ما چه در شمال و چه در جنوب، که اکثریت امریکاییها زندگی میکنند ارزش تنوع را یاد گرفتهاند. آنهایی که در این مکانهای رشد و پویایی زندگی میکنند، ارزشهای همکاری را یاد گرفتهاند و نقش دولت را دیدهاند که اگر سهمی از رفاه وجود نداشته باشد دولت میتواند و باید نقش خود را ایفا کند. آنها چرندیات گذشته را پاره کردند و گاهی اوقات هم یکشبه این کار را میکردند. اما اگر اینچنین است، پس در یک جامعه دمکراتیک برای اقلیت- حال میخواهد شرکتهای بزرگی باشند که به دنبال استثمار مصرفکننده هستند، بانکهایی که به دنبال استثمار قرض گیرندگان هستند یا آنهایی که در گذشته که بدنبال خلق یک دنیای کهنه بودهاند غرق شدهاند- تنها یک راه باقی میماند و آن هم این است که با سرکوب دموکراسی به هر طریق به سلطه اقتصادی و سیاسیشان بچسبند .
اما مسیر نباید این باشد- امریکا که یک کشور ثروتمند است نباید مردمان فقیر زیادی داشته باشد، افراد زیادی تلاش میکنند تا از این فقر رهایی یابند.
در حالی که نیروهای زیادی وجود دارند که نابرابریها را افزایش میدهند- که در میان آنها تغییرات فناوری و جهانی شدن است- الگوهایی که در بین کشورها و در جوامع دمکراتیک متفاوت هستند نشان میدهند که «سیاستها» مهم است. نابرابری یک انتخاب است و آن هم اجتناب ناپذیر نیست. اما تا زمانی که ما روند جاری خودمان را تغییر ندهیم، به احتمال زیاد نابرابری بیشتر خواهد شد و رشد اقتصادی ما به احتمال در سطح پایین فعلی خود درجا خواهد زد- خود این با توجه به آنکه فرض بر این است که اقتصاد ما مبدعترین اقتصاد در مبدعترین دوره تاریخی دنیا است، یک معما است .
ترامپ نقشهای برای کمک به کشور ندارد؛ او نقشه دارد که سرقت از اکثریت را توسط آنهایی که در راس هستند ادامه دهد. این کتاب نشان میدهد که برنامه ترامپ و حزب جمهوریخواه به احتمال این است که تمام مشکلاتی را که جامعه ما با آن مواجه است بدتر کند- تقسیمبندی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را افزایش دهد، عمر مفید آینده را کاهش دهد، مالی کشور را بدتر کند و کشور را به دوره جدیدی که رشد اقتصادی بیش از همیشه کاهش یابد هدایت کند .
ترامپ را نمیتوان به خاطر مشکلات زیاد کشورمان متهم کرد اما او به تجسم بخشیدن به آنها کمک کرده است: تقسیم بندیها برای هر عوامفریبی که میخواست از آن بهرهبرداری کند وجود داشت. اگر ترامپ وارد صحنه نمیشد، چند سال بعد، عوامفریبان دیگری وارد میشدند. اگر نگاهی به اطراف خود در دنیا بیاندازیم، نمونههای عرضه آن وجود دارند- لوپن در فرانسه، موراویکی در لهستان، اوربن در مجارستان، اردوغان در ترکیه، دوتره در فلیپین، و بولسونارو در برزیل . در حالی که این عوامفریبان تماما متفاوت هستند اما آنها در یک چیز شریک هستند و آن تحقیر دموکراسی (اُ ربان با غرور از فضیلتهای لیبرال دموکراسی حرف میزند) همراه با حکومت قانون، رسانههای آزاد و استقلال قوه قضایی آن است .آنها همگی به «مردان قوی»- البته در خودشان- معتقد هستند، فرقهای از شخصیت که در اکثر نقاط دنیا دیگر رسم و رسوم آن از بین رفته است. و همگی آنها بدنبال آن هستند که مشکلات خودشان را به دیگران نسبت دهند؛ آنها همگی ناسیونالیستهای بومی هستند که از فضیلتهای ذاتی مردم خود دفاع میکنند. این نسل از خودکامگان و خودکامه هم خواهند بود به نظر میآید بطور وسیعی در خشونت سهیم هستند و در برخی موارد در بیان علنی تنفر از زنان و تعصب هم ابایی ندارند.
اکثر مشکلات را من در مبحث بلایای کشورهای دیگر اشاره کرده ام؛ اما همانطور که خواهیم دید امریکا هدایت این مسیر را با نابرابری بیشتر، بهداشت بدتر و تقسیمبندی بیشتر از هر جای دیگر بر عهده دارد. اگر این زخمها برای مدت طولانی باز بمانند ترامپ میتواند به عنوان یک یادآور مهم به دیگران باشد که چه کارها را میتوان کرد. .
اما آنچه از قدیم گفتهاند، شما نمیتوانید با هیچ چیز، چیزی را شکست دهید. همین مورد در اقتصاد هم هست: فقط زمانی میتوان یک نقشه بد را شکست داد که نشان داده شود یک آلترناتیوی وجود دارد.
سرمایهداری پیشرفته در عصر نارضایتی
اما آنچه که از قدیم گفتهاند، شما نمیتوانید با هیچ چیز، چیزی را شکست دهید. همین مورد در اقتصاد هم هست: فقط زمانی میتوان یک نقشه بد را شکست داد که نشان داده شود یک آلترناتیوی وجود دارد. حتی اگر ما به درون باتلاق فعلی هم نیفتاده باشیم باید یک نگاه آلترناتیوی برای کشوری و اکثر دنیا که طی سه دهه گذشته در کنارهم بودهاند داشته باشیم .این نگاه اجتماعی، اقتصاد را در مرکز قرار داده و اقتصاد را از عینک بازارهای « آزاد » نگاه کرده بود. و تظاهر میکرد که این دیدگاه بر پیشرفتهای فهم ما از بازارها قرار گرفته است اما حقیقت خلاف این بود: پیشرفت در اقتصاد طی هفتاد سال گذشته محدودیتهای بازار آزاد را شناسانده است. البته هر کس دیگر با چشمان باز میتوانست این را برای خود ببیند: بیکاریهای دورهای که گاهی اوقات انبوه هم بود مثل دوران رکود بزرگ و آلودگیهای آنچنان بد در برخی از نقاط که هوا غیر قابل تنفس شده بود فقط دو مورد عینی بودند که «ثابت» میکرد بازارها را اگر به حال خود رها کنید لزوما خوب عمل نمیکنند.
هدف من در اینجا اول و مهمتر از آن بالا بردن فهممان نسبت به منابع واقعی ثروت ملل است و اینکه چطور وقتی اقتصاد را تقویت میکنیم میتوانیم مطمئن باشیم که ثمرات آن را بهطور برابر سهیم شویم
در اینجا یک برنامه آلترناتیو برای آن برنامههایی که از یک طرف توسط ریگان و از طرف دیگر توسط ترامپ گذاشته شده ارایه میکنیم، برنامهای که بر بصیرتهای علم اقتصاد مدرن قرار دارد، برنامهای که معتقدم ما را به رفاهی که در آن سهیم هستیم هدایت خواهد کرد. برای انجام چنین کاری من روشن خواهم کرد که چرا نئولیبرالیسم، ایدهای که بر مبنای بازارهای بدون محدودیت قرار دارند شکست خورده اند؛ و اینکه چرا اقتصاد ترامپی که ترکیب عجیب و غریبی از مالیاتهای پایین برای ثروتمندان و مقررات زدایی مالی و محیط زیستی همراه با حمایت گرایی و بومی گرایی است – یک رژیم بهشدت جهانی شده تنظیم شده – شکست خواهد خورد.
پیش از اینکه سفر را شروع کنیم مفید خواهد بود که فهم مدرن از اقتصاد را که اکثر این برنامه به آن وابسته است خلاصه کنیم .
اول، بازارها را اگر به حال خود رها کنیم، در دستیابی به رفاه پایدار و سهیم شده شکست خواهند خورد. بازارها در هر اقتصادی کارآمد یک نقش ارزشمندی ایفا میکنند و با اینحال آنها غالبا در تولید عادلانه و پیامدهای موثر شکست میخورند و چیزهای خیلی زیاد دیگر (آلودگی) و خیلی کم برای دیگران (تحقیقات بنیادین) تولید میکنند. و همچنانکه بحران مالی سال 2008 نشان داد بازارها بنا به خودشان پایدار نیستند . بیش از 80 سال پیش، مینارد کینز توضیح داد که چرا اقتصاد بازار غالبا بیکاری مداوم دارند و به ما یاد داد که حکومت چگونه میتواند اقتصاد را در اشتغال کامل یا نزدیک به آن نگه دارد.
اگر عدم توافق بزرگی میان بازگشتهای اجتماعی یک فعالیت – منافع برای جامعه – و بازگشتهای خصوصی به همان فعالیت – منافع برای یک فرد یا بنگاه – وجود داشته باشد، بازارها به تنهایی قادر به انجام این وظیفه (رفع اختلاف) نیستند . تغییرات آب و هوایی نمونه بارزی در این موضوع است، هزینههای جهانی اجتماعی انتشار کربن بسیار بالا است – انتشار بیش از حد گازهای گلخانهای نمایانگر یک خطر جدی برای سیاره است – و هزینههایی که توسط کارخانهها یا حتی هر کشوری ایجاد میشود فراتر از حد است. انتشار کربن باید مهار شود حال میخواهد از طریق مقررات باشد یا شارژ کردن یک قیمت برای انتشار کربن.
در زمانی که اطلاعات کامل نیست و برخی از پارامترهای کلیدی بازار (مانند بیمه ریسکهای مهم مثل بیمه بیکاری) وجود ندارند، هیج بازاری نه تنها خوب کار نمیکند بلکه رقابتها هم محدود میشود. اما این «ناقص بودن » بازارها فراگیر و البته در حوزههای معینی مانند مالی مهم هستند.و به همین ترتیب بازارها نمیتوانند آنچه را که «کالاهای عمومی» نامیده میشوند مانند دفاع ملی یا اطفای حریق – کالاهایی که استفاده از آنها به آسانی توسط کل جمعیت مشترک است و به سختی میتوان آنها را در مقابل هر هزینه دیگری جز مالیات شارژ کرد. دولتها باید برای دستیابی به کارآمدی بهتر اقتصاد و جامعه، شهروندانی که احساس رفاه و امنیت بیشتر بکنند، پول در راههایی مانند بیمه بهتر بیکاری و تحقیقات اساسی مالی خرج کنند و برای آنکه مردم به یکدیگر آسیب نزنند، مقررات وضع کنند. اقتصادهای سرمایهداری همیشه بازارهای خصوصی و دولت را با هم قاطی میکنند - سوال این نیست که یا بازار باشد یا دولت، بلکه سوال این است که چگونه میتوان این دو را با هم ترکیب کرد تا بهترین مزیتها حاصل شود. زمانی که به موضوع این کتاب میپردازیم، میبینیم که برای دستیابی به یک اقتصاد کارآمد و پایدار همراه با رشد سریع و اطمینان از اینکه ثمرات رشد همیشه بهطور عادلانه تقسیم شود، نیاز به کنش دولت است.
دوم، ما باید بفهمیم که ثروت ملل بر دو قطب قرار دارد . ملتها با مولدتر شدن ثروتمندتر میشوند - یعنی آنکه به استانداردهای زندگی بالاتر دست مییابند- و مهمترین منبع افزایش مولدبودن، افزایش در دانش است . پیشرفت در فناوری بر بنیادهای علمی قرار دارد که توسط تحقیقات اساسی که از سوی دولت تامین مالی میشوند، فراهم میگردد و ملتها در نتیجه سازماندهی سراسری خوب جامعه که به مردم این امکان را میدهد تا تعامل کنند، تجارت کنند و با امنیت سرمایهگذاری کنند ثروتمندتر رشد میکنند . طراحی یک سازمان اجتماعی خوب هم محصول دههها شور و منطق است، تحقیقات تجربی که سازمان بر چه مبنایی کار میکند یا عمل نمیکند. این تحقیقات منجر به نگاههایی درباره اهمیت دموکراسیهایی که دارای حکومت قانون، روند حقوقی، بررسی و توازن، و میزبان بودن نهایی که در کشور، ارزیابی و گفتن حقیقت دخیل هستند، شده است.
سوم، نباید ثروت یک ملت را با ثروت افراد مشخص در آن کشور قاطی کرد. برخی افراد و بنگاهها با محصولات تازهای که مصرفکنندگان میخواهند موفق میشوند. این راه خوبی برای ثروتمند شدن است. دیگران با استفاده از قدرت بازارشان برای استثمار از مصرفکنندگان یا کارگرانشان موفق میشوند. این چیزی بیش از توزیع مجدد درآمدها نیست؛ این ثروت کلی ملت را افزایش نمیدهد. واژه فنی در علم اقتصاد «رانت» است . رانتخواری به دنبال آن است تا سهم بیشتری از کیک اقتصاد ملت بگیرد، درست برخلاف خلق ثروت که سعی دارد اندازه کیک را بیشتر کند. سیاستگذاران باید رانت را در هر بازاری که در آن رانتهای بیش از اندازه است به صفر برسانند زیرا اینها علائمی هستند که اقتصاد میتواند موثرتر و کارآمدتر کار کند: فیالواقع بهرهبرداری ذاتی در رانتهای بیش از حد اقتصاد را تضعیف میسازد. یک نبرد موفق علیه رانت خواری به هدایت مجدد منابع به خلق ثروت میانجامد .
چهارم، جامعهای که کمتر دچار تفرقه شده باشد، اقتصادی که با برابری بیشتر باشد، بهتر کار میکند. علیالخصوص، نابرابری که برمبنای نژاد، جنسیت و قومیت باشد منزجرکننده است. این یک تغییر شکل از دیدگاهی بود که پیش از این بر علم اقتصاد مسلط بوده، دیدگاهی که معاوضه میکرد، دیدگاهی که میگفت یک نفر میتواند فقط در صورتی برابری بیشتر داشته باشد که رشد و بازدهی را قربانی کند.
منافع حاصل از کاهش نابرابری به ویژه در زمانی که نابرابری به غایت خودش که اکنون در امریکا است میرسد و در زمانی که از راههایی که مثلا از طریق استثمار قدرت بازار یا تبعیض نژادی حاصل میشود، بسیار زیاد است . بنابراین فقط با یک لایحه به هدف برابری بیشتری درآمدی دست نمییابیم.
ما همچنین باید از ایمان غلط به اقتصادی که میگفت اگر ثروتمندان ثروتمندتر شوند فقیران هم سود میبرند دستبرداریم، این ایمان که اگر اقتصاد رشد کند، همه نفع میبرند. این اعتقاد پایه و اساس سیاستهای اقتصادی جماح عرضه رییسان جمهوری حزب جمهوریخواه از زمان رونالد ریگان به بعد بوده است. آثار آن هم واضح است که منافع رشد به راحتی به پایینیها نمیرسد . به ردیفهای گسترده جمعیت در امریکا و نقاط دیگر دنیای پیشرفته که بعد از دههها درآمدهایشان که توسط سیاستهای جناح عرضه تقریبا ثابت و در رکود مانده، حتی با آنکه جی دی پی هم رشد یافته، نگاهی بیندازید که چطور در خشم و ناامیدی زندگی میکنند. بازارها به خودی خود لزوما به این مردم کمک نمیکنند بلکه این برنامههای دولت است که میتواند تفاوتی را ایجاد کند.
