:
كمينه:۸.۷۹°
بیشینه:۱۱.۹۹°
Updated in: ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۳:۱۴

داستان پهلوان دلاور ایران بهرام فرزند گودرز و برادر گیو در شاهنامه فردوسی

.... بهرام یل جان بداد جهان را چنین است ساز و نهاد عنان بزرگی هران کس که جُست نخستش بباید به خون دست شست اگر خود کُشد یا کُشندش بدرد به گِرد جهان تا توانی نگرد
کد خبر: ۱۰۳۶۷۹
تاریخ انتشار: ۰۲ آذر ۱۳۹۶ - ۱۴:۳۶
اقتصاد گردان – محسن شمشیری: تاریخ ایران چه در چه واقعیت، فراز و نشیب ها و حماسه های تاریخی  و چه در داستان ها و اسطوره ها و افسانه ها، نامداران وطن پرست، پهلوانان، صاحبان اخلاق، افراد معتقد به منافع ملی و یاری دهنده مردم و... بسیار داشته است و برخی شعرا و مورخان از جمله فرودسی بزرگ، تلاش کرده اند که نام آنها را زنده نگه دارند تا ایرانیان همواره از زندگی نیاکان و گذشتگان خود پند بگیرند و برای میهن خود، کمک به مردم و حفظ منافع ملی کوشش کنند. 
در عین حال این داستان ها و نوشته ها در شاهنامه و اشعار و نوشته های دیگر بزرگان از جمله در آثار مولانا، حافظ، خیام، سعدی، و... رسانه ای قدرتمند برای انتقال سینه به سینه ریشه های تاریخی ایران زمین، اندیشه ها، اعتقادات، غرور ملی و دانش و میهن پرستی و... بوده و در روزگاری که تلگرام و سایت و روزنامه  و تلویزیون و رادیو نبود، در چای خانه و قهوه خانه، بازار و سایر مراکز عمومی، عده ای نقل قول می کردند داستان می گفتند، و نقالی شاهنامه و پرده خوانی و... رواج داشت. برخی از این داستان ها از چنان ساختار قدرتمندی برخوردار است که بسیاری از بهترین فیلم ها و سریال های امروز جهان قابل مقایسه با آنها نیست و حیف است که آنها را رها کرده ایم. زیرا حتی نام های این اسطوره های تاریخی بسیار زیبا تراز الگوهای تجاری و مصرفی دنیای امروز است و علاوه بر اخلاق و میهن پرستی، اعتقادات اخلاقی و تاریخی  و مذهبی ریشه دار در تاریخ را نیز مورد توجه قرار داده است. 
یکی از این داستان ها که طرفدار بسیاری دارد داستان بهرام فرزند گودرز و برادر گیو است که آوازه دلاوری های وی در گذشته بسیار تکرار شده است. باهم  بخش هایی از این داستان که توسط نویسندگان میهن دوست ما جمع آوری شده را می خوانیم. امید است که با پیشنهادهای خود، مارا در باز نشر داستان های شاهنامه و نامداران تاریخ ایران یاری دهید. ایران و ایرانیان به فرزندان نیک و میهن دوست خود مفتخر است.

بهرام پهلوانی ایرانی در دوران کیکاوس و کیخسرو است که آوازهٔ او بخاطر کارهای دلیرانه‌ای است که در جنگ‌ها انجام داده بود.


نام بهرام
منصب جنگجو 
نام پدر گودرز
نام برادر گیو
موطن ایران (اردبیل)
از جنگجویان کیکاووس و کیخسرو
نبردها ایران و توران
جنگ قلعه چرم مکان فرود
نیتجه نبرد شکست و قتل توسط تژاو

در میدان جنگ میان سیاوش و افراسیاب، پس از آنکه سپهسالار کیکاووس یعنی رستم از میدان جنگ بصورت قهرآمیز برگشت و سپاه ایران را تنها گذاشت، بهرام و زنگه شاوران مشاوران سیاوش پس از رستم بودند. زمانیکه سیاوش به توران پناهنده شد و سپاه ایران بی‌سالار گشت، بهرام رهبری سپاه ایران را تا رسیدن فرمانده جدید یعنی طوس بر دوش گرفت.