پنجم، برنامههای دولت برای دست یابی به رفاه مشترک نیاز به تمرکز بر توزیع درآمد بازار – آنچه که پیش از توزیع خوانده میشود – و توزیع مجدد دارد، درآمدهایی که افراد بعد از مالیات و انتقال از آن لذت میبرند. بازارها در خلأ وجود ندارند؛ آنها را باید ساخت و راهی که ما برای ساخت آن میرویم بر توزیع درآمد بازار و رشد و بازدهی اثر میگذارد. بنابراین، قوانینی که سوءاستفاده از قدرت انحصاری شرکتها را اجازه میدهد یا آنکه رییسان هیاتمدیره را قادر میسازد تا برای خودشان سهم بزرگی از درآمد شان شرکت را بردارند، منجر به نابرابری بیشتر و رشد کمتر میشود . دستیابی به یک جامعه عادلانهتر نیازمند برابری فرصتها است اما این هم به نوبه خود نیازمند برابری بیشتر درآمدها و ثروت است. همیشه برخی از مزیتها در بین نسلها منتقل میشود به همین ترتیب نابرابریهای بیش از حد درآمدی و ثروت در یک نسل به سطوح بالاتر نابرابری در نسل بعد تفسیر میشود.بخشی از این راهحل آموزش است اما فقط بخشی . در ایالات متحده فرصت نابرابری آموزشی بیش از هر کشور دیگری است و فراهم کردن آموزش بهتر برای تمامی افراد میتواند نابرابری را کاهش و عملکرد اقتصادی را افزایش دهد. ترکیب اثرات نابرابری در فرصتهای آموزشی، مالیاتهای بهشدت پایین که از گذشته باقی مانده به معنای آن است که ایالات متحده در حال خلق یک حکومت ارثی توانگر است .
ششم، به خاطر قوانین بازی و بسیاری از جنبههای دیگری که اقتصاد و جامعه ما به دولت وابسته است، آنچه که دولت انجام میدهد حیاتی است؛ سیاست و اقتصاد را نمیتوان از هم جدا کرد. اما بدیهی است که نابرابری اقتصادی به زبان قدرت سیاسی درمیآید و آنهایی که دارای قدرت سیاسی هستند از آن برای مزیت خودشان استفاده میکنند. اگر ما قوانین سیاسی خودمان را اصلاح نکنیم، دموکراسی مان را به سخره گرفتهایم و خودمان را به دنیا اینگونه نشان خواهیم داد که یک دلار یک رای است به جای آنکه یک فرد یک رای باشد. اگر ما، به عنوان یک جامعه، یک سیستم موثر بازبینی و توازن داشته باشیم که سوءاستفادههای بالقوه از ثروت را بازبینی کند، اقتصادی را با برابری بیشتر ثروت و درآمد خلق خواهیم کرد .
هفتم، سیستم اقتصادی ما که از اوایل دهه 1970 تغییر جهت داده – سبک سرمایهداری امریکایی– هویت فردی و ملی را دارد به بدترین شیوه شکل میدهد. آنچه که پدیدار میشود نبرد با ارزشهای بالاتر است – آزمندی، خودخواهی، فساد اخلاقی، تمایل به استثمار دیگران، و بیصداقتی که کسادی بزرگ در بخش مالی خودش را نشان داد، نه فقط در ایالات متحده بلکه در هرجای دیگری که مشهود است. هنجارها، چه آن را به عنوان رفتار قابل قبول نگاه کنیم یا نکنیم، به گونهای تغییر مییابد که همبستگی اجتماعی، اعتماد و حتی عملکرد اقتصادی را تضعیف کرده است.
هشتم، ترامپ و بومیگرایان در هر کجای دیگر جهان بهدنبال آن هستند تا دیگران – مهاجران و توافقهای بد تجاری – را عامل بدبختی ما و به ویژه آنهایی که از صنعتیزدایی رنج میبرند، متهم کنند؛ در حالی که این قصور در درون خود ما قرار دارد: ما میتوانستیم فرآیند تغییر فناوری و جهانی شدن را بهتر مدیریت کنیم، بهطوری که افرادی که شغلشان را از دست میدادند، شغلهای جدیدتری را در جاهای دیگر بیابند. جلوتر که برویم، ما مجبور خواهیم بود که بهتر عمل کنیم و من توضیح میدهم که چگونه میتوانستیم آن را انجام دهیم. مهمتر آنکه انزواطلبی گزینه نیست. ما در دنیایی بهشدت متعامل زندگی میکنیم بنابراین باید روابط بینالمللی مان را – چه اقتصادی و چه سیاسی – بهتر از آنچه که در گذشته داشتهایم، مدیریت کنیم.
نهم، دستورالعملهای اقتصادی جامعی وجود دارد که با آن میتوان رشد را احیا و رفاه را سهیم کرد. این برنامهها شامل برداشتن موانع رشد و برابری از قبیل آن موانعی که توسط شرکتها و قدرت بیش از حد بازار ایجاد میشود، و بازگرداندن توازن مثلا دادن قدرت چانهزنی بیشتر به کارگران، است. این کار هم مستلزم فراهم کردن حمایت از تحقیقات بنیانی و تشویق بیشتر بخش خصوصی برای درگیر شدن در خلق ثروت تا دنبال رانت رفتن است.
البته اقتصاد وسیله یا ابزاری برای به پایان رسیدن است نه پایانی در خودش. و زندگی طبقه متوسط که از بدو تولد امریکاییها در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به نظر میآمد یک حق بوده اکنون به نظر میآید که طیف بزرگی از کشور را دارد از دسترس خارج میکند. ما از کشور ثروتمندی که پیش از این بودیم داریم دور میشویم. ما میتوانیم اطمینان بدهیم که این زندگی برای اکثریت شهروندان ما قابل تامین است. این کتاب نشان میدهد که چگونه میتوان آن را انجام داد.
در آخر، اکنون زمانه تغییرات اصلی است. برای وظایفی که در دست داریم تغییرات جزیی (یا جزییگرایی) – نیشگونهای کوچک برای سیستمهای اقتصادی و سیاسی ما – کافی نیست.آنچه که لازم است تغییرات تند از نوعی که ما در این کتاب خواهان آن شدیم. اما هیچکدام از این تغییرات اقتصادی بدون یک دموکراسی قوی برای تعدیل قدرت سیاسی که ثروت متمرکز دارد، قابل دسترسی نیست. پیش از اصلاحات اقتصادی باید اصلاحات سیاسی صورت گیرد.
دوم، ما باید بفهمیم که ثروت ملل بر دو قطب قرار دارد . ملتها با مولدتر شدن ثروتمندتر میشوند - یعنی آنکه به استانداردهای زندگی بالاتر دست مییابند- و مهمترین منبع افزایش مولدبودن، افزایش در دانش است . پیشرفت در فناوری بر بنیادهای علمی قرار دارد که توسط تحقیقات اساسی که از سوی دولت تامین مالی میشوند، فراهم میگردد و ملتها در نتیجه سازماندهی سراسری خوب جامعه که به مردم این امکان را میدهد تا تعامل کنند، تجارت کنند و با امنیت سرمایهگذاری کنند ثروتمندتر رشد میکنند . طراحی یک سازمان اجتماعی خوب هم محصول دههها شور و منطق است، تحقیقات تجربی که سازمان بر چه مبنایی کار میکند یا عمل نمیکند. این تحقیقات منجر به نگاههایی درباره اهمیت دموکراسیهایی که دارای حکومت قانون، روند حقوقی، بررسی و توازن، و میزبان بودن نهایی که در کشور، ارزیابی و گفتن حقیقت دخیل هستند، شده است.
سوم، نباید ثروت یک ملت را با ثروت افراد مشخص در آن کشور قاطی کرد. برخی افراد و بنگاهها با محصولات تازهای که مصرفکنندگان میخواهند موفق میشوند. این راه خوبی برای ثروتمند شدن است. دیگران با استفاده از قدرت بازارشان برای استثمار از مصرفکنندگان یا کارگرانشان موفق میشوند. این چیزی بیش از توزیع مجدد درآمدها نیست؛ این ثروت کلی ملت را افزایش نمیدهد. واژه فنی در علم اقتصاد «رانت» است . رانتخواری به دنبال آن است تا سهم بیشتری از کیک اقتصاد ملت بگیرد، درست برخلاف خلق ثروت که سعی دارد اندازه کیک را بیشتر کند. سیاستگذاران باید رانت را در هر بازاری که در آن رانتهای بیش از اندازه است به صفر برسانند زیرا اینها علائمی هستند که اقتصاد میتواند موثرتر و کارآمدتر کار کند: فیالواقع بهرهبرداری ذاتی در رانتهای بیش از حد اقتصاد را تضعیف میسازد. یک نبرد موفق علیه رانت خواری به هدایت مجدد منابع به خلق ثروت میانجامد .
چهارم، جامعهای که کمتر دچار تفرقه شده باشد، اقتصادی که با برابری بیشتر باشد، بهتر کار میکند. علیالخصوص، نابرابری که برمبنای نژاد، جنسیت و قومیت باشد منزجرکننده است. این یک تغییر شکل از دیدگاهی بود که پیش از این بر علم اقتصاد مسلط بوده، دیدگاهی که معاوضه میکرد، دیدگاهی که میگفت یک نفر میتواند فقط در صورتی برابری بیشتر داشته باشد که رشد و بازدهی را قربانی کند.
منافع حاصل از کاهش نابرابری به ویژه در زمانی که نابرابری به غایت خودش که اکنون در امریکا است میرسد و در زمانی که از راههایی که مثلا از طریق استثمار قدرت بازار یا تبعیض نژادی حاصل میشود، بسیار زیاد است . بنابراین فقط با یک لایحه به هدف برابری بیشتری درآمدی دست نمییابیم.
ما همچنین باید از ایمان غلط به اقتصادی که میگفت اگر ثروتمندان ثروتمندتر شوند فقیران هم سود میبرند دستبرداریم، این ایمان که اگر اقتصاد رشد کند، همه نفع میبرند. این اعتقاد پایه و اساس سیاستهای اقتصادی جماح عرضه رییسان جمهوری حزب جمهوریخواه از زمان رونالد ریگان به بعد بوده است. آثار آن هم واضح است که منافع رشد به راحتی به پایینیها نمیرسد . به ردیفهای گسترده جمعیت در امریکا و نقاط دیگر دنیای پیشرفته که بعد از دههها درآمدهایشان که توسط سیاستهای جناح عرضه تقریبا ثابت و در رکود مانده، حتی با آنکه جی دی پی هم رشد یافته، نگاهی بیندازید که چطور در خشم و ناامیدی زندگی میکنند. بازارها به خودی خود لزوما به این مردم کمک نمیکنند بلکه این برنامههای دولت است که میتواند تفاوتی را ایجاد کند.
پنجم، برنامههای دولت برای دست یابی به رفاه مشترک نیاز به تمرکز بر توزیع درآمد بازار – آنچه که پیش از توزیع خوانده میشود – و توزیع مجدد دارد، درآمدهایی که افراد بعد از مالیات و انتقال از آن لذت میبرند. بازارها در خلأ وجود ندارند؛ آنها را باید ساخت و راهی که ما برای ساخت آن میرویم بر توزیع درآمد بازار و رشد و بازدهی اثر میگذارد. بنابراین، قوانینی که سوءاستفاده از قدرت انحصاری شرکتها را اجازه میدهد یا آنکه رییسان هیاتمدیره را قادر میسازد تا برای خودشان سهم بزرگی از درآمد شان شرکت را بردارند، منجر به نابرابری بیشتر و رشد کمتر میشود . دستیابی به یک جامعه عادلانهتر نیازمند برابری فرصتها است اما این هم به نوبه خود نیازمند برابری بیشتر درآمدها و ثروت است. همیشه برخی از مزیتها در بین نسلها منتقل میشود به همین ترتیب نابرابریهای بیش از حد درآمدی و ثروت در یک نسل به سطوح بالاتر نابرابری در نسل بعد تفسیر میشود.بخشی از این راهحل آموزش است اما فقط بخشی . در ایالات متحده فرصت نابرابری آموزشی بیش از هر کشور دیگری است و فراهم کردن آموزش بهتر برای تمامی افراد میتواند نابرابری را کاهش و عملکرد اقتصادی را افزایش دهد. ترکیب اثرات نابرابری در فرصتهای آموزشی، مالیاتهای بهشدت پایین که از گذشته باقی مانده به معنای آن است که ایالات متحده در حال خلق یک حکومت ارثی توانگر است .
ششم، به خاطر قوانین بازی و بسیاری از جنبههای دیگری که اقتصاد و جامعه ما به دولت وابسته است، آنچه که دولت انجام میدهد حیاتی است؛ سیاست و اقتصاد را نمیتوان از هم جدا کرد. اما بدیهی است که نابرابری اقتصادی به زبان قدرت سیاسی درمیآید و آنهایی که دارای قدرت سیاسی هستند از آن برای مزیت خودشان استفاده میکنند. اگر ما قوانین سیاسی خودمان را اصلاح نکنیم، دموکراسی مان را به سخره گرفتهایم و خودمان را به دنیا اینگونه نشان خواهیم داد که یک دلار یک رای است به جای آنکه یک فرد یک رای باشد. اگر ما، به عنوان یک جامعه، یک سیستم موثر بازبینی و توازن داشته باشیم که سوءاستفادههای بالقوه از ثروت را بازبینی کند، اقتصادی را با برابری بیشتر ثروت و درآمد خلق خواهیم کرد .
هفتم، سیستم اقتصادی ما که از اوایل دهه 1970 تغییر جهت داده – سبک سرمایهداری امریکایی– هویت فردی و ملی را دارد به بدترین شیوه شکل میدهد. آنچه که پدیدار میشود نبرد با ارزشهای بالاتر است – آزمندی، خودخواهی، فساد اخلاقی، تمایل به استثمار دیگران، و بیصداقتی که کسادی بزرگ در بخش مالی خودش را نشان داد، نه فقط در ایالات متحده بلکه در هرجای دیگری که مشهود است. هنجارها، چه آن را به عنوان رفتار قابل قبول نگاه کنیم یا نکنیم، به گونهای تغییر مییابد که همبستگی اجتماعی، اعتماد و حتی عملکرد اقتصادی را تضعیف کرده است.
هشتم، ترامپ و بومیگرایان در هر کجای دیگر جهان بهدنبال آن هستند تا دیگران – مهاجران و توافقهای بد تجاری – را عامل بدبختی ما و به ویژه آنهایی که از صنعتیزدایی رنج میبرند، متهم کنند؛ در حالی که این قصور در درون خود ما قرار دارد: ما میتوانستیم فرآیند تغییر فناوری و جهانی شدن را بهتر مدیریت کنیم، بهطوری که افرادی که شغلشان را از دست میدادند، شغلهای جدیدتری را در جاهای دیگر بیابند. جلوتر که برویم، ما مجبور خواهیم بود که بهتر عمل کنیم و من توضیح میدهم که چگونه میتوانستیم آن را انجام دهیم. مهمتر آنکه انزواطلبی گزینه نیست. ما در دنیایی بهشدت متعامل زندگی میکنیم بنابراین باید روابط بینالمللی مان را – چه اقتصادی و چه سیاسی – بهتر از آنچه که در گذشته داشتهایم، مدیریت کنیم.
نهم، دستورالعملهای اقتصادی جامعی وجود دارد که با آن میتوان رشد را احیا و رفاه را سهیم کرد. این برنامهها شامل برداشتن موانع رشد و برابری از قبیل آن موانعی که توسط شرکتها و قدرت بیش از حد بازار ایجاد میشود، و بازگرداندن توازن مثلا دادن قدرت چانهزنی بیشتر به کارگران، است. این کار هم مستلزم فراهم کردن حمایت از تحقیقات بنیانی و تشویق بیشتر بخش خصوصی برای درگیر شدن در خلق ثروت تا دنبال رانت رفتن است.
البته اقتصاد وسیله یا ابزاری برای به پایان رسیدن است نه پایانی در خودش. و زندگی طبقه متوسط که از بدو تولد امریکاییها در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به نظر میآمد یک حق بوده اکنون به نظر میآید که طیف بزرگی از کشور را دارد از دسترس خارج میکند. ما از کشور ثروتمندی که پیش از این بودیم داریم دور میشویم. ما میتوانیم اطمینان بدهیم که این زندگی برای اکثریت شهروندان ما قابل تامین است. این کتاب نشان میدهد که چگونه میتوان آن را انجام داد.
در آخر، اکنون زمانه تغییرات اصلی است. برای وظایفی که در دست داریم تغییرات جزیی (یا جزییگرایی) – نیشگونهای کوچک برای سیستمهای اقتصادی و سیاسی ما – کافی نیست.آنچه که لازم است تغییرات تند از نوعی که ما در این کتاب خواهان آن شدیم. اما هیچکدام از این تغییرات اقتصادی بدون یک دموکراسی قوی برای تعدیل قدرت سیاسی که ثروت متمرکز دارد، قابل دسترسی نیست. پیش از اصلاحات اقتصادی باید اصلاحات سیاسی صورت گیرد.
گمراه شدن
خانهای که علیه خودش متفرق شده باشد نمیتواند پایدار بماند. «ابراهام لینکلن»
فصل اول
مقدمه
اینکه امورات در ایالات متحده و در بسیاری از کشورهای پیشرفته به خوبی پیش نمیرود، ناشی از آن است که آنها را خیلی دست کم گرفتهایم. واقعیت آن است که نارضایتی گستردهای در سرزمین وجود دارد.
بر اساس تفکر حاکم بر اقتصاد امریکا و علم سیاست 25 سال اخیر، نباید اینگونه میشد. بعد از سقوط دیوار برلین در 9 نوامبر سال 1986، فرانسیس فوکویوما با این عنوان که دموکراسی و سرمایهداری بالاخره پیروز گشتهاند «پایان تاریخ» را اعلام کرد. فکر کرده میشد که یک دوره جدید از رفاه جهانی همراه با رشد بیش از پیش در دسترس است و ظن بر این بود که امریکا پیشرو این قافله باشد.
تا سال 2018، بالاخره آن ایدههای هوایی بر زمین خورد و نابود شد. بحران مالی سال 2008، نشان داد که سرمایهداری آن طور که گمان میرفت نبود - به نظر آمد که نه کارآمد است و نه پایدار. سپس آمارهای دقیق نشان دادند که نفع برندگان اصلی رشد 25 سال گذشته آنهایی بودند که در راس قرار داشتند. و بالاخره آرای ضد نهاد گرایی در هر دو سوی اقیانوس اطلس - برگزیت در پادشاهی متحد و انتخاب دونالد ترامپ در ایالات متحده – سوالهایی را نسبت به عقلانیت انتخابات دموکراتیک ایجاد کرد.
اندیشمندان ما یک سری توضیحات آسان را که تا آنجا که میدانیم صحیح است، مطرح کردهاند . نخبگان بدبختی بسیاری از امریکاییها را که به جهانی شدن و لیبرالیزه شدن از جمله بازارهای مالی با این وعده که از این «اصلاح» سود خواهید برد سوق داده شده بودند، نادیده گرفته بودند. اما این منفعت وعده داده شده برای اکثر شهروندان محقق نشد. جهانی شدن، صنعتی زدایی را تسریع کرد، اکثریت شهروندان علی الخصوص افراد کمتر تحصیلکرده که به ویژه اکثر آنها مردان بودند را پشت سر گذاشت.
آزادسازی بازارهای مالی منجر به بحران 2008 شد که بدترین عقب گرد اقتصادی از زمان رکود بزرگ که در سال 1929 شروع شد، بود. با اینحال دهها میلون نفر در اطراف و اکناف جهان شغلهایشان را از دست دادند و میلیونها نفر در امریکا خانههایشان را از دست دادند و هیچکدام از مدیران شرکتهای اصلی مالی که اقتصاد جهانی را به لبه ویرانیها آوردند پاسخگو نشدند. هیچکدام هم مهلت نگرفتند بلکه در عوض پاداشهای کلان دریافت کردند. بانکدارها نجات پیدا کردند اما نه آنهایی که طعمه شده بودند. حتی اگر سیاستهای اقتصادی موفق شدند که از رکود بزرگ دیگری جلوگیری کنند اما تعجب ندارد که پیامدهای سیاسی این نجات نامتوازن کماکان وجود دارد.
برچسب زدن هیلاری کلینتون به آن دسته از افراد در بخشهای صنعتیزدایی شده کشور که از رقیبش حمایت میکردند به عنوان «ستمکاران» را میتوان یک خطای وحشتناک سیاسی خواند (با گفتن اینکه خود آن کار یک ستم بوده است): برای آنها، کلمات هیلاری کلینتون بازتاب تمایلات شوالیهگری نخبگان بود. مجموعهای از کتابهایی از جمله «خاطرات یک خانواده و فرهنگ در بحران» نوشته جی .دی. وانس؛ «غریبهها در سرزمین خودشان» نوشته آرلی هوچشیلد، احساس آن دسته از افرادی که صنعتیزدایی را لمس کردهاند و آنهایی که در این نارضایتی شریک بودهاند را مستند کردهاند و نشان میدهند که چقدر فاصله آنها با نخبگان کشور خودشان زیاد بوده است. یکی از شعارهای کمپین تبلیغاتی بیل کلینتون در سال 1992 این بود، «احمق، این اقتصاد است.» آن شعار بیش از حد ساده انگارانه بود و این مطالعات چرایی آن را مطرح میسازد، زیرا: مردم احترام میخواستند، آنها میخواستند احساس بکنند که صدای آنها شنیده میشود. در واقع، بیش از یک سوم قرن از سخنرانیهای جمهوریخواهان این بود که دولت نمیتواند مشکلی را حل کند به همین خاطر مردم انتظار آن را نداشتند که دولت مسائل متعلق به آنها را حل کند. اما میخواستند که دولتشان - به هر معنایی که درنظر بگیرند -در کنار آنها «بایستد» و زمانی که دولت در کنار آنها ایستاد، نمیخواستند که دولت آنها را به عنوان «کسانی که پشتش را خالی کردهاند» تنبیه کند. این برایشان تحقیر بوده است. آنها در یک دنیای ناعادلانه، انتخابهای سخت کرده بودند. آنها میخواستند برخی از بیانصافیها مورد توجه قرار گیرد. هرچند که به نظر آمد دولت در بحران سال 2008، بحرانی که توسط سیاستهای آزادسازی مالی بازار و توسط نخبگان اجرا شد، فقط در کنار نخبگان ایستاده بود. حداقل آن روایتی بود که میبایست به آن اعتقاد پیدا میکردیم و من روشن خواهم کرد که در آن روایت بیش از اندازه حقیقت وجود دارد. در حالی که شاید شعار کلینتون که اقتصاد همهچیز است، امورات را بیش از حد ساده انگارانه نشان میداد اما خیلی هم ساده انگارانه نبود. اقتصاد ما برای بخش اعظمی از کشور کار نمیکند. در همین حال، بیش از اندازه برای آنهایی که در راس بودند پاداش در نظر گرفته شده است. در واقع، این همان شکاف عمیقی است که در ریشه وضعیت جاری خطرناک کشور و بسیاری از کشورهای پیشرفته، وجود دارد. البته این فقط اقتصاد نیست که سقوط کرده بلکه سیاست ما هم سقوط کرده است. شکاف اقتصادی ما منجربه شکاف سیاسی شده و شکاف سیاسی شکاف اقتصادی را تقویت کرده است. آنهایی که پول و قدرت دارند از قدرتشان در سیاست برای نوشتن قواعد بازی اقتصادی و سیاسی به گونهای استفاده میکنند که مزیتهای آنها را تقویت کند. ایالات متحده یک الیت بسیار کوچکی دارد که سهم زیادی از اقتصاد را کنترل میکنند و بخش بزرگ و روبه فزاینده از قعر جامعه تقریبا هیچ منبعی ندارند - 40 درصد امریکاییها نمیتوانند یک مصیبت 400 دلاری را پوشش بدهند، حال میخواهد بیماری بچه باشد یا تعمیر خودرو. ثروت سه ثروتمند اول امریکایی، یعنی جف بزوس (آمازون)، بیل گیتس (مایکرو سافت) و وارن بافت (برکشایر هاثوی) بیش از نیمی از قعر جمعیت ایالات متحده است، که نشان میدهد چقدر ثروت زیاد در بالا و چقدر ثروت کمی در قعر جامعه است.
بافت، سرمایهگذار میلیاردر اسطورهای حق داشت که میگفت: «این یک جنگ طبقاتی است، بسیار خب، اما این هم طبقه من است، طبقه ثروتمند که جنگ را میسازد و ما هم برنده آن هستیم.» او آن را جنگطلبانه نگفت؛ او آن را گفت چون فکر میکرد که یک توصیف دقیق از وضعیت امریکا است. و او روشن کرد که فکر میکند که آن وضع غلط است حتی اگر امریکایی هم نباشد.
کشور ما با یک دموکراسی نمایان شروع کرد، کشوری که پدران بنیانگذار آن نگران بودند که مبادا اکثریت، اقلیت را سرکوب کنند. به همین خاطر، آنها در قانون اساسی محافظتهایی را از جمله محدودیتهایی که دولت میتواند انجام دهد تعبیه کردند . هرچند که طی بیش از دویست سال بعد از آن امورات تغییر کرد. امروزه ایالات متحده، یک اقلیت سیاسی دارد که اگر اکثریت را سرکوب نمیکند لااقل بر آن مسلط است و در کل اکثریت را از انجام کاری که نسبت به کشور مفید است خنثی میسازد. اکثریت رایدهندگان خواهان کنترل بهتر سلاح هستند، حداقل دستمزد بالاتری میخواهند، مقررات سختگیرانهتر مالی میخواهند و بدون آنکه زیر بار بدهی سنگین بروند خواهان دسترسی بهتر به مراقبتهای بهداشتی و آموزش عالی هستند. اکثریت امریکاییها در برابر جورج بوش به الگور رای دادند و در برابر دونالد ترامپ به هیلاری کلینتون . اکثریت امریکاییها بطور مکرر برای مجلس نمایندگان به دموکراتها رای دادند اما با این حال جمهوریخواهان به دلیل تقسیم ناعادلانه، کنترل مجلس نمایندگان را در دست گرفتند – هر چند که در سال 2018 بالاخره با رای یکپارچه کافی که دموکراتها به دست آوردند توانستند کنترل را دوباره به دست آورند. اکثریت غالب امریکاییها به سناتورهای دموکرات رای دادهاند اما به علت آنکه برخی از ایالتها با جمعیت اندک مانند ایالت وایومینگ همان دو سناتوری را دارند که ایالتهای پرجمعیت مانند نیویورک و کالیفرنیا دارند، جمهوریخواهان کنترل بر سنا را در اختیار گرفتهاند و این مجلس به خاطر نقشی که در تایید قاضیهای دادگاه عالی ایفا میکند بسیار مهم است . متاسفانه این دادگاه از داوری و تفسیر عادلانه قانون اساسی هم بازمانده و یک زمین بازی دیگر شده که در آن سیاست بازیگر است . محافظتهای قانون اساسی از زمانی که اقلیت مسلط شده، برای اکثریت کار نمیکند.
پیامدهای این اقتصاد و سیاست از شکل افتاده به فراتر از علم اقتصاد میرود: آنها نه تنها بر سیاست ما بلکه بر طبیعت و ذات جامعه و هویت ما هم اثر میگذارند. یک اقتصاد وسیاست نامتوازن، خودخواه و کوته نظر منجر به افراد کوته بین، نامتوازن و خودخواه میشود که ضعفهای سیستم اقتصادی و سیاسی را تقویت میکند. بحران مالی سال 2008 و پیامدهای بعد از آن نشان داد که بسیاری از بانکداران ما از آنچه میتوان آن را فقط فساد اخلاقی نامید رنج میبرند همچنانکه آنها سطح بالایی از بیصداقتی را نمایش میدهند و تمایل به آن دارند از مزیتهای آسیب پذیر استفاده کنند. این لغزشها تماما در کشوری است که گفتوگوهای سیاسیاش برای دهها سال است که با «ارزشها» عجین شده است.
برای فهم اینکه ما چگونه میتوانیم رشد سهیم شده را بازگردانیم باید با درک منابع حقیقی ثروت ملتمان – یا هر ملت دیگری – شروع کنیم. منابع حقیقی ثروت عبارتند از: مولد بودن، خلاق بودن و شاداب بودن مردم ما؛ پیشرفت علوم و فناوریای که طی دو و نیم قرن گذشته شاخص بودهاند و پیشرفت در سازمانهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی که طی همین دوره رخ داده از جمله حکومت قانون، بازارهای رقابتی و تنظیم شده و نهادهای دموکراتیک همراه با بازبینی و توازن و طیف وسیعی از نهادهای «حقیقتگو». این پیشرفتها مبنای افزایش بیشماری را در استانداردهای زندگی که طی بیش از دو قرن گذشته ایجاد شده بودند فراهم کردهاند.
هر چند که در فصل بعد دو تغییر آزاردهنده 40 سال اخیر یعنی رشدی که کاهش یافته و درآمدهای بخش بزرگی از جمعیت که درجا زده یا حتی کاهش یافته است - که تقریبا به آن اشاره کردهایم- را توضیح میدهد. یک شکاف بزرگی میان آنهایی که در راس هستند و بقیه، باز شده است.
صرف توضیح مسیری که اقتصاد و جامعه ما طی کرده کافی نیست. ما مجبوریم قدرت ایدهها و منافعی که ما را برای چهار دهه گذشته از مسیر دور کرده بهتر درک کنیم، بفهمیم که چرا آنها این قدرت را بر افراد بسیار زیادی در دست داشتهاند و چرا اینقدر از اساس در اشتباه هستند. واگذاشتن تنظیم برنامههای اقتصادی و سیاسی به منافع شرکتها منجر به تمرکز قدرت اقتصادی و سیاسی شده است و آنها این کار را هم ادامه خواهند داد. فهم اینکه چرا سیستمهای اقتصادی و سیاسی ما را شکست دادهاند، پیش مقدمهای است برای نشان دادن اینکه ساخت یک دنیای دیگری هم امکانپذیر است.
این یک نکته امیدوارکننده است که اصلاحات آسانی وجود دارند – اصلاحاتی که اقتصادی است نه سیاسی – که میتوانند منجر به رفاه مشترک بزرگتری شوند. همچنانکه خواهیم دید، ما میتوانیم یک اقتصاد همخوانتر با آنچه معتقدم ارزشهای اساسی مشترک و وسیعی دارد خلق کنیم – نه آزمندی و بیثباتیهایی که بانکداران ما نشان میدهند بلکه ارزشهای برتری که غالبا توسط رهبران سیاسی، اقتصادی و مذهبی ما بیان شده است. چنین اقتصادی شخصیت ما را شکل خواهد داد – ما را بیشتر شبیه افراد و جامعهای خواهد ساخت که آرزومند آن هستیم و ما را در انجام چنین کاری قادر خواهد ساخت تا یک اقتصاد بشریتر بسازیم، اقتصادی که میتواند برای اکثریت وسیعی از شهروندان ما زندگی «طبقه متوسطی» را که آنها اشتیاقش را دارند به وجود آورد، اما به نظر میآید که این آرزو بطور فزایندهای دارد از دسترس دور میشود.