برجسته‌ترین داستانی که بهرام در او ایفای نقش می‌نماید، داستان فرودسیاوش است. سپاه ایران در میانهٔ راه توران به کوهی (چَرَم) می‌رسند که قلعه فرود، برادر ناتنی کیخسرو بر آن کوه قرار داشت. فرود به همراه مادرش جریره می‌خواست به سپاه ایران بپیوندد و با آنها به کین سیاوش با افراسیاب پیکار کند. طوس در مقام سپهسالار ایران بهرام را به جانب قلعه گسیل می‌دارد تا فرود را دستگیر کند چون فرود به همراه تخوار در بالای کوه، احاطه بر سپاه ایران داشت و رصد سپاه ایران، طوس را خشمگین ساخته بود.
بهرام در ملاقات نخست در می‌یابد که او برای کیخسرو شاه ایران است. بهرام به نزد سپاه باز می‌گردد تا طوس را از ماجرا آگاه کند ، اما طوس سخن بهرام را نپذیرفت و او را سرزنش نمود که چرا فرود را دستگیر نکرده است و دامادش را برای دستگیری به بالای کوه گسیل داشت. سرانجام فرود به دست بیژن و رهام کشته می‌شود. بهرام کشته‌شدن فرود را رویدادی ناگوار برمی‌شمرد و ایرانیان را به دلیل انجام این کار سزاوار کیفر می‌داند.


پیشروی طوس بسوی مرزهای توران
کشته‌شدن بسیاری از جنگجویان ایرانی از سرما و برف، شکست‌های پیاپی از تورانیان از دید بهرام، مکافات خون ناحق فرود می‌دانست. او که خودش را تا اندازه‌ای در کشته‌شدن فرود گناهکار می‌داند، دیگر برای زندگی خودش ارجی نمی‌گذارد و خودش را شایستهٔ مرگ می‌داند. در رویدادهای پسین‌تر در همان جنگ میان ایران و توران، او تازیانهٔ خود را در میدان نبرد گم می‌کند. او گم کردن تازیانه که نام خودش هم بر روی آن نوشته شده بود را از بخت شوم خود می‌داند و بیم آن دارد که دشمن آن را بیابد و این موجب ننگ او شود.
بهرام برخلاف گفته‌های پدرش گودرز و برادرش گیو، شبانه به میدان کارزار رفته تا به جستجوی تازیانه بپردازد. در میدان کارزار او سربازی ایرانی را می‌بیند که زخمی شده است، پس از بستن زخم‌های آن سرباز، تازیانهٔ خود را می‌یابد و از اسب پیاده می‌شود تا آن را بردارد، ولی درست در همین هنگام اسب او با شنیدن شیههٔ یک مادیان، رم کرده می‌گریزد. بهرام تازیانه را برمی‌دارد، ولی خودش را در محاصرهٔ دشمنان تورانی می‌بیند. او از تسلیم‌شدن سر باز می‌زند، اما تورانیان که پرشمار بودند بر او فشار آورده و سرانجام، تژاو او را می‌کشد.



چو بهرام برشد به بالای تیغ بغرّید برسان غرّنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار نبینی همی لشکر بی‌شمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز که تندی ندیدی تو تندی مساز
نه تو شیر جنگی و من گور دشت برین گونه بر ما نشاید گذشت

در جنگ هماون که به سرداری توس میان ایرانیان و تورانیان در می گیرد، سپاه ایران دچار شکست می شود و بسیاری از پهلوانان از پای در می آیند. و از آن جمله از هفتاد و هفت فرزند و نبیره ی گودرز نیمی به خاک هلاکت می افتند و یکی از شاهزادگان ایرانی به نام «ریونیز» در میدان نبرد به خون خویش در می غلطد. و جنگ در اطراف بدن او مغلوبه می شود و برای این که نگذارند تاجی که بر سر این شاهزاده ی جوان است به دست تورانیان افتد، جنگی سهمناک پیش می آید تا در آن میان بهرام فرزند بزرگ گودرز که از دلاوران به نام ایران است با نیزه تاج را از فرق ریونیز بر می گیرد و با جنگ و گریز خود سپاهیان خسته را به دامان کوه می کشد، تا چند ساعت که از روز برجای مانده سپاه آسایش بگیرد و گریختگان گرد آیند و خود را برای نبرد بامداد دیگر آماده سازند.
چون خورشید سر به شانه ی کوهسار می نهد و شب فراز می آید، بهرام پیش پدر می رود و دستوری می طلبد که به میدان جنگ بازگردد و تازیانه ای را که در هنگام برداشتن تاج از سر ریونیز به زمین انداخته، پیدا کند. مبادا دشمن آن را بیابد و چون نام بهرام بر آن نوشته است از جمله ی غنایم بسیار ارزنده ی نبرد مایه ی فخر دشمن و بدنامی پهلوان ایرانی گردد. گودرز پیر، پسر از از این تهور بی سود و زیان بخش منع می کند و برادرش گیو چندین تازیانه که دسته ی آن ها از زر و سیم است و فرمانروای ایران به پاداش مردانگی ها به وی هدیه کرده است  می آورد که آن ها را بردارد و از رفتن به میدان جنگ و جستجوی تازیانه ی چرمی منصرف شود. اما بهرام از آن ها نیست که سرزنش رابه آسانی تحمل کند و نثار برادر را نمی پذیرد.