فصل اول - ثروت ملل
کتاب مشهور سال 1776 آدام اسمیت، ثروت ملل، جایگاه خوبی برای شروع فهم اینکه چگونه ملتها مرفه میشوند است. معمولا فکر کرده میشود که شروع رفاه ملت با علم مدرن اقتصاد است. اسمیت به درستی سوداگری، مکتب تفکر اقتصادی که در دوره رنسانس و اوایل اقتصاد صنعتی بر اروپا حاکم بود، را به نقد میکشد. سوداگران از صادرات کالا در مقابل گرفتن طلا هواداری میکردند معتقد بودند که این امر اقتصادشان را ثروتمندتر و ملت شان را از لحاظ سیاسی قدرتمندتر میسازد. امروزه، ما شاید به این سیاستهای احمقانه که طلای بیشتر در کیف پول، استانداردهای زندگی را بالاتر نمیبرد بخندیم. اما هنوز یک چنین سوءتعبیری غالب است – به ویژه در میان آنهایی که بحث میکنند صادرات باید از واردات بیشتر باشد و سیاستهای غلطی که این امر را مورد هدف دارد ترغیب میکنند. ثروت حقیقی یک ملت با ظرفیتش برای آوردن استانداردهای بالاتر زندگی، آن هم با یک روش پایدار، برای تمامی شهروندانش اندازهگیری میشود. این هم به نوبه خود باید بهره وری پایدار را که بخشی از آن برمبنای سرمایهگذاری در کارخانجات و تجهیزات است بلکه مهمتر از آن در دانش است، افزایش دهد و اقتصادمان را به سمت اشتغال کامل هدایت کند تا مطمئن شود که منابعی که ما داریم هدر نمیرود یا آنکه به سادگی معطل نمیماند. مشخصا اینکه این نباید فقط با انباشت ثروت مالی یا طلا سروکار داشته باشد. من نشان خواهم داد که تمرکز بر ثروت مالی ضد مولد است – رشد آن به بهای ثروت واقعی کشور به دست میآید و کمک میکنم تا کاهش رشد در این دوره «مالی شدن»را توضیح دهم.
اسمیت که کتاب خود را در طلوع انقلاب صنعتی نوشته بود نمیتوانست بطور کامل آنچه را که امروزه باعث ثروت واقعی شده ارج بنهد. اکثر ثروت بریتانیای کبیر در آن زمان و در قرن بعد از آن از استثمار مستعمرههایش استخراج میشد. هر چند که اسمیت نه بر صادرات و نه بر استثمار مستعمرهها بلکه بر نقش صنعت و تجارت تمرکز کرده بود. او درباره مزیتهایی که بازارهای بزرگتر به تخصصی شدن میدهند حرف زده بود. این حرف تا آنجا که میتوانست برود خوب بود اما او اساس ثروت یک ملل در یک اقتصاد مدرن را مورد توجه قرار نداده بود، یعنی آنکه او درباره تحقیق و توسعه یا حتی درباره پیشرفت در دانش به عنوان نتیجه تجربه، آنچه را که اقتصاددانان «یادگیری عملی» میخوانند حرف نزده بود.دلیل آن ساده بود: نقش پیشرفت در فناوری و یادگیری در اقتصاد قرن هجدهم کم بود.
قرنها پیش از آنکه اسمیت بنویسد، استاندارد زندگی «درجا» زده میشد. مدت کمی پس از اسمیت، توماس رابرت مالتوس، اقتصاددان، توضیح داد که چگونه جمعیتی که رو به افزایش است مراقبت میکند که دستمزدها در یک سطح معیشتی باقی بماند. اگر دستمزدها به بالاتر از سطح معیشتی افزایش یابند، جمعیت بیشتر میشود و دستمزدها را دوباره به سطح معیشتی برمیگردانند. این راهحل ساده دورنمایی از استانداردهای زندگی نبود. مالتوس کاملا مسیر غلطی را در پیش گرفته بود.
روشنگری و پس از آن
خود اسمیت بخشی از نهضت بزرگ روشنفکری قرن هیجدهم بود که «روشنگری» نام گرفته بود. بنای روشنگری که با انقلاب علمی غالبا همراه بود بر پیشرفتهای قرون پیشین که با اصلاحات پروتستان شروع شده، قرار گرفته بود. قبل از اصلاحات قرن شانزدهم، که ابتدائا با رهبری مارتین لوتر بود، اساسا «حقیقت» باید توسط مقامات معلوم و تعیین میشد.اصلاحات، آتوریته کلیسا را زیر سوال برد و در یک جنگ سی ساله که حول و حوش 1618 شروع شد، اروپاییها بر سر پارادایم جانشین جنگیدند.
زیر سوال بردن آتوریته، جامعه را وادار به پرسشگری و پاسخگویی کرد: ما چگونه «حقیقت» را میدانیم؟ چگونه میتوانیم درباره دنیای اطراف مان یاد بگیریم؟ و ما چگونه باید و میتوانیم جامعهمان را سازماندهی کنیم؟ یک معرفتشناسی تازهای به نام «علم» به وجود آمد که تمام جنبههای زندگی، جدا از دنیای معنوی، را اداره میکرد: علم یک سیستم مبنی بر اعتماد همراه با تایید بود که هر پیشروی را بر تحقیق اولیه و پیشرفت آنهایی که قبل از آن بودند، قرار داده بود. طی سالیان سال دانشگاهها و نهادهای تحقیقاتی برای کمک به قضاوت ما در خصوص حقیقت کشف ذات دنیای ما برپا شدند. بسیاری از چیزهایی که ما امروزه داریم از آن استفاده میکنیم، از برق گرفته تا ترانزیستورها و کامپیوترها، گوشیهای هوشمند، لیزر و طب مدرن، نتیجه کشف علمی است که با تحقیقات پایهای مورد حمایت حاصل شدهاند. و البته فقط پیشرفتهای «هایتک» مشمول آن نبودهاند: حتی جادهها و ساختمانهایمان بر پیشرفتهای علمی قرار گرفتهند؛ بدون آنها ما نمیتوانستیم آسمانخراشها و بزرگراهها و شهرهای مدرن داشته باشیم. کنار گذاشتن آتوریته سلطنتی و کلیسا در دیکته کردن اینکه چگونه جامعه باید سازماندهی شود به معنای آن بود که خود جامعه باید آن را ترسیم کند. دیگر فرد نمیتوانست بر آتوریته- چه زمینی و چه آسمانی- تکیه کند تا مطمئن شود امورات خوب کار میکنند یا آنکه بتوانند خوب کار کنند. فرد باید خودش سیستمهای حکومتی را خلق میکرد. کشف نهادهای اجتماعی که رفاه جامعه را تضمین کند بسیار پیچیدهتر از کشف حقایق طبیعی بود. در کل یک فرد نمیتوانست آزمایشات را کنترل کند. هر چند که یک مطالعه دقیق از تجربیات گذشته میتواند مفید واقع شود. فرد باید بر عقل و گفتمان تکیه میکرد- و این را به رسمیت میشناخت که هیچکس انحصار فهم و درک ما از سازمان جامعه را ندارد. جدا از این عقلانیت که ارزش اهمیت حکومت قانون را به دست میدهد، رویه صحیح حقوقی و سیستم بازبینی و توازن که توسط ارزشهای نهادینهای مانند عدالت برای همه و آزادی فرد حمایت میشود حاصل شد.
لازمه سیستم حکومتی ما، با تمامی تعهداتش برای رفتارعادلانه برای همه، معلوم کردن حقیقت است. با سیستمهای «به جا» حکمرانی خوب، به احتمال زیاد تصمیمهای خوب و عادلانه گرفته میشود. شاید این تصمیمات کامل نباشند اما به احتمال زیاد در زمانی که نقصشان آشکار شود، تصحیح خواهند شد.
در طول زمان یک مجموعه غنی از نهادهای حقیقتگو، کشف حقیقت و تایید حقیقت شکل گرفت و ما بسیاری از موفقیتهای اقتصادی و دموکراسی خودمان را مدیون آنها هستیم. محور مرکزی این مجموعه یک رسانه فعال است. رسانه مانند تمامی نهادها یک نهاد جایزالخطا است؛ اما تحقیقات آن بخشی از سیستم جامع بازبینی و توازن جامعه ما است که یک خیر مهم عمومی را فراهم میسازد.
پیشرفتهای فناوری و علم همراه با تغییرات سازمان اجتماعی، سیاسی و اقتصادی که با روشنگری همراه بود منجربه افزایش تولیدی شد که از افزایش جمعیت هم جلو زد به همین خاطر درآمدهای سرانه شروع به افزایش کردند. جامعه یاد گرفت که چگونه مهار رشد جمعیت را در دست بگیرد و در کشورهای پیشرفته هم مردم بهطور فزایندهای تصمیم گرفتند تا اندازه خانواده را به ویژه در زمانی که استانداردهای زندگی بالاتر میرفت، محدود سازند. نفرین مالتوسی کنار گذاشته شد. بنابراین طی 250 سال گذشته افزایش عظیمی در استانداردهای زندگی (در شکل 1 نشان داده شده که بعد از قرنها که استاندارد زندگی «درجا» زده شده بود به سرعت شروع به بالا رفتن کرد، اول در اروپا که با پایان قرن هیجدهم و با شروع قرن نوزدهم شروع شد و سپس در دیگر نقاظ دنیا به ویژه پس از جنگ جهانی دوم) و افزایش طول عمر که ما از آن منفعت زیادی بردهایم شروع شد. این یک تغییر غمناک در خوشبختی بشریت بود. در حالی که در گذشته تلاشهای بسیاری صورت میگرفت تا نیازهای اساسی زندگی را تامین سازند، اکنون آنها را میتوان ظرف چند ساعت کار در هفته به دست آورد.
هر چند که در قرن نوزدهم، ثمرات این پیشرفت بهطور خیلی نابرابر تقسیم شده بود. برای بسیاری از مردم فیالواقع زندگی به نظر حتی بدتر هم شده بود. همانطور که توماس هابز بیش از یکصد سال پیش مطرح کرده بود، «زندگی تند، خشن و کوتاه بود»- و برای بسیاری از مردم انقلاب صنعتی به نظر میآمد امورات را بدتر کرده بود. رمانهای جارلز دیکنز به وضوح رنج اواسط قرن نوزدهم در انگلستان را شرح میدهد.در ایالات متحده، نابرابری در پایان قرن نوزدهم به اوج خود رسیده بود. خوشبختانه حکومت به این نابرابریهای مرگبار واکنش نشان داد: قانونگذاری عصر پیشرفت و «نیودیل» استثمار قدرت بازار را مهار و سعی کرد تا کاستیهای بازار را که عیان شده مورد توجه قرار دهد- از جمله سطوح غیرقابل قبول نابرابری و ناامنی که به وجود آمده بود. تحت ریاستجمهوری فرانکلین دی روزولت، ایالات متحده برنامه سن پیری و ناتوانی را (که همان تامین اجتماعی بود) تصویب کرد. بعدا در همان قرن، رییسجمهوری لیندون بیجانسون مراقبتهای درمانی برای پیران را فراهم کرد و جنگ علیه فقر را راه انداخت. در پادشاهی متحد و اکثر اروپا، دولتها تضمین کردند که همه مردم به مراقبتهای بهداشتی دسترسی داشته باشند و ایالات متحده تنها کشور مهم پیشرفتهای بود که دسترسی به مراقبتهای پزشکی را به عنوان یک حق مسلم بشری به رسمیت نشناخت. تا اواسط قرن گذشته، کشورهای پیشرفته آنچه را که بعدا «جوامع طبقه متوسط» خوانده شد را ایجاد کردند که در آن اکثر شهروندان حداقل در یک درجه معقولی از ثمرات پیشرفت سهیم میشدند – و این فقط منحصرا برای سیاستهای بازارکار نبود که بر اساس نژاد و جنسیت قرار گرفته بود بلکه حتی بالاتر آنها در این پیشرفت سهیم شده بودند.به شهروندان اجازه داده شده بود تا زندگی سالمتر و طولانیتری و به مسکن بهتر و پوشاک هم دسترسی داشته باشند. دولت آموزش را برای کودکان آنها فراهم آورده بود – بنابراین وعده زندگی مرفهتر جلوتر آمد و برابری فرصت بیشتری فراهم شد. دولت همچنین برای آنها یک کمی امنیت و حمایت اجتماعی در سن پیری علیه خطرات دیگری از قبیل بیکاری و ناتوانی را فراهم کرد .
پیشرفت در بازار و نهادهای سیاسی که از قرن هجدهم شکل گرفته همیشه روی یک روال نبوده است. در این مدت بحران دورهای اقتصادی وجود داشته که بدترین آن رکود بزرگی بود که در سال 1929 شروع شد و ایالات متحده تا جنگ جهانی دوم نتوانست از آن رکود بطور کامل خارج شود. دولت، پیش از جنگ بیمه بیکاری را برای آن دسته از افرادی که بهطور موقت بیکار شده بودند فراهم کرد. بعد از جنگ، کشورهای پیشرفته متعهد شدند اقتصاد خود را در اشتغال کامل نگه دارند.
همچنین، هیچوقت حرکتی هم صورت نگرفت که ثمرات پیشرفت را بهطور مساوی توزیع کند. همچنانکه در ابتدای این فصل مشاهده کردیم، در اواخر قرن نوزدهم و در دهه 1920 اوضاع خیلی بدتر هم شده بود اما سپس بعد از جنگ جهانی دوم بهطور قابل توجهی بهبود یافت. در حالی که همه گروهها میدیدند که درآمدها رشد مییابد، درآمد آن دسته از افرادی که در قعر جدول بودند سریعتر از آنهایی که در راس بودند رشد میکرد. اما سپس، در اواخر دهه 1970 و اوایل دهه 1980 یک گردش منفی صورت گرفت. گروههایی که در قعر بودند دیدند که درآمدهایشان درجا زده یا حتی کاهش یافته در حالی که درآمد دیگران افزایش مییابد. برای افراد غنی، افزایش طول عمر ادامه یافته بود اما در نهایت برای آنهایی که تحصیلات کمتری داشتند، طول عمر شروع به کاهش کرده بود.
ضدحمله
پیشرفتی که با روشنگری همراه بود همیشه دشمنان خودش را داشت. این فهرست شامل محافظهکاران مذهبیای میشد که ایدههایی مانند تکامل را دوست نداشتند و آنهایی که با تساهل و لیبرالیسمی که توسط روشنگران موعظه میشد احساس راحتی نمیکردند. به این افراد، میشود افرادی را اضافه کرد که منافع اقتصادی خودشان را با یافتههای علمی در تضاد میدیدند - برای مثال مالکان بنگاههای زغالسنگ و کارگران آن دورنمایی را میدیدند که مجبور هستند در مواجهه با شواهد غالب که نشان میداد آنها مشارکتکنندگان اصلی گرمای زمین و تغییرات جوی هستند کارشان را تعطیل کنند. اما ائتلاف مذهبی و محافظهکاران اجتماعی و آنهایی که نفع شخصی شان مستقیما علیه یافتههای علمی بود برای گرفتن قدرت سیاسی کافی نبود. قدرت، نیازمند حمایت وسیعتر جامعه تجاری بود. این کمک با یک «مابهازایی» حاصل شد، مقررات زدایی و کاهش مالیات. در ایالات متحده، ملاط این ائتلاف بدون شک رییسجمهور است، دونالد ترامپ. خیلی دردناک است که حمایت خاموش یک رییسجمهور متعصب، ضد زن، بومی گرا و طرفدار ساخت داخل را ببینیم - درست بر خلاف ارزشهایی که بسیاری از جامعه تجاری میگویند که آنها به خاطر آن و برای آن ایستادهاند - به همین خاطر آنها برای خودشان و شرکتهایشان به راحتی جو دوستانهتر تجاری همراه با حداقل مقررات و به ویژه کاهش مالیات را میگیرند. بدیهی است، پولی که در جیبشان است - آزمندی- همه را مغلوب میکند.
دونالد ترامپ از زمان به راه افتادن کمپینش و به ویژه از زمانی که رییسجمهور شد فراتر از برنامه اقتصادی «سنتی» محافظهگرانه گام برداشته است. همچنانکه خاطرنشان کردهایم او در برخی از موارد در حقیقت انقلابی بوده است: او بیمحابا به نهادهای مرکزی جامعه ما که از طریق آنها دانش را کسب و حقیقت را معلوم میکنیم حمله کرده است . اهداف او دانشگاهها، جامعه علمی و قوه قضاییه ما را دربرگرفته است . البته بیشترین حملات رذیلانه او به رسانههای خبری استاندارد بوده که او بر چسب «اخبار جعلی» را به آنها میزند. طنز ماجرا در این است که برای این رسانهها، بازبینی حقیقت نقش مهمی را ایفا میکند این در حالی است که ترامپ بدون تردید و طبق یک روال عادی بهشدت دروغ میگوید.
این حملات نهتنها در امریکا بیسابقه نیست بلکه آنها همچنین دموکراسی و اقتصاد ما را به تحلیل برده و تباه میسازند و در حالی که هر قطعه از این حملات به خوبی شناخته شدهاند اما واجب است که بدانیم چه چیزی آنها را محرک میسازد و تا چه وسعتی را مورد هدف قرار میدهند. همچنین مهم است که بدانیم چه چیزی در سر ترامپ است: اگر قصد او زدن چنینسازی نیست پس حملات او به نهادهای حقیقت گویی نباید تاثیر آنچنانی داشته باشد.ما همچنین شاهد حملات مشابهی در جاهای دیگر هستیم. اگر ترامپ این جنگ را شروع نمیکرد، کس دیگری بود که آن را شروع کند.
در این متن آنچه جالب است حمایت جامعه تجاری از رییسجمهور ترامپ است که به نظر میآید خیرهکننده و دلسردکننده است بهویژه برای آنهایی که خاطرات ضعیفی از ظهور فاشیسم در دهه 1930 دارند . رابرت اُ. پاکستون، استاد تاریخ نگاری میان توجه ترامپ به ثروتمندان و استراتژیهای پشت ظهور نازیها در آلمان قرابتهایی را ترسیم کرده است. درست همانطور که هسته حمایت ترامپ یک اقلیت متمایز است، هسته حمایت فاشیستها آنقدر ضعیف بود که نتوانند قدرت را بهطور دموکراتیک به دست بیاورند- آنها هرگز نزدیک به اکثریت آرا را کسب نکرده بودند. آنچه ترامپ را به موفقیت رساند، شکلگیری ائتلاف با جامعه تجاری بود درست مثل زمان نازی ها؛ فاشیستها فقط به خاطر حمایت گسترده ائتلاف محافظهکارانی که جامعه تجاری را دربر میگرفت، به قدرت رسیدند.
حمله به دانشگاههای ما به آن اندازهای که به رسانهها حمله شد مورد توجه قرار نگرفت، اما بطور یکسان برای آینده اقتصاد و دموکراسی ما خطرناک است . دانشگاههای ما سرچشمهای است که از آن همهچیز بیرون میآید. سیلیکون ولی – مرکز ابداعات اقتصادی کشور – به خاطر پیشرفتهایی که از فناوری دو دانشگاه بزرگ ما یعنی، استنفورد و دانشگاه کالیفرنیا، برکلی، بیرون آمده وجود دارد . «امایتی» و «هاروارد» بطور مشابه مرکز بزرگ تولید بیوتکنولوژی در بوستون هستند . کشور ما به عنوان رهبری که در ابداعات شهره است بر بنیادهای دانشی که از دانشگاههای ما بیرون میآید قرار گرفته است. دانشگاهها و مراکز تحقیقات علمی ما بیش از پیشرفت دانش صرف کار کردهاند: آنها برخی از کارفرمایان پیشرو ی کشور را به سواحلمان جذب کردهاند . بسیاری به خاطر فرصتهای مطالعاتی در این دانشگاههای بزرگ به اینجا کشیده شدهاند . مثلا مهاجران بین سالهای 1995 و 2005 حدود 52 درصد از تمام بنگاههای تازه تاسیس در سیلیکون ولی را بنیان نهادهاند. همچنین مهاجران بیش از 40 درصد بنگاههایی که در 500 فهرست اول «یو اس فورچون» سال 2017 قرار گرفته بودند را تاسیس کردهاند. و با این حال ترامپ سعی داشت تا بودجه صندوق دولتی که برای تحقیقات بنیادین در بودجه سال 2018 در نظر گرفته شده بود را کاهش دهد . علاوه بر این، شاید برای اولینبار باشد که در لایحه مالیاتی سال 2017 جمهوریخواهان، مالیات بر برخی از دانشگاههای غیرانتفاعی خصوصی ما – که بسیاری از آنها در پیشرفت دانشی که هم در افزایش استانداردهای زندگی و هم در ایجاد مزیتهای رقابتی امریکا نقش محوری داشتهاند - بسته شد. برخی از جمهوریخواهان به دانشگاههای ما به خاطر اینکه سیاسی هستند و در مقابل تعصب و ضد زن بودن تساهل ندارند انتقاد میکنند. این درست است که دانشگاهیان تقریبا بطور عموم درس میدهند تغییرات آب و هوایی واقعی است و بسیاری نسبت به اقتصاد بخش عرضه تردیدهایی را روا داشتهاند. همچنین دانشگاهها وزن یکسانی به تئوریهایی که دنیا صاف است، نظریههای فلوژیستون یا به اصل طلا در اقتصاد، نمیدهند. همچنین ایدههایی هستند که در تحصیلات عالی مستحق نگاه یکسانی نیستند. خیلی غلط است ایدههایی را که از دور خارج شدهاند و بطور مکرر توسط روشهای علمی تایید نشدهاند را درس بدهیم . تاکنون، دانشگاهها در مقابل این محاصره مقاومت کردهاند. اما یک نفر فقط تصور کند اگر ترامپ و دیگرانی که این جنگ را آغاز کردهاند پیش ببرند، چه اتفاقی برای اقتصاد امریکا و جایگاه ما در جهان میافتد. موقعیت ما در پیشگامی ابداعات به سرعت تنزل مییابد. تقریبا دیگران مثل کانادا و استرالیا هستند که از جایگاه ضد علمی و ضد مهاجرتی ترامپ امتیاز میگیرند و به سرعت سعی در استخدام دانشجویان ماهر و ایجاد نهادهای تحقیقاتی و تاسیس آزمایشگاهها برای فراهم کردن آلترناتیوهای ماندگار در مقابل سیلیکون ولی دارند .
حمله به قوه قضاییه
در هر جامعهای، چالش و اختلافی وجود دارد و زمانی که طرفین به توافق نمیرسند، حال این طرفین دو فرد باشند، دو شرکت باشند یا افراد و دولتشان . وظیفه دادگاههای ما این است حقایق را ارزیابی و تا آنجا که میتوانند به آن برسند. تقریبا طبق تعریف، رفع چنین اختلافاتی آسان نیست: چرا که اگر آسان بود، طرفین میتوانستند آن را به شیوه خودشان انجام دهند و مستلزم دادگاههای هزینه بر و زمان بر نمیبودند. زمانی که دادگاهها احکامی را صادر میکردند که ترامپ نمیپسندید، او آنها را به اصطلاح به «قضات» ارجاع میداد. اهانت او به سیستم قضایی با تمایل او به انتصاب قضات سراسر بیکفایت بهشدت نمایان شد – بطوری که یکی از نامزدهایش برای دادگاه فدرال دیسی، متیو اسپنسر پترسن، اصلا یک تجربه دادگاهی نداشت. پترسن بعد از سوالاتی حقارت باری که در کمیسیون از او شد از نامزدی کنار کشید اما او فقط یکی از بیکفایتترین انتصابهای بهشدت بیشمار و بیکفایت ترامپ بود.
توجیه حملات: دفاع از خود
در اینجا یک الگویی وجود دارد. از منظر ترامپ و هوادارانش، خطرات تمامی این نهادهای حقیقت گو این است آنها به دیدگاههایی میرسند که با تعصبات و پیش داوریهای ترامپ، آن پیش داوریهایی که او و حزبش را احاطه کردهاند، مغایرت دارد. مدتهای مدید است، یعنی از زمان دروغ بزرگ گوبلز، که چنین حملاتی و تلاش برای خلق یک واقعیت دیگر همواره بخشی از فاشیسم بوده است . ترامپ به جای آنکه دیدگاههایش را با واقعیت سازگار کند (مثلا، تغییرات آب و هوایی) در عوض به آنهایی که میخواهند حقیقت را عیان سازند حمله میکند. اینکه این حملات اینچنین تشدید میشوند بخشی از آن گواهی است که به قصور سیستم آموزشی ما برمیگردد. اما ما نمیتوانیم منحصرا آنچه را که رخ داده متهمسازیم. ما میدانیم با توجه به پیشرفتهایی که در اقتصاد رفتاری و بازاریابی روی داده میتوان ادراکات و عقاید را دستکاری کرد. شرکتهای سیگارسازی در استفاده از این روشها برای به تردید انداختن یافتههای علمی که سیگار کشیدن برای سلامتی مضر است موفق بودهاند؛ و نیز شرکتهایی از این نوع که در ترغیب کردن افراد برای خریدن محصولاتی که ممکن است در غیر حالت دیگر نخرند و اگر عمیقتر نگاه شود نه نیاز داشته باشند و نه بخواهند . اگر شما بتوانید محصولات بد و حتی خطرناک را بفروشید میتوانید ایدههای بد و حتی خطرناک را هم بفروشید – و برای انجام چنین کاری منافع شدید اقتصادی وجود دارد. این بینش توسط استیو بنن و فاکس نیوز برای تغییر ادراکات روی دستهای از موضوعات از تغییرات آب و هوایی گرفته تا ناکارآمدی و بیعدالتی دولت، به کار گرفته شد.
تغییرات آب و هوایی دولت رسانه قوه قضاییه لایحه
فروختن اکثریت به سیاستی که علیه منافع خودشان است
اینکه ترامپ ودار و دستهاش در واژگون نشان دادن حقیقت منفعتی دارند شکی نیست. اما یک نفر باید بپرسد که چرا این حملات متمرکز به نهادها و ایدههایی که این همه کار برای تمدن ما انجام دادهاند در میان بسیاری از افراد اینقدر طنین دارد؛ با اینکه این پرسش خیلی چیزها را به خطر میاندازد، از جمله دموکراسی و پیشرفت در استاندارد زندگی ما که طی 250 سال گذشته شاخص بوده است. بخشی از انگیزههای من در نوشتن این کتاب این امیدواری است که اگر مردم فهم بیشتری از اهمیت این نهادها را میداشتند، در زمانی که آنها مورد چنین حملاتی قرار میگرفتند این نهادها را در میان خود میگرفتند. هر چند که این تنها رمز و راز دغدغه سیاست امروزه نیست. یک نفر شاید بپرسد: چرا در یک جامعه دموکراتیک اینقدر در برابر چنین سطح بالایی از بیعدالتی تساهل وجود دارد؟ البته، هستند افرادی در راس جامعه - گروهی که نفوذ ثروت و سیاستشان با تعدادشان تناسب ندارد - که صریحا بگویم طماع و کوتهنظر هستند. آنها میخواهند همچنان در راس بمانند و برایشان هم مهم نیست که چقدر برای جامعه هزینه میبرد.خودشیفتگانی هستند با جمع فکری صفر که به معنای آن است که تنها راهی که یک نفر میتواند ثروتمند شود آن است که از آنهایی که در قعر جامعه هستند چیزی بگیرد. اما حتی اکثر آنهایی که در راس هستند - اگر آنها حقیقتا منافع شخصی خودشان را بفهمند- باید حامی سیاستهای مساواتطلبانه باشند و حتی برای
99 درصدی که هر روزه از نابرابری رنج میبرند بیشتر باشد. حتی آنهایی که در 10 درصد بالای جامعه قرار دارند که رشد ناچیز را میبینند نسبت به سقوط از پلههای نردبان نگران هستند، حتی اکثر آنهایی که در یک درصد قرار دارند هم آسیب میبینند. در دیگر کشورها، ثروتمندان را مجبور میکنند تا در محلههای محافظت شده زندگی کنند و بهطور مداوم نگران هستند که مبادا بچههایشان ربوده شوند. رشد کلی کشور آسیب دیده و به همین نسبت هم یک درصدیها هم که اکثر ثروت آنها از پولهایی که از پایین جامعه درمیآید آسیب خورده است؛ زمانی که در پایین جامعه ثروت کمی باشد قدرت جمع کردن آن به سمت بالا هم کم میشود. یکی از بینشهای علم اقتصاد مدرن این است که کشورهایی که نابرابری بیشتر دارند (علی الخصوص زمانی که نابرابری به اندازه ایالات متحده بزرگ میشود و همچنان در ایالات متحده این نابرابری تولید میشود) فقیرانهتر هم عمل میکنند. جمع اقتصاد صفر نیست؛ رشد اقتصادی تحت تاثیر سیاست اقتصادی است - و کنشهایی که نابرابرای را افزایش میدهند رشد را هم به ویژه طی یک مدت طولانی، کاهش میدهند. کوتاه سخن آنکه، پیدا کردن یک توضیح عقلانی نسبت به تساهل کشور به نابرابری بسیار سخت است. به همین نسبت، چندین جنبه دیگر از سیاست اقتصادی امریکا وجود دارد که ارایه یک توضیح خوب هم برای آنها سخت است یعنی آنکه آیا کسی معتقد است که افراد روی هم رفته منطقی هستند و سیاستهایی را که به نفع خودشان است را حمایت میکنند، و آیا کسی فرض را بر این میگذارد که ما دموکراسی داریم که اصولی عمل میکند یعنی سیاستها باید بازتاب منافع اکثریت باشد. برای مثال، به استثنای مالکان شرکتهای زغال سنگ، گاز و نفت، اکثر ذینفعان باید نسبت به تغییرات جوی کاری انجام دهند. اما درست همانطور که پول، سیاست امریکا را آلوده کرده است، بهطور کلی عقاید را هم آلوده کرده است. برادران کوچ، شرکتهای نفت و گاز و دیگران طوری منافع را مدیریت کردهاند که بخشهای بزرگی از امریکا فریب بخورند و نسبت به تغییرات آب و هوایی بدبین شون د، درست همانطور که پیشتر خاطرنشان کردهایم که شرکتهای سیگارسازی، 50 سال پیش، بخشهای بزرگی از امریکا را نسبت به یافتههای علمی که سیگار برای سلامتی مضر است را بدبین کرده بودند. شرکتهای زغال سنگ به همان اندازه که شرکتهای سیگارسازی شواهدی را دوست نداشتند که نشان دهد سیگار عامل سرطان و بیماریهای قلبی و ششی است، آنها هم شواهدی را که نگرانی گازهای گلخانهای در تغییرات آب و هوایی را نشان دهد دوست ندارند، زیرا در آن حالت است که صدها هزار نفر مردم قبل از آنکه آنها به نتیجه برسند، مردهاند.