چنین گفت با گیو بهرام گُرد
که: «این ننگ را خوار نتوان شمرد
شما را زرنگ و نگار است گفت
مرا زان که شد نام با ننگ جفت

بهرام یکه و تنها به میدان نبرد باز می گردد و در میان کشتگان و زخم داران به یکی از سپاهیان ایرانی می رسد که هنوز در تن رمقی دارد. ناله مرد مجروح بهرام را متأثر می کند و از اسب فرود آمده، پیراهن خویش را می درد و زخم مرد مجروح را می بندد.
بدو گفت: «مندیش کاین خستگی است 
تبه بودن آن ز نابستگی است
                  چو بستم کنون سوی لشکر شوی 
               و زین خستگی زود بهتر شوی

بدان خسته بهرام گفت: «ای جوان 
بمان تا کنون باز آیم دوان

یکی تازیانه بر این رزمگاه 
ز من گم شده است از پی تاج شاه

چو آن باز یابم بیایم برت 
به زودی رسانم سوی لشکرت

پس از این مردانگی، پهنه ی نبرد را گردش می کند تا در میان انبوه کشتگان تازیانه راپیدا می کند و برای برداشتن آن از اسب فرود می آید. در این هنگام اسبان جنگی تورانیان شیهه کشیدن آغاز می کنند و اسب بهرام لجام می گسلد و به طرف مادیان می رود و بهرام را در میان سپاهیان دشمن پیاده می گذارد. دلاور سر در پی اسب فراری می نهد و پس از کوشش بسیار وی را در میان دشمن پیدا می کند و سوار می شود ولی اسب از بازگشت به سوی سپاه ایران تن می زند و هر چه بهرام بر آن مهمیز می زند، از جای نمی جنبد. بهرام از شدت خشم شمشیر بر سر اسب فرود می آورد و دامان مردی بر کمر زده و پیاده به سمت سپاه ایران آهنگ بازگشت می کند، بدان نیت که در سر راه، سپاهی مجروح ایرانی را نیز با خود ببرد. اما خروش اسب، سواران توران را متوجه می کند و عده ای را برای پیدا کردن راز آن همهمه و خروش به میدان جنگ می کشاند و چون چشمشان به بهرام می افتد، گردش را می گیرند، تا وی را زنده دستگیر کنند و پیش سپهدار خویش، پیران ببرند. بهرام کمان را زه می کند و با تیر و نیزه گروهی از سواران را از پای در می آورد و همه از پیش وی می گریزند و خبر پهلوانی و دلاوری و جسارت جنگ آور پیاده که گروهی عظیم را از پیش برداشته برای پیران می برند.



پایان این نبرد، یعنی جنگ یک تن پیاده با انبوه دشمن معلوم است. از لشکرگاه تورانیان سواران بی شمار بیرون می ریزند و گرد بهرام را مانند حلقه ی انگشتر می گیرند. بهرام سرانجام از تیرباران گروه سپاه از پای در می آید و یکی از پهلوانان توران به نام تژاو از پشت سر دست پهلوان را با ضرب شمشیر قطع می کند ولی از شدت شرمساری روی از وی برتافته و وی را خسته و مجروح در میدان رها می کند.
چون شب از نیمه می گذرد و بهرام به لشکرگاه باز نمی گردد، نگرانی گیو برای سلامتی برادر افزایش می گیرد. ناگزیر یکه و تنها به میدان نبرد می رود و پس از جستجوی بسیار برادر را پیدا می کند که در آخرین رمق زندگانی است و کارش از پزشک گذشته است؛ و هم این که از ناجوانمردی تژاو تورانی آگاهی پیدا می کند به انتقام خون برادر به لشکرگاه توران ـ که در آن جا تژاو به طلایه داری مأمور است ـ نزدیک می شود. تژاو برای گرفتار ساختن آن یکه سوار ناشناخت جلو می آید ولی گیو چنان وانمود می کند که از پیش وی می گریزد و تژاو را که در پی اوست از لشکرگاه دور می سازد و آن گاه وی را با کمند گرفته بر سر جثه ی نیمه جان برادر می آورد و به انتقام خون پهلوان جوان ایرانی وی را از پای در می آورد و سپس تن بی جان برادر را بر اسب تژاو بسته به لشکرگاه ایران می آورد و وی را به آیین پهلوانان به دخمه می سپارد.