به همین ترتیب، به نظر میآید که ثروتمندان بخش بزرگی از امریکاییها را ترغیب کردهاند که کشور بدون مالیات بر ارث بهتر خواهد بود حتی با آنکه این کار به یک حکومت موروثی اغنیا- که درست برخلاف آرمانهای امریکا است- منجر شود .
بحثهای علمی و منطقی جای خود را به ایدئولوژی دادهاند. ایدئولوژی ابزار تازهای در حرفه و پیشه سرمایهدار طماع شد. در بخشهایی از کشور یک فرهنگی درست شده که روی هم رفته نسبت به خرد علمی حالت تهاجمی دارند. من بهترین توضیح را در پاراگراف قبل ادا کردهام: آنهایی که پول میسازند- چه سیگار تولید بکنند، یا مواد شیمیایی یا زغالسنگ- سوالات علمی را به روشی مطرح میکنند که کل تشکیلات علمی مورد شک واقع بشوند. اگر این روند ادامه یابد و اگر جمهوریخواهانی که این دورنما را که در قدرت ادامه دارد حمایت کنند، به سختی میتوان مشاهده کرد که چگونه ماشین خلق ثروت، که بر بنیانهای علمی قرار دارد، به کار خود ادامه دهد . قصور نخبگان ما با آنکه به سختی میتوان فهمید که چرا افراد زیادی از حمله به همین نهادهایی که در هسته پیشرفت اقتصادی و دموکراسی ما هستند دفاع میکنند، اما میتوان به راحتی فهمید که چرا بخشهای بزرگی از کشور علیه «نهادها» شدهاند و دیدگاهشان نسبت به جهانی شدن، مالی شدن و بطور وسیعتر به اقتصاد برگشته است . نخبگان (درهر دو حزب) وعدههایی را نسبت به اصلاحات چهار دهه گذشته داده بودند- و آنچه را که آنها وعده داده بودند هرگز عملی نشد.
نخبگان وعده داده بودند که پایین آوردن مالیات بر ثروتمندان، جهانی شدن و آزادسازی بازارهای مالی منجر به ثبات رشد و سریعتر میشود که هر فردی از آن بهره مند خواهد شد. نابرابری میان آنچه وعده داده شده بود و آنچه اتفاق افتاد بسیار خیرهکننده است . بنابراین زمانی که ترامپ بر آن بر چسب «جعلی» را زد، صدایش طنین داشت.
تعجبی ندارد که پس از شکست اقتصادی که ما آن را شرح دادیم- آزادسازی و جهانی شدن برای تعداد اندکی ثروت آورد اما برای بقیه درجا زدن، ناامنی و بیثباتی را آورد- بدبینی نسبت به نخبگان و موسسات علمی که آنها خرد و عقلشان را از آنها میگیرند به وجودآید. اما این یک نتیجهگیری غلط است: استادان خوب اشاره کرده بودند که جهانی شدن فی الواقع به پایین آمدن دستمزد کارگران غیرماهر منجر میشود حتی به تعدیل قیمتهای پایینتر کالاهایی که آنها میخرند، مگر آنکه دولت اقدامات متقابل قوی را درپیش بگیرد. آنها اشاره کرده بودند که آزادسازی مالی منجر به بیثباتی میشود. اما مشوقان جهانی شدن و آزادسازی بازارهای مالی صدای آنها را خواباندند.
دلایل هر چه باشد ما آنهایی را که کشور در روند جهانی شدن به آنها آسیب رسانده، فراموش کردیم. ما درجا زدن دستمزدها و درآمدها و نابرابری رو به رشد را نادیده گرفتیم. ما فکر کردیم که «سرپوش» گذاشتن- بر حباب مسکن که اشتغالات موقتی را در ساختمانسازی برای تعدادی از آنهایی که شغلهای صنعتیشان را از دست داده بودند- یک راهحل واقعی است.کوتاه سخن آنکه، نخبگان ما، در هر دو حزب، فکر میکردند که تمرکز بر تولید ناخالص داخلی میتواند جانشینی بر تمرکز بر مردم باشد. درواقع، آنها بخشهای بزرگی از کشور را ندیدند . این بیاحترامی شاید به اندازه تراژدی اقتصادی که بر آنها افتاده بود دردناک بود.
فرضیههای جانشین برای منابع ثروت ملل
من منابع واقعی ثروت ملل- که بر پایههای علم و دانش قرار دارد و نهادهای اجتماعی را بدین منظور که ما برای کمک نه فقط به خودمان بلکه برای اینکه در آرامش و در کنار یکدیگر زندگی کنیم و برای خیر عمومی خودمان با یکدیگر همکاری و تعاون داشته باشیم، ایجاد کرده بودیم - را شرح داده بودم. من همچنین خطراتی که برای این پایهها توسط ترامپ و همپالکیهایش صورت میگیرد را شرح دادهام. ترامپ و همپالکیهایش با یک سری از عقاید نیمه تمام و گمراه به هر واقعیتی که کاری جز خدمت به منافع اقتصادی برخی از رانت جویان کوته نظر ندارند، لازمه موفقیت را در حمله همهجانبه به نهادهای حقیقت گوی ما و خود دموکراسی میدانند.
در اینجا یک فرضیه آلترناتیو بسیار طولانی مدت و گسترده از آنچه که سبب ثروت ملل شده وجود دارد، فرضیهای که متاسفانه در کشور ما در 40 سال گذشته دچار تب و تاب زیادی شده است: دیدگاهی که میگوید یک اقتصاد در صورتی بسیار خوب عمل میکند که رهایش کنید یا حداقل آنکه به بازارهای بیقید و بند بسپارید. هواداران این فرضیات اصول حقیقت را مثل ترامپ جزو جزء نمیکنند. آنها همانند یک شعبدهباز ماهر بیشتر بر آنچه که ما بر آن متمرکز میشویم آن را شکل میدهند. اگر جهانی شدن افراد بسیاری را پشت سر گذاشت، اگر اصلاحات ریگان منجربه آن شد که افراد بیشتری در فقر بمانند و درآمد بخشهای بزرگی از جمعیت درجا بزند، بهترین حیله آن است که جمعآوری دادهها درباره فقر را متوقف کنند و درباره نابرابری هم اصلا حرف نزنند و به جای آنکه بر قدرتی که تعداد کمی از شرکتهای سلطه در بازار دارند متمرکز شوند، بر رقابتی که همیشه در درون بازار میماند تمرکز میکنند.
به جزوههای استاندارد اقتصادی دانشکدهها نگاهی بیندازید. واژه رقابت به راحتی در سراسر فصلها وجود دارد؛ لغت قدرت را فقط در یک یا دو فصل میبینید. لغت استثمار، که مدتهای مدید است از لغتنامه اقتصاددانان پیرو این ایده حذف شده، را بسیار بعید است در کل جزوه ببینید. اگر به تاریخ اقتصادی جنوب امریکا برگردید، بسیار محتمل درباره بازار (رقابتی) پنبه یا حتی برده مباحث را میبینید تا استفاده وسیع از قدرت توسط یک گروه برای استخراج عصاره نیروی کار دیگری یا استفاده گروه از قدرت سیاسی برای تضمین آنکه بتواند کارش را پس از جنگ داخلی ادامه دهد. نابرابری بزرگ در دستمزدها بین جنسیتها، نژادها و قومیتها - شمایل اصلی اقتصاد امریکا که در فصل بعد به آن میپردازیم - اگر به آن اشارهای میشود با استفاده از واژه تعدیل شدهای مانند تبیعض بحث خواهد شد. فقط اخیرا واژههایی مانند استثمار و قدرت رابرای شرح آنچه که رخ داده را دیگر میتوان در سنگنوشتهها دید.
تنها دلیلی که بازارها خیلی خوب کار نمیکنند این است که رقابت کمی وجود دارد و قدرت زیادی در دستان تعداد کمی افراد. اینکه چرا نمیشود به عینه دید به این خاطر است که افراد بسیار زیادی هستند که برای زندگی کردن نجیبانه درآمد خیلی کمی دارند؛ ایالات متحده، بیش از هر کشور دیگری در جهان در درآمد سرانه مراقبتهای پزشکی هزینه میکند اما با اینحال، عمر مفید تقریبا نسبت به هر کشور توسعه یافته دیگر پایینتر است و دارد کاهش هم مییابد؛ ما اقتصادی داریم که شاخصه آن این است که بهطور همزمان خانههای خالی داریم و افراد بیخانمان .غمبارترین قصور زمانی روی میدهد که بیکاری وسیعی وجود دارد کارهایی که باید انجام شود و مردمی که میخواهند آن کار را انجام دهند. رکود بزرگ دهه 1930 و کسادی بزرگی که در سال 2007 شروع شد دو نمونه بدیهی آن است اما از زمانی که سرمایه داری شروع شد اقتصادهای بازار همیشه با دورههای اپیزودیک بیکاری قابل توجه شخص بودهاند . در هر کدام از این موارد سیاستهای دولت حتی زمانی که بهطور کامل هم اجرا نمیشود، میتواند موارد را از آنچه که غیر از این میتواند باشد، بهبود بخشد. مثلا در حالت عقبگرد اقتصادی ما، محرکهای دولتی از طریق سیاستهای پولی و مالی بیکاری را پایینتر آورده است . حال سوال این است که فراتر از تضمین اشتغال کامل، آیا برای دولت باید نقشی قایل شد یا آنکه باید بازارها را به حال خودشان رها کرد؟
گام اول برای پاسخ به این سوال این است که بدانیم بازارها، خودشان یک هدف نیستند بلکه وسیلهای هستند برای رسیدن به هدف جامعه مرفهتر . بنابراین، سوال محوری این است که چه زمانی بازارها رفاه را نه به فقط آن یک درصد بالا بلکه به کل جامعه، تحویل میدهند؟ دست نامریی آدام اسمیت (نکتهای که طرح میکند نفع شخصی به گونهای عمل میکند که انگار یک دست نامریی آن را به سمت رفاه جامعه هدایت میکند) شاید مهمترین تک ایده در علم اقتصاد مدرن بوده است و با اینحال اسمیت قدرت محدود بازارها و نیاز به کنش دولت را به رسمیت شناخته بود. تحقیقات علم مدرن - هم تئوری و هم تجربه - فهم ما را از نقش بنیادین دولت در یک اقتصاد بازار را تقویت کرده است . آن نشان داده که هم به آنچه که بازارها نمیخواهند و نمیتوانند انجام دهند نیاز است و هم به آنکه مطمئن شویم بازارها آنطور عمل میکنند که باید عمل کنند. برای اینکه بازارها به تنهایی خوب عمل کنند، باید یک سری از شرایط تامین شود - باید یک رقابت قدرتمندی وجود داشته باشد، اطلاعات باید کامل باشد و کنشهای یک فرد یا یک شرکت بر دیگران (مثلا نتوانند آلودگی ایجاد کنند) نتواند آسیب برساند . در عمل، این شرایط هرگز تامین نمیشوند - که غالبا بسیار زیاد هم هست - که به معنای آن است که در این موارد بازارها در اجرا با شکست مواجه شدهاند. پیش از مقررات محیطی، هوای ما غیرقابل تنفس و آب ما غیر قابل نوشیدن و شنا کرد ن بود - همین موارد امروزه در چین، هند و دیگر کشورهایی که مقرارت محیطی آنها بسیار ضعیف است یا بسیار ضعیف اعمال میشود، دیده میشود. مهمترین نکته برای یک اقتصاد پویا و مبتکر آن است که بخش خصوصی به تنهایی خیلی کم بر تحقیقات پایهای هزینه میکند . همین وضعیت هم برای دیگر حوزههای سرمایهگذاری با منفعت عمومی وسیع است (مثلا زیرساختاری و آموزش) . منافع هزینه کرد دولت برای تکمیل این اهداف فراتر از خرج کردنهای آن است. این هزینهها را باید تامین مالی کرد و البته آن هم نیازمند مالیات است. (تعجبی ندارد که بخش خصوصی آنچه را که انجام میدهد در بوق و کرنا میکند: تحقیقات کاربردی آن مهم است اما این تحقیقات بر بنیانهای تحقیقات پایهای قرار دارد .) من زمانی از وزیر دارایی سوئد پرسیدم که چرا اقتصاد کشورش اینقدر خوب کار میکند. پاسخ او: زیرا آنها مالیاتهای بالا دارند. البته منظور او این بود که سوئد میدانست که یک کشور مرفه نیازمند سطح بالایی از هزینههای عمومی بر زیر ساختارها، آموزش، فناوری و حمایت مدنی است و اینکه دولت نیازمند درآمدهایی است تا بهطور دایم این هزینه ها را تامین کند. بسیاری از این هزینههای عمومی هزینههای بخش خصوصی را تکمیل میکنند. پیشرفت در فناوری که توسط دولت تکمیل میشود میتواند به حمایت از سرمایهگذاریهای خصوصی کمک کند. سرمایهگذاران در زمانی که نیروی کار با تحصیلات عالی و زیرساختارهای خوب وجود داشته باشد سعی میکنند تا تلاشهایشان سودآورتر باشد. برای رشد سریع، بالا بردن دانش نقش محوری دارد و تحقیقات پایهای باید توسط دولت مورد جمایت واقع شود. این بصیرت در مواجهه با سیاستهای «طرف عرضه» سبک ریگانی که بر فرضیاتی قرار داشت که مقرراتزدایی اقتصاد را آزاد میکند، مالیاتهای پایین آن را انگیزه مند و این هر دو با هم منجر به رشد اقتصادی میشود، به هوا رفت. هرچند که بعد از اصلاحات ریگان، رشد فی الواقع کاهش یافت . مقرراتزدایی، به ویژه در بازارهای مالی، برای ما عقب گردهای اقتصادی سال 1991و 2001 و بدترین آن، کسادی بزرگ سال 2008 را آورد و مالیاتهای پایین اثرات انرژی زایی را که طرفهای عرضه ادعا میکردند ایجاد نکرد. توماس پیکتی و همکارانش نشان دادهاند که نرخ مالیاتهای پایینی که بر بالاییها بسته شد فیالواقع با نرخ رشد پایینتر یا تغییر نیافته در اطراف جهان همراه بوده است . همانطور که منتقدان کاهش مالیات پیشبینی کرده بودند، نه کاهش مالیات ریگان ونه کاهشی که در دولت جورج دبلیو بوش بر ثروتمندان اعمال شد منجر به افزایش عرضه نیروی کار یا پس انداز نشد و بر همین اساس رشد سریعتر هم رخ نداد. بدیهی است اقتصاد «طرف عرضه» و ایمان آن به رها کردن بازار آزاد به عنوان مسیر رشد کمتر از آنچه که انتظارش را داشتند خواستهها را بر آورده کرد .برای اینکه اقتصادی خوب عمل کند نیازمند بیشتر از نرخهای پایین مالیات و مقررات ضعیف است
خطر بازگشت به اقتصاد ریگانی
بسیاری از محافظهکاران از ترامپ و حملهاش به هنجارها و نهادهایی که آنها را بهمثابه «چپ» میداند، تقریبا ترسیدهاند . علیالخصوص که این نهادها در خط مقدم جنگ برای جهانی شدن بودهاند و حالا که میبینند این نهادها از درون حزب خودشان شکست میخورند یک نفرتی آنها را میگیرد. اما آنچه اینها (گروهی که غالبا خودشان را «هرگز ترامپی نشوید» نامیدهاند) به کشور پیشنهاد میدهند نوع دیگری از سیاستهای شکست خورده گذشته است – یعنی مالیاتهای پایین برای ثروتمندان و شرکتها، مقررات کمتر، نقش کوچکتر برای دولت و یک نسخه قرن بیست و یکمی اقتصاد ریگانی.امروزه، مشخصه اقتصاد امریکا تا حد زیادی، بازارهای انحصاری و تحت نظارت که استثمار جایگزین خلق ثروت شده، است . در همین حال، خطر واقعی رشد پوپولیسم و بومیگرایی در ایالات متحده، بسیار بدتر از دیوانگی است . مشکلات ما از توافق نامههای غیرعادلانه تجاری یا مهاجرت برنمیخیزد و آنچه که ترامپ خطرات این حوزهها را طرح میسازد، مشکلات کشور را از جمله بدبختیهای آن گروههایی که به خاطر صنعتیزدایی آسیب دیدهاند، بدتر میکند. به همین ترتیب، هیچ کشوری خودش را با نادیده گرفتن انقباضهای بودجهای، درست همانطور که به نظر میرسد ترامپ در لایحه مالیاتی رونق بودجه دسامبر 2017 و افزایش مخارج ژانویه 2018 دیده بود، در مسیر تند و پایدار رشد، نمیبیند. مشکلات واقعی در ایالات متحده، همانطور که شرح خواهم داد، مشکلاتی هستند که خودمان ساختهایم – سرمایهگذاری کم در مردم، زیرساختارها، و فناوری، اعتماد بیش از حد به توانایی بازارها برای حل تمامی مشکلات ما، مقررات خیلی کم در جاهایی که به آنها نیاز داریم، مقررات خیلی زیاد در آنجاهایی که به ان نیاز نداریم. ترامپ هر روزه ما را از کار روی این موارد عمیق و مهم دور نگه میدارد.
خطر واقعی برای دموکراسی ماست
این کتاب که عمدتا درباره اقتصاد است - نشان میدهد وضعیت فعلی ما که ناشی از انتخابهای غلط در گذشته بوده قابل پیشبینی بود و اینکه آلترناتیوهایی وجود دارد که اینها را بهتر کند. اما یک تمی که در این کتاب مدام تکرار میشود این است که سیاست و اقتصاد به هم گره خورده است. نابرابری اقتصادی ما به نابرابری سیاسی ترجمان میشود و با قوانینی که این نابرابریها را بیشتر تشدید میکند آنها را بازتاب میدهد . به همین ترتیب، شکستهای اقتصادی بر سیستم سیاسی ما بازتاب مییابد. ترامپ یک بروز آن است . در اینجا عمیقترین نگرانیهای خودم را درباره آینده میآورم: با توجه به کوته نظری و طمعی که در یک درصد است، باید فهمید که اکثریت غالب امریکاییها، جهانی شدن، مالی شدن و دیگر عناصر قواعد اقتصادی فعلی را حمایت نمیکنند . برای این امریکاییها، اینها یک نشانههای عمیقا آزاردهنده است: اگر ما اجازه دهیم که دموکراسی مسیر خودش را برود، و اگر ما به عقلانیت رایدهندگان ایمان داریم، آنها یک مسیر آلترناتیو را انتخاب خواهند کرد. بنابراین فوق ثروتمندان در ادامه منافع شخصی عریانشان، یک استراتژی سه بخشی را فرموله کردهاند: فریب، فسخ قرارداد و خلع قدرت . فریب: آنها به دیگران میگویند که سیاستهایی مانند لایحه مالیاتی 2017 که برای غنی کردن ثروتمندان است فیالواقع به معنای کمک به امریکاییهای عادی است یا اینکه جنگ تجاری با چین به طریقی صنعتیزدایی را برمیگرداند. فسخ قرارداد: آنها بهشدت کار میکنند تا مطمئن شوند آنهایی که شاید برای سیاستهای پیشرفتهتر رای بدهند یا نتوانند رای بدهند یا رای ندهند، این کار هم با سختتر کردن ثبت نام یا با مشکل کردن رای دادن برای آنها صورت میگیرد . و در آخر، خلع قدرت: آنها بر دولت قید و بندهای کافی میگذارند بطوری که اگر تمامی موارد بالا به شکست انجامید و یک دولت پیشرفتهتر انتخاب شد نتواند آنچه را که برای اصلاحات سیاست و اقتصاد ما نیاز است انجام دهد . یک نمونه: قید و بندهایی که با انتخاب ایدئولوژیکی و انباشته کردن فزاینده آن در دادگاه عالی اعمال شده است .اکر ما مسیر را تغییر ندهیم، پیش بینی میشود: یک اقتصاد، سیاست و جامعه بهشدت ناکارآمد. واکنش شدید علیه نهادهای علمی و بنیانی که پیشرفت را برای قرنها زیر پا خواهد گذاشت از جمله، نهادهای بسیار مهم ارزیابی حقیقت و حقیقت گو که منجر به رشد پایینتر و نابرابری بیشتر خواهد شد.
یک جنگ پیش رو یا یک راه سوم ؟
به نظر میرسد امروزه از آن دورهای که جان اف کندی گفته بود: «نپرسید که کشورتان چه کاری میتواند برای شما انجام بدهد، بلکه بپرسید که شما چه کاری میتوانید برای کشورتان انجام دهید»، خیلی دور شدهایم. ریگان اقتصاد کشور را نه فقط به یک سمت دیگری هدایت کرده بود بلکه او ارزشها را در مادی گرایی و خودخواهی بیشتر متبلور و به سمت آنها راهنمایی کرد.شکست رویکرد او در برداشتن ثمراتی که وعده آن را داده بود در تصحیح مسیری که امیدش را داشتیم نتیجه نداد. فقط به تشدید نقص مجموعهای از ایدهها منجر شد. همچنانکه ما درباره تثبیت سیستم اقتصادی مان فکر میکنیم باید این نگاه که چون ایالات متحده جنگ سرد را برده و سیستم اقتصادی امریکا پیروز شده است را کنار بگذاریم. اما این کنار گذاشتن نه به این خاطر باشد که سرمایهدار بازار آزاد برتری خودشان را نشان داده بلکه به این خاطر که کمونیسم شکست خورده بود. زمانی که ایالات متحده با کمونیسم بر سر قلبها و افکار مردم در سراسر جهان مبارزه میکرد باید نشان میدادیم که سیستم اقتصادی ما برای همه قابل ارایه است. بعد از فروپاشی اتجاد جماهیر شوروی به نظر میآید که دیگر رقابتی وجود ندارد و سیستم، انگیزههای خود را برای ارایه خود به هر کس از دست داده است. چین، با استفاده از تمایز خودش به عنوان، «بازار اقتصادی سوسیالیستی با مشخصههای چینی»، برای میلیاردها نفر در کشورهای در حال توسعه و بازارهای در حال ظهور، نسخهای از آلترناتیو پویا در مقابل نسخه امریکایی که از بحران سال 2008 صدمه دیده و اکنون با ظهور ترامپ صدمه بزرگتری خواهد خورد، ارایه کرده است. و به نظر میآید آگاهی جهانی که سرمایهدار به سبک امریکایی اساسا به نفع بالاهاییهاست و تعداد زیادی را بدون مراقبتهای بهداشتی کافی کنار گذاشته، به قدرت نرم امریکا کمکی نکرده است. آنهایی که به دموکراسی معتقدند این موضوع را عمیقا آزاردهنده میبینند. در اینجا یک نبرد ایدهها بر سر آلترناتیو سیستمهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی وجود دارد و ما نباید نسبت به این حقیقت که بخشهای بزرگی از جهان از فضایل سیستم ما دور میشوند نگران باشیم. خوشبختانه، سبک سرمایهدار امریکایی چیزی نیست جز یکی از شکلهای بیشمار و متفاوت اقتصاد بازار دمکراتیک مثل آنچه که ما پیش از این در خصوص سوئد گفتیم. دیگر دموکراسیها از شکلهای دیگری که به نظر میرسد رشد سریعتر اقتصادی و رفاه بیشتر برای اکثریت شهروندانشان ارایه میدهند، استفاده میکنند. ما باید غرورمان را نسبت به سیستم اقتصادی خودمان دفن کنیم. تا به حال باید روشن شده باشد که این سیستم کمبودهای خطرناکی دارد به ویژه برای زمانی که پای تضمین سهیم شدن در رونق میرسد. در اینجا فهرستی از گزینههای جالب وجود دارد که باید آن را بررسی کنیم این فهرست بسیاری از شکلهای آلترناتیو اقتصاد بازار را که نسبت به آنچه که یاد گرفتهایم نقاط قوت زیای دارند به ما میشناسانند.
یک اقتصاد ازریختافتاده، افراد بیاخلاق و جامعه بدریخت درست میکند
تمام آنها به این معنی است که جنگ منافع – در لفافه بخواهیم بگوییم یعنی جنگ ایدهها نسبت به بهترین راه برای سازماندهی جامعه – به این زودیها کنار نمیرود، برای مثال، شرکتها سعی میکنند تا برای خودشان و به بهای دیگران بیشتر اخذ کنند. این نبرد ایدهها فقط یک مسابقه ورزشی نیست . دلایلی که ما باید در اطراف و اکناف بهدنبال آن بگردیم این است که چگونه میتوانیم کمبودهای اقتصادمان را جبران کنیم و اقتصادی را خلق کنیم که با ارزش هایمان هماهنگ باشد . این خواسته، خواسته زیادی نیست زیرا به احتمال این اقتصاد، ایدههایمان را به بازارها و دموکراسی از لحاظ جهانی، چه از لحاظ فردی و چه از لحاظ کشورمان، غالب خواهد کرد، اما (مهم این است که) با ما چه میکند. دروس استاندارد در علم اقتصاد با این فرضیه که افراد ترجیحات ثابتی دارند که با آن متولد میشوند، شروع میشود؛ آنها همانطور هستند که هستند؛ با دوست داشتنیهایشان و نفرتشان. هر چند که این ایده که ذائقه و ترجیحات تغییرناپذیر هستند کاملا بیربط است . ما به عنوان والد، سعی میکنیم که بچه هایمان را شکل دهیم با اینکه همیشه کاملا آنچه را که اعتقاد داریم که باید باشیم بطور کامل پیاده نمیکنیم، لااقل در برخی از مواقع. حرفهایهای بازاریابی سعی میکنند که ما چه بخریم. ما توسط فرهنگ مان و جامعه مان شکل گرفتیم و میگیریم و اینکه چگونه اقتصادمان را میسازیم یک نقش محوری در این شکل دهی دارد زیرا بسیاری از روابط ما با دیگران درباره این اقتصاد است . تحقیقات اقتصاد رفتاری این را هم تایید کرده است . تصادفی نیست که بانکداران آن طور که نشان داده شده اینقدر شرارت اخلاقی از خود بروز میدهند، یعنی خیلی زیاد بیصداقت و خودخواه هستند. حرفهشان آنها را شکل داده است. همینطور برای اقتصاددانان است؛ در حالی که آنهایی که علم اقتصاد را انتخاب میکنند میتوانند خودخواهتر از دیگران باشند، هر چه طولانیتر هم اقتصاد بخوانند بیشتر از دیگران خودخواهتر میشوند. نوع اقتصاد بازاری که امریکا خلق کرده در خودخواهی و مادیگرایی افراد نتیجه داده است؛ افرادی که غالبا از نوع آرمانگرایی که ما داریم و دیگران دارند تفاوت دارند. دیگر اشکال سازمان اقتصادی، شرکتهای بیشتری را میپرورانند. تمام افراد نفع شخصی را با رفتار نوع دوستی (آنطور که اسمیت خاطرنشان کرده) ترکیب میکنند و طبیعت اقتصاد و سیستم اجتماعی ما توازن بین این دو را به هم زده است . هرقدر افراد خودخواهتر باشند، مادیگراتر باشند، کوته نظرتر باشند و دایره اخلاقیشان هم کوچکتر باشد، جامعه هم همین صفات را باز میتاباند. پیامد آن را میتوان حتی شدیدتر از این، در سیاست دید. نگرشی که برنده بازار میتواند همه را ببرد، به آداب ما رسوخ کرده و هنجارها را تخریب کرده و توانایی ما را برای رسیدن به یک مصالحه و اجماع تضعیف کرده است که اگر آن را مهار نکنیم، همبستگی ملی ما را نابود میکند.
ما بهتر از آن هستیم که به نظر میآییم.شاید ما در جزییات که به خاطر آن تلاش میکنیم اختلافنظر داشته باشیم – آنچنان که اقتصاددانان تاکید میکنند، همیشه یک جبران خساراتی وجود دارد- اما روی اصول اجماع گستردهای داریم. لذا برای رسیدن به این نگاه آلترناتیوی نیازمند یک کنش دسته جمعی هستیم.. در اقتصاد اصل لازم، تنظیم کردن بازار و انجام دادن آنچه که بازار نمیتواند انجام دهد، است. ما مجبور هستیم که فراتر از این بیان رایج که بازارها در حال خود تنظیمی، کارآمد، با ثبات یا عادلانه هستند یا آنکه دولت بدون شک ناکارآمد است، کار کنیم. به یک معنا، ما باید سرمایهداری را از دست خودش نجات دهیم. سرمایهداری – همراه با دموکراسی پولمحور – یک پویایی خود تخریبی را درست میکند که خطر تخریب چهره هر بازار عادلانه و رقابتی و معنی دموکراسی را بطور خود به خودی بالا میبرد. این امر بیشتر از پیچاندن گوش سیستم، لازم است. ما مسیر را بیشتر از حد ممکن اشتباه رفتهایم. ما مجبوریم یک قرارداد اجتماعی تازه بسازیم که هر کسی را قادر سازد تا در کشور ثروتمند ما یک زندگی طبقه متوسط و پاکی را داشته باشد. این کتاب درباره راه آلترناتیو پیشرو است. ساخت یک دنیای دیگر امکانپذیر است اما نه بر اساس اعتقادات بنیادگرایان بازار به بازار و اقتصاد سرریزی که ما را به این منجلاب انداخته؛ همچنین نه بر اساس اقتصاد
بومیگرایی، پوپولیست ترامپی که قاعده قانون بینالملل را انکار میکند و «جهانی شدن را با یک کلوپ» جانشین کرده که این روند وضعیت امریکا را بدتر میکند.من خیلی امیدوارم که حقیقت در درازمدت خواهد برد: سیاستهای ترامپ شکست خواهد خورد و حامیان ترامپ، چه شرکتهایی که در راس هستند و چه کارگرانی که به گفته ترامپ منافع اشان رو به پیشرفت است، آن را خواهند دید. اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد به گمان هر کسی برمیگردد. شاید کسی باشد که اگر راه آلترتاتیوی پیش رو باشد، مثل راهی که در اینجا ارایه میشود، آن را بگیرد.