در دخمه کردند سـرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود

شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گـــردش روزگار

چنین بود که بهرام دلاور جان خود را در راه دفاع از میهن و هم میهنان بر کف نهاد و به شهادت رسید . اما بهرام گودرز به ما دو اندرز ارزشمند نیز داد و آن اینکه :
* حفظ نام و آبرو و آرمان های کشور از هر چیز در جهان مهمتر است و هنگامی که برادرش به وی پیشنهاد می کند که برای به دست آوردن یک تازیانه جان خود را به خطر نیندازد چنین پاسخ میدهد که :
نبشته بر آن چرم نام من است          سپهدار ترکان گرفته بدست
و نشان می دهد که حفظ هویت و نام و آبروی پهلوانان و سپاهیان ایران از هر چیز حتی جان نیز بیشتر اهمیت دارد.
* بهرام به ما نشان می دهد که حتی در میدان جنگ نیز باید قدر هم میهن و کسانی که به سختی اندرند را دانست و به یاری آنان شتافت.
داستان و سرگذشت بهرام در شاهنامه
بهرام یکی از دلیران و سرداران ایرانی است که به روایت شاهنامه برای پاسداری از نام و عدم پذیرش ننگ سلطه بیگانه , حماسه آفرید و با نبردی جانانه نگذاشت نام نیکش به ننگ آلوده گردد
( شما را ز رنگ و نگار است گفت )
( مرا آن که شد نام با ننگ جفت )
در شاهنامه حکیم فردوسی، نام بهرام که پسر گودرز و بردار گیو سردار ایرانی است ، اول بار در زمان پادشاهی کاووس مطرح می گردد . هنگامی که کاووس هوس رفتن به مازندران به سرش می زند و هر چه بزرگان به وی گفتند که مازندران سرزمین خطرناکی است و لشکرکشیدن به مازندران به صلاح نیست ، این مطالب بر کاووس کارگر نبود.
چُنان چون به گوش بزرگان رسید
از ایشان کس این رای ، فرخ ندید
همه زرد گشتند و پُرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
غمی شد دل و لب پر از باد سرد
چو توس و چو گودرز و کشواد و گیو
چو خرّاد و گرگین و بهرام نیو
در دورانهای بعدی پادشاهی کاووس ، روزی از کارآگهان خود شنید که افراسیاب با صد هزار از گزیده ترکان به سوی مرز ایران حرکت کرده است. کاووس ، مهتران و نیکخواهان را در جلسه ای جمع کرد و موضوع نزدیک شدن افراسیاب به مرزهای ایران را بدانها گفت و اضافه کرد خودم باید به جنگ با افراسیاب بروم تا شاید بتوانم او را نابود کنم .
بزرگان لشکر در پاسخ گفتند با این همه سپاه و سردار ، چرا خودت می خواهی بروی ، سرداری را گزین کن که به جنگ برود ، کاووس گفت من کسی را نمی بینم که تاب مقاومت و توان جنگ با افراسیاب را داشته باشد . سیاوش که در جلسه حضور داشت ، فکر کرد : بهتر است فرماندهی و رفتن به جنگ را قبول کند هم در جنگ لیاقت خود را نشان دهد و هم از مکر و حیله سودابه و گفت و گوی پدر خلاصی یابم .



سیاوش ازان دل پر اندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد
بدل گفت من سازم این رزمگاه
بخوبی بگویم ، بخواهم ز شاه
مگر کِم رهایی دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوی پدر
پس سیاوش برخاست و گفت من این پایگاه و جایگاه جنگ با شاه توران را دارم . کاووس از پیشنهاد سیاوش خوشحال شد و پذیرفت ، آنگاه تهمتن را پیش خود خواند و به وی گفت اگر تو همراه سیاوش به جنگ بروی من خیالم راحت خواهد شد و رستم هم که سیاوش را آموزش داده و پرورده بود ، قبول کرد که با سیاوش در جنگ با افراسیاب همراهی کند .
سیاوش هم از میان گردان و سپاهیان تعدادی فرمانده که پهلوان و همسن و سال خودش بودند از جمله «بهرام » فرزند گودرز و « زَنگه شاوَران » را انتخاب کرد و با ساز و برگ جنگ ، سپاهی آماده کرد و به سوی توران حرکت کرد .
سپاه توران و سپاه ایران در شهر بلخ روبروی هم رسیدند و با هم جنگ را شروع کردند و سپاه توران در این جنگ شکست خورد . بعد از این جنگ ، شبی افراسیاب خواب وحشتناکی دید و خوابگذاران در تعبیر خواب وی گفتند که اگر با سیاوش جنگ ادامه پیدا کند سرزمین توران و افراسیاب نابود خواهند شد.
افراسیاب با مشورت بزرگان لشکر ، به این نتیجه رسید که اگر صلح کند به نفعش تمام خواهد شد ، بنابراین با فرستادن پیغام صلح توسط برادرش گرسیوز ، درخواست صلح کرد . سیاوش با رستم و بزرگان لشکر، مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که با شرط عقب نشینی سپاه توارن تا مرز توران یعنی رود جیحون و به گروگان سپردن صد تن از بستگانش تا تایید نهایی صلح توسط کاووس ، پیمان صلح بسته شود .
افراسیاب همه شرایط را قبول کرد و از سپاه خود را تا مرز توران عقب بُرد و صد تن بزرگان لشکرش که رستم نام برده بود به گروگان فرستاد ، آنگاه سیاوش با وی پیمان صلح بست . آنگاه رستم را نزد کاووس فرستاد تا وضعیت پیمان صلح را توضیح دهد و تایید کاووس را هم داشته باشند . وقتی رستم به کاخ کاووس رفت و خبر پیمان صلح سیاوش را به کاووس داد . کاووس برآشفته شد و به رستم گفت من شما را برای جنگ فرستاده ام و شما صلح کرده اید . به رستم گفت تو از تن آسانی به سیاوش گفته ای که صلح کند .رستم در جواب گفت تو خودت گفتی در جنگ پیش دستی نکنید و همچنین به همه آنچه که ما می خواستیم بدون جنگ بدست بیاوریم ، با صلح حاصل شد .


کاووس این مطالب را نپذیرفت و به رستم گفت من توس را برای جنگ می فرستم و سیاوش هم باید گروگانها را به اینجا فرستد تا همه را گردن بزنیم .
غمی گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من نیارد نهفت
اگر توس جنگی تر از رستم است
چنان دان که رستم به گیتی کم است
ابا لشکر خویش برگشت و رفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت
وقتی سیاوش این قضایا را متوجه شد چون نمی خواست از پیمانی که به درستی بسته بود برگردد. دو تن از سرداران بنامهای بهرام و زنگه شاوران که رازدارش بودند فراخواند . بدانهای گفت در همه روزگار زندگی برایم بدی پیش می آورد ، مدتی که درگیر سودابه و مکرهای وی بودم و گذشتن از آتش ، حالا هم که به جنگ آمده ام کاووس به خواسته های خود از جنگ رسیده است بازهم دستور پیمان شکستن و کشتار بیشتر می دهد به این ترتیب که من پیمان صلح بسته ام نمی توانم از پیمان خود برگردم :


به کین بازگشتن همیدون ز دین
کشیدن سر از آسمان و زمین
چنین کی پسندد به من کردگار ؟
کجا بر دهد گردش روزگار ؟
شوم گوشه ای جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس گردد نهان
سیاوش گفت می خواهم به جایی بروم که که دیگر نامم مطرح نباشد . به زنگه شاوران گفت تو این صد گروگان را ببر و به افراسیاب تحویل بده و به او بگو که بگذارد که از کشور توران عبور کنم تا به جایی دیگر از جهان بروم . به بهرام هم گفت این لشکر و بار و بنه را به تو می سپارم که وقتی توس برسد همه را تحویل توس بدهی.
بهرام و زنگه شاوران از شنیدن گفتار سیاوش بسیار ناراحت شدند :
چو بهرام بشنید گفتار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی
ببارید خون زنگه شاوران
بنفرید بر بوم هاماوران
پر از غم نشستند هر دو بهم
روانشان ز گفتار او شد دژم
بدو گفت بهرام کین رای نیست
ترا بی پدر در جهان جای نیست
بهرام به سیاوش گفت دو باره نامه بنویس و از رستم بخواه برگردد و جنگ را ادامه میدهیم . سیاوش پاسخ داد ؛ اول ، که برگشتن از پیمان را درست نمی دانم و دوم ، اگر با پیروزی یا بدون جنگ نزد کاووس برگردم دوباره همان کارهای گذشته ، تکرار خواهد شد .
سیاوش زنگه شاوران را نزد افراسیاب فرستاد تا اجازه عبور از توران را بگیرد . زنگه شاوران نزد افراسیاب رفت و مطالب روی داده به افراسیاب توضیح داد و درخواست سیاوش را مطرح کرد . افراسیاب با سرداران خود بخصوص پیرانِ سپهسالار مشورت کرد سپس نامه ای به سیاوش نوشت و وی را به توران دعوت کرد .
سیاوش بعد از رسیدن دعوت افراسیاب ، نامه ای برای پدرش نوشت و همه ناراحتی خود را توضیح داد:

دو کشور بدین آشتی شاد گشت
دل شاه چو تیغ پولاد گشت
نیامد همی هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان بود، بند
چو چشمش ز دیدار ما گشت سیر
بر ِ سیر گشته نباشیم دیر
ز شادی دل ِ او مبادا رها
شدم من ز غم در دم اژدها
بعد از نوشتن نامه و ارسال برای کاووس ، به بهرام گفت که همه سپاه را به تو می سپرم تا وقتی توس آمد همه را به وی تحویل دهی و بعد فرماندهان سپاه را جمع کرد و بدانها گفت من از پیران پیغامی خاص دارم و باید به توران بروم ، پس همه تحت فرمان بهرام هستید و از دستورات وی اطاعت کنید.
سیاوش با سیصد سوار از خاصان و دوستان خود بسوی توران براه افتاد . سیاوش وقتی به توران رسید افراسیاب از وی اسقبال کرد زیرا پیران به وی سفارش کرده بود بهتر است که سیاوش را نگه داریم تا به وی اجازه دهیم که از توران بگذرد .
پیران از ابتدای ورود سیاوش به توران به وی علاقه نشان داد سیاوش هم در وی حسن نیت می دید و او را مانند پدری پذیرفت . پیران بعد از چندی دختر بزرگ خود بنام جریره را به عقد سیاوش درآورد . بعد از مدتی که سیاوش در توران گذراند ، خود پیران به سیاوش پیشنهاد کرد که بهتر است برای اینکه محبت بین تو افراسیاب بیشتر شود فرنگیس دختر وی را نیز خواستگاری کنی . سیاوش هم پیشنهاد پیران را پذیرفت . پیران از جانب سیاوش به خواستگاری فرنگیس رفت و افراسیاب را برای این وصلت ترغیب کرد . سیاوش با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد .
حاصل ازدواج سیاوش با جریره ، پسری بود که نامش را « فرود» گذاشتند . حاصل ازدواج سیاوش با فرنگیس که بعد از کشته شدن سیاوش بدنیا آمد ، پسری است که « کیخسرو » نامیده شد . این دو برادر ناتنی تفاوت سنی زیادی با همدیگر ندارند .
سیاوش با حیله گری و بدگویی گسیوز برادر افراسیاب ، به دست افراسیاب کشته شد و سوگ سیاوش بوجود آمد که داستان آن در تاریخ و ادبیات فارسی ماندگار شد .
بعد از کشته شدن سیاوش ، کیخسرو بعد از آنکه توسط پیران ، مادرش فرنگیس از مرگ نجات یافت و بعد از بدنیا آمدن نیز با حمایت پیران ، بزرگ شد و بعد به جوانی رسید . کیخسرو که مخفی از افراسیاب رشد یافت .
گودرز در رویا و خواب دید که فرزند سیاوش زنده است پس گیو را برای جستجوی وی به توران فرستاد . گیو پهلوان ایرانی که هفت سال به صورت ناشناس بدنبال کیخسرو می گشت ، کیخسرو را یافت و به ایران زمین رساند و کیخسرو پادشاه ایران گردید . کیخسرو پس از رسیدن به پادشاهی ، سپاهی بزرگ فراهم کرد و برای جنگ با افراسیاب ( پدر بزرگش که دستور کشتن سیاوش را داد ) به انتقام خون سیاوش به سوی ترکستان گسیل داشت .
کیخسرو سرداری سپاه ایران را به توس پهلوان ایرانی داد ( توس ابتدا با پادشاهی کیخسرو مخالف بود ) ولی به توس سفارش کرد که در راه گذر به سوی توران به کشاورز و پیشه وران آسیب وارد نیاید و مطلب بعدی اینکه ، برای رسیدن به توران دو راه وجود دارد یک راه ، مسیر کلات است که در دژ کلات برادرم فرود فرمانده است و کسی از ایرانیان را نمی شناسد ، ضمن اینکه کلات راه کوهستانی مشکلی دارد .بنابراین به سوی کلات نروید تا درگیری بوجود نیاید . راه دوم ، مسیر بیایان است که عبور ازآنجا مقداری مشکل است ولی شما از همین مسیر بروید .
توس قول داد که همه سفارشهای کیخسرو را بجای آورد . سپاه ایران به سوی توران به راه افتاد تا جلوداران سپاه به دو راهی بیابان و کلات رسیدند و همانجا متوقف شدند تا از توس بپرسند که از کدام راه بروند .



توس به محل دوراهی رسید و به سپاه گفت که از راه کلات بروند ، گودرز و دیگر پهلوان سپاه ، به توس یاد آوری کرد که شاه سفارش کرد که از این راه نرویم ممکن است این موضوع را بشنود و ناراحت گردد. توس جواب داد که من در گذشته از این بیایان رفته ام راه بسیار سختی است ، نگران نباشید از همین مسیر کلات می رویم و مشکلی پیش نخواهد آمد .
وقتی سپاه به سوی کلات روانه شد به فرود فرمانده کلات ، آگاهی آمد که لشکری به سوی دژ در حرکت است . فرود دستور داد کلیه گله ها و اسب ها را جمع آوری نموده و به دژ بیاورند . تَخواره سردار پیری که با فرود بود به وی گفت این سپاه ، لشکر ایران است که برای جنگ با تورانیان می رود .
فرود نزد مادرش جریره رفت که چه کار باید انجام دهم . جریره گفت این سپاه برادرت کیخسرو است و برادرت ترا به نام و مشخصات می شناسد و نگران نباش ولی آمادگی داشته باش . فرود از مادر پرسید من نمی دانم با چه کسی گفتگو کنم . جریره گفت از میان آنها سراغ بهرام و زنگه شاوران را بگیر زیرا آنها دوستان پدرت بوده اند . اگر کسی دیگری هم نزدیک دژ شد نام و نشان ازتخوار پُرس .
جریره چنین گفت با گرد پور
گه چون گَردِ لشگر ببینی ز دور
نگه کن سواری ز کنداوران
چو بهرام و چو زنگۀ شاوران
نشان خواه ازین دو گوِ سرفراز
کزیشان مرا و ترا نیست راز
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدا
کُنارنگ بودند و او پادشا
تو ایدر برو بی سپه با تَخوار
مداراین سخن بر دل خویش خوار
فرود و تخوار به بالای کوهی که بر دره مسلط بود رفتند و عبور سپاه را نگاه می کردند ، تخوار نشان و درفش و نام پهلوانان ایرانی مانند ؛ توس ، فریبرز ، گستهم ، زنگه شاوران ، بیژن ، شیدوش ، گرازه ، فرهاد ، گودرز ، ریونیز و بهرام را یک به یک به فرود نشان داد و آنها را معرفی کرد .
در این حال که سپاه که از دره عبور میکرد توس در بالای کوه دو نفر را دید و برآشفت و گفت کسی بالا برود ببیند این دو نفر کیستند ، اگر خودی هستند آنها را تنبیه کند و اگر از کاراگهان تورانی هستند ، آنها را بکُشد .
بهرام گودرز گفت میروم سر کوه و تحقیق کنم . بهرام با اسب به بالای کوه براه افتاد .



به سالار ، بهرام گودرز گفت
که این کار بر ما نماند نهفت
شوم هر چه گفتی به جای آورم
سر کوه یکسر به پای آورم
براند اسب جنگی ز پیش گروه
پر اندیشه بنهاد سر سوی کوه
هنگام بالا آمدن بهرام ، فرود از تخوار پرسید که این کیست که بی واهمه از ما ، بالا می آید . چون سوار دور بود، تخوار گفت نمی شناسم ولی باید از گودرزیان باشد.
بهرام چون نزدیک شد از آنها پرسید کی هستید وبر بالای کوه چرا رفته اید ، آیا صدای بوق و کوس سپاه را نمی شنوید و از توس ، ترس ندارید .
چو بهرام نزدیکتر شد به تیغ
بغرید برسان غرّنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
ببینی همی لشکر بی شمار
همی نشنوی نالۀ بوق و کوس
نترسی ز سالارِ بیدار ، توس؟
فرود گفت : نرم تر صحبت کن نه تو شیر جنگی هستی و نه من گورِ دشت . از تو سخن می پرسم جوابم را درست بده . سالار لشکر کیست وبه جنگ چه کسی میرود ؟
بهرام پاسخ داد ؛ سالار لشکر توس پهلوان است که اختر کاویان دارد و همراهانش ؛ گودرز ، رهام ، گیو ، گرازه هستند و به جنگ افراسیاب می روند .
فرود گفت : از بهرام نامی نبردی ؟ از گودرزیان ما به او شاد هستیم .

بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام ؟
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
چرا زو نکردی به لب هیچ یاد
بهرام گفت: بهرام را چه کسی به تو معرفی کرد ؟ از گودرز و گیو چگونه آگاهی داری ؟
فرود گفت : نام این افراد را مادرم به من گفته است و همچنین اضافه کرد که بهرام و زنگه شاوران همشیرگان پدر هستند .
بهرام گفت : تو پسر سیاوش هستی و نامت فرود است .
فرود گفت : آری فرودم و از آن شاخ افکنده ، رُسته ام.
بهرام گفت : تنت را نشان بده تا نشان سیاوش را ببینم ( خالی که بر بازوی سیاوش بود)
فرود پیراهنش بیرون کرد و بهرام آن خال و نشان سیاوش را دید و به نزدیک آن دو آمد و خود را معرفی کرد .
فرود گفت : سزاوار این کین جستن از افراسیاب ، من هم هستم ، به توس بگو که یک هفته مهمان شود، سپس با یکدیگر برای انتقام خون پدر به جنگ برویم . بهرام در جواب گفت ؛ هر چه تو گفتی به توس می گویم ولی توس خیلی انسان خردمندی نیست چون زمان پادشاهی کیخسرو هم بهانه آورد ، بهر حال ممکن است حرف من را نپذیرد اگر دعوت ترا قبول کرد و حرف من را پذیرفت من خودم دوباره به نزد شما خواهم آمد ، در غیر این صورت ، هر کس دیگر که از کوه بالا آمد ، بدان و آگاه باش که حرف مرا قبول نکرده است.
بمژده من آیم چو او گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز من ، دیگر آید کسی
نباید برو بودن ایمن بسی
فرود یک گرز فیروزه ای داشت که به بهرام هدیه داد و گفت یادگاری نزد خود نگه دار و همدیگر را پدرود کردند .
چون بهرام نزد توس برگشت به وی گفت : بدان که آن شخص ، فرود پسر سیاوش است و نشان سیاوش بر بدنش را به من نشان داد .
توس پاسخ داد ؛ که من گفتم او را پیش من آور ، تو رفته و گول او را خورده ای و از یک سوار ترسیدی ، هیهات که از گودرزیان هیچ سودی نمی رسد !
چنین داد پاسخ ستمکاره توس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را به نزد من آر
سخن را مکن هیچ ازو خواستار
گر او شهریارست من خود کیَم؟
بران دژ چه گوید که من برچه آم ؟
یکی تُرکزاده چو زاغ سیاه
بدین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنکه دارد سپه را زیان
بهرحال توس به ریونیزکه دامادش بود گفت ؛ برای دستگیری یا کشتن فرود از کوه بالا رود ، تعدادی از سپاهیان هم می خواستند با وی همراهی کنند که بهرام بدانها گفت ؛ آن کسی که آن بالا ایستاده برادر کیخسرو است ، وقتی سپاهیان از این موضوع مطلع شدند ، از رفتن بازگشتند . ریونیز به تنهایی از کوه بالا رفت .
فرود دید که کسی که بالا می آید بهرام نیست فرود به تخوار گفت ؛ توس آن حرف ها را خوار گرفته است . از تخوار پرسید این کیست ؟ تخوار گفت این داماد توس و نامش ریونیز است و جوانی ریمن و چاپلوس است . فرود گفت اسبش را بزنم یا خودش را ؟ تخوار گفت : خودش را بزن شاید توس به فکر آید. فرود کمان را به دست گرفت و تیری به سوی ریونیز انداخت و تیر بر بدن ریونیز نشست و در دم کشته شد و اسبش به سمت پایین بازگشت .
توس وقتی کشته شدن ریونیز را دید به زَرَاسپ گفت ؛ به انتقام ریونیز به جنگ فرود از کوه بالا برو.
فرود از بالا دید که سوار دیگری در حال بالا آمدن است از تخوار پرسید که این سوار کیست . تخوار گفت این زَرَاسپ پسر توس است .
فرود تیر دیگری بر زراسپ زد که بدنش به کوهه زین دوخته شد و زراسپ از اسب فروافتاد و اسب برگشت .
توس وقتی این صحنه را دید خودش لباس رزم پوشید و حرکت کرد .
تخوار به فرود گفت بیا برویم و در دژ را ببندیم ، فرود گفت وقت جنگ است توس بابقیه چه فرقی دارد؟ تخوار پاسخ داد که جوانی نکن ، این توس است و سی هزار سوار دارد . آنها به دژ رفتند و از بالای باروی دژ