پایان فصل اول
فصل دوم
به سمت یک اقتصاد ملالانگیزتر
حول و حوش سال 1980 بود که برای موتور اقتصاد پرقدرت امریکا اتفاقی شروع به روی دادن کرد: رشد اقتصادی کاهش یافت و بسیار مهمتر آنکه رشد درآمدها کاهش یا غالبا تنزل کرد. این اتفاق بدون آنکه ما آن را متوجه شویم رخ داد. در واقع، حتی با آنکه اقتصاد قادر نبود تا رونق و رفاه را برای اکثر بخشهای جمعیت ارایه دهد، قهرمانان عصر تازه مالی شدن، جهانی شدن و پیشرفتهای فناوری درباره «اقتصاد تازه» لاف میزدند که قرار است رونق و رفاه خیلی بزرگتری را رخ دهد، اینکه چگونه، به نظر میآید که منظور آنها سطح بالاتر تولید ناخالص داخلی بود. تعدادی از رهبران اقتصادی ما – از جمله رییسان پی در پی فدرالرزرو- درباره «اعتدال بزرگ» لاف میزدند که ما بالاخره سیکل تجاری، نوسانات تولید و اشتغال را که مشخصه سرمایهداری از آغاز بود، مهار کردیم.بحران مالی سال 2008 نشان داد که رونق فرضی ما روی یک خانه پوشالی ساخته شده بود، یا دقیقتر بگوییم، بر کوهی از بدهیها. همچنانکه دادههای تازه بیرون میامد، تصویر دقیقتری از اقتصاد دیده میشد که بیشتر روشن شد در این اقتصاد مشکلات عمیقتر و پایدارتری وجود داشت. رشد اقتصادی که قهرمان شاخصها بود، سرعت آن بعد از جنگ جهانی دوم به این طرف، خیلی آهستهتر از دهههای قبل شده بود. آزاردهندهتر آنکه، آنچه که رشد ایجاد کرده بود به سمت تعداد کمی از افراد که در راس قرار داشتند رفته بود. اگر تولید ناخالص داخلی بالاتر رفته به خاطر آن بوده که درآمد «جف بزوز» (مدیر آمازون) بالاتر رفته – اما درامد افراد دیگر درجا زده – این یعنی آنکه اقتصاد خوب کار نمیکند. اما این نزدیک به آن وضعیتی بود که امریکا امروزه خودش را یافته و این مسیری بود که برای چهار دهه امریکا طی کرده، دورهای که درآمد متوسط 90 درصد پایین جامعه امریکا به سختی تغییر کرده در حالی درآمد یک درصد بالایی بهشدت افزایش یافته است. (شکل دو را ببینید که خط پایین درآمد متوسط پیش از مالیات 90 درصد جمعیت پایین امریکا و خط بالا درآمد پیش از مالیات یک درصد بالایی جامعه امریکا است.)
برخی از اقتصاددانان حتی بحث درباره نابرابری را تحقیر میکنند . آنها میگویند کار اقتصاددان این است که اندازه کیک را افزایش دهد. اگر این کار صورت گیرد همه از آن منفعت خواهند برد- همچنانکه رییسجمهور کندی گفته بود، یک موج بلند همه قایقها را بلند میکند.ای کاش این حقیقت داشت. اما حقیقت ندارد. در واقع یک موج بلند، اگر خیلی سریع رخ بدهد - و غالبا هم رخ میدهد - میتواند قایقهای کوچکتر را داغان کند. همچنین اگر تولید ناخالص داخلی یک اقتصاد بالا برود لزوما به معنای آن نیست که اقتصاد خوب کار میکند بلکه میتواند در همان حال به معنای آن باشد که محیط زیست دارد نابود میشود و منابع هم به هدر میرود. کشوری که با گذشته زندگی میکند و در آینده سرمایهگذاری نمیکد – یا میراث محیط زیستی فرزندانش را نابود میسازد- کشوری است که در این نسل به بهای نابودی منابع نسلهای بعد خوب عمل میکند. در هر کدام از این ابعاد، امریکا، نسبتا چه برای گذشته ما و چه برای رقبای ما، خوب عمل نکرده است . شاید این برای بسیاری از امریکاییها تعجبانگیز بیاید زیرا آنها به سادگی فرض میکنند که امریکا نسبت به هر کشور دیگری از هر لحاظ بزرگتر، بهتر و قویتر است. این همان چیزی است که سیاستمداران ما بیمحابا به ما میگویند. اما اگر شما به دنیای دیگر ترامپ متعهد نیستید دادهها بطور مدام سخن میگویند: در یک تصویر بلند ما کشوری نیستیم که عملکرد عالی داشته باشیم . شاید برخی از دادهها نشان دهند که ابعادی که امریکا در شاخصهای بالا از دست داده بزرگتر از چیزی باشد که دادههای دیگر طرح میکنند. در میان بسیاری از توضیحاتی که برای بدبختی این اقتصاد گفته شده، یک توضیح هست که بنیادین است: ما هنوز از درس فصل قبل که بررسی میکرد منشأ حقیقی ثروت یک ملت چیست نیاموختهایم . برای بسیاری فرو رفتن به این تفکر که آنچه سود آور است لزوما خوب هم هست، اغواکننده است اما این را نمیفهمند که منافع میتواند از طریق استثمار تقویت شود تا خلق ثروت . بورس مستغلات، قمار بازی که در لاس وگاس هست یا آتلانتیک سیتی میتواند برای تعداد اندکی مال زیادی بیاورد اما نمیتواند برای جامعه در کل، پایه ثابت رفاه را فراهم کند . طی چهار دهه گذشته، ما در زیر ساختارها، در مردم خودمان یا در فناوری سرمایهگذاری نکردهایم . حتی نرخ سرمایهگذاری کشور پایین آمده آنقدر که با بازده ملی همخوانی ندارد. فصلهای بعدی بروزهای مختلفی را نشان خواهند داد که این تغییر از خلق ثروت به استثمار در جهانی شدن، مالی شدن و انحصارزایی صورت گرفته است. ما اول به این میپردازیم که چه اشتباهی رخ داده و چرا این ادعای ترامپ که «امریکا را دوباره بزرگ کنیم» اینقدر طنین داشته است .
کند شدن رشد
در یکسوم قرن بعد از جنگ جهانی دوم، یعنی از سال 1947 تا 1980، ایالات متحده با نرخ سالانه 3.7 درصد رشد کرد؛ این در حالی است که در یک سوم آخر این قرن، یعنی از سال 1980 تا 2017 نرخ متوسط رشد فقط 2.7 درصد بوده، یک واحد درصد پایین تر؛ نزدیک به 30 درصد ! این یک سقوط مهم است .
بحران سال 2008 نشان داد که اکثر نرخ رشدی که در سالهای پیش از بحران ثبت شده، پایدار نبودهاند. این رشدها بر اثر سرمایهگذاریهای بیملاحظه بوده است که شاید بتوان آن را با ساخت بیش از حد در بازار مسکن توضیح داد.
مقایسههای بینالمللی در استانداردهای زندگی
بخشی از استثناگرایی امریکا این است که ما یک استاندارد بالاتر و نرخ رشد بالاتری نسبت به دیگران داریم – یا اینکه ما را به این سمت که معتقد باشیم هدایت کردهاند . اینکه ما کارآمدتر و مولدتر هستیم (باز اینچنین معتقدیم .) این اعتقادات یک نتیجه فرعی فوری دارد. ما باید هرکسی را از دور رقابت خارج کنیم یعنی آنکه آنها باید کالاهای ما را بیشتر بخرند و ما از آنها کمتر. برداشت از آن اینگونه است که اگر کالاهای ما بر بازارها «مسلط» نیستند، رقبای ما باید تقلب کرده باشند. فرضیه اثبات شده است . سیاستی که در پی آن از این اصل بهطور مستقیم توصیه میشود، این است: دست از تقلب بردارید. اگر قواعد تجارت بینالملل این امکان را نمیدهد که آنها را متوقف کنیم، پس خود آن قواعد باید غلط باشند. این خط استدلالی است که منجر به اعمال موانع تجاری مانند تعرفههایی شده که بر واردات مالیات ببندند یا آنکه سهمیهبندی کنند که محدودیتهایی بر مقدار کالاهایی که میتوان وارد کرده است . امروزه روح حمایت گرایی، یعنی حمایت از تولیدکنندگان داخلی در مقابل رقابت خارجی، بدون شک زنده و سرحال است .
تنها مشکل با این خط استدلال این است که هر گام آن ناقص است . در اینجا ما این فرض اساسی را که ایالات متحده مولدترین اقتصاد با بالاترین استاندارد زندگی است، را مورد توجه قرار میدهیم . (ما گامهای بعدی را با منطق در فصل 5 که مربوط به جهانی شدن است را بررسی میکنیم .)
واقعیت این است که با استفاده از شاخص توسعه انسانی که اندازهگیری در همه سطوح استاندارد زندگی کشورها را در بردارد، ابالات متحده رتبه سیزدهم را دارد، درست بالاتر از پادشاهی متحد . زمانی که نابرابری امریکا را هم به حساب آوریم، این رتبه به بیست و چهارم تنزل مییابد. در سال 2018، بانک جهانی، «شاخص سرمایه انسانی» را منتشر کرد . این شاخص قدرت سرمایهگذاری جامعه در افراد هر کشوری که ترکیبی است از آموزش، بهداشت و توانایی برای زنده ماندن را بازتاب میدهد. ایالات متحده رتبه بیست و چهارم را به دست آورد که زیر رتبه کشورهای پیشرو آسیایی مانند سنگاپور، ژاپن، کره جنوبی و هنگ کنگ و نیز کشور همسایه شمالی مان، کانادا (این کشور رتبه دهم را به دست آورده است) و اکثر رقیبان اروپایی است. سرمایهگذاری ضعیف در سرمایه انسانی منجر به استانداردهای پایین زندگی در آینده میشود.
اُایسیدی (سازمان همکاری و توسعه اقتصادی)، اتاق فکر رسمی کشورهای پیشرفته، هر چندین سال امتحانهای استاندارد شدهای را در سراسر جهان به اجرا درمیآورد. در این امتحانات که در برخی از کشورهای در حال توسعه هم به اجرا در میآید، امریکاییها در ریاضیات از حد متوسط پایینتر هستند – از میان 72 کشوری که در امتحانات مشارکت میکنند رتبه 40 را دارند- و در خواندن (رتبه بیست و چهارم) و در علوم (رنبه بیست و پنجم) کمی بهتر هستند. این کارکرد جزیی پایدار بوده است، با این حال یک سهم پایینتر از متوسط را از عملکنندگان بالا به دست آورده است . کانادا، کره، ژاپن، پادشاهی متحد، نروژ، لیتوانی و استرالیا تماما ما را در نرخهای سن فارغالتحصیلی دانشکدهها بین 25 تا 34 سال سن شکست دادهاند، کانادا با بیش از 25 درصد و کره جنوبی با تقریبا 50 درصد .
سرمایهگذاری پایین در سرمایه انسانی و فیزیکی بهطور طبیعی به نرخهای پایینتر رشد بهرهوری ترجمان میشود. در مقایسه بازدهی در میان کشورها، مهم تفاوت در ساعت کاری است که باید به حساب آورد . امریکاییها بیشتر از هر کشور پیشرفتهای ساعت کار دارند (هر کارگر امریکایی بهطور متوسط 1780 ساعت در سال کار میکند که قابل مقایسه با 1759 ساعت کار در جاهای دیگر است – علی الخصوص در مقایسه با کشورهای اروپایی مانند فرانسه با 1514 ساعت کار یا آلمان 1356 ساعت کار .) این به کم بودن ساعت کاری در هفته برنمی گردد بلکه به تعطیلات طولانیتر مربوط است . این ساعتهای طولانی است که باید آن را در درآمد بالای سرانه به حساب آورد. فیالواقع، بر حسب بهرهوری – بازدهی در هر ساعت – رشد بهرهوری ایالات متحده در دوره بعد از کسادی بزرگ، 2010-2015، کمتر از نصف متوسط این نرخ در کشورهای پیشرفته بوده است .
ما در 30 سال گذشته خیلی آهستهتر از چین رشد کردهایم که چین نهتنها اکنون بزرگترین اقتصاد جهان شده است، بلکه در معیارهای استانداردی که مقایسهها صورت میگیرد، بیشتر از ایالات متحده پسانداز، تولید و تجارت میکند. من غالبا در چین سخنرانی میکنم و زمانی که آمارهای مربوط به آنچه که برای اکثر امریکاییها رخ میدهد را بیان میکنم، آنهایی را که در راس هستند کاری ندارم، مستمعین به من ناباورانه نگاه میکنند. چهل سال پیش، چین یک کشور فقیر بود، شصت سال پیش یک کشور خیلی فقیر با درآمد سالانهای معادل 150 دلار که بانک جهانی به آن برچسب کشور «به غایت فقیر» زده بود. فقط طی چهل سال در حالی که درآمد تمام امریکاییها به جز آنهایی که در راس ایالات متحده هستند درجا زده است، درآمد چین بیش از 10 برابر شده است و بیش از 740 میلیون نفر در آن کشور از فقر خارج شدهاند.
نابرابری رو به رشد
در حالی که امریکا در رشد برتری ندارد، در نابرابری دارد: این کشور در مقایسه با هر کشور پیشرفته دیگری در نابرابری درآمدی بزرگتر است؛ رتبه آن هم بر حسب نابرابری فرصت مدام تنزل مییابد. بدون هیچ گفتهای باید ادامه داد که این بر خلاف هویت امریکا که به مثابه سرزمین فرصتها بود، است.
سهم کارگران امریکایی از کیکی که به کندی بزرگتر میشود، کمتر میشود – آنقدر کوچکتر که درآمدها در حال درجا زدن
است.
سهم نیروی کار، بهویژه اگر کسی کارگرانی که در یک درصد بالای جامعه هستند - چون از لحاظ آماری کارگر شامل بانکداران، مدیران عامل میشود اما نه عمدتا به معنای آنکه ما به عنوان نیروی کار به کار میبریم - را مستثنی کند، بهطور بینظیری به سرعت رو به کاهش است و در یک فاصله زمانی 30 ساله از 75 درصد در سال 1980 به 60 درصد در سال 2010 رسیده است.
در مقابل، آن گروه نسبتا اندک، 10 درصد بالای جامعه، یک درصد بالایی و حتی یک دهم درصد بالاتر از همه، سهم بیشتری از کیک ملت در اختیار دارند. سهم آن یک درصد بالایی در چهل سال گذشته بیش از دو برابر شده؛ سهم یک دهم درصد بالایی تقریبا به بیش از چهار برابر افزایش یافته است.
بسیاری در میان گروههای ثروت مدعی هستند که تمامی مردم از ثروتی که به بالاییها اعطا شده بهره میبرند – منفعتی که به پایین میریزد. اما این رخداد تقریبا هرگز رخ نداده و یقینا هم از دهه 1980 به این طرف هم روی نداده است.
پیش از این ما درباره اینکه چگونه آن 90 درصد پایینی در اساس دیدهاند که درآمدشان درجا زده است صحبت کردیم. آمارهای دیگر هم این را تایید میکنند. نارضایتی در امریکا بهویژه در میان مردان تند و تیز شده است و این قابل فهم بود: طی چهار دهه گذشته درآمد متوسط یک کارگر مرد تمام وقت – و آنهایی که شغل تمام وقت میگیرد از خوشبختترین افراد هستند چرا که 15 درصد مردان در سن کار (25 تا 54 سال سن) تقریبا کار نمیکنند – با تعدیل تورم یک کم تغییر کرده است.
این موضوع برای آنهایی که در قعر جدول هستند بسیار بدتر است، چرا که دستمزد آنها با تعدیل تورم به سطح شصت سال پیش میرسد. با انکه تولید ناخالص داخلی سرانه امریکا طی شصت سال گذشته بیش از دو برابر شده اما انگار نه انگار درآمد کل امریکا بلکه آن درجا زده است.
با آنکه بهره وری امریکا طی این دوره بیش از هفت برابر شده است اما انگار نه انگار بهرهوری کارگران امریکایی، بلکه آن طی این دوره درجا زده است.
در واقع، بعد از میانه دهه 1970 و میانه دهه 1980، یک اتفاقی برای کشور افتاده است: در حالی که پیش از آن دوره، افزایش در بهرهوری، مثلا یک درصد افزایش در بهرهوری پشت سر خود یک افزایش یک درصدی در پرداخت داشت اما بعد از آن دوره، شکاف بزرگی باز شد، با افزایش یک درصدی بهرهوری فقط کمتر از یک پنجم افزایش پرداختی بود – که به معنای آن است که سهم بزرگتر به سمت کسانی غیر از کارگران میرود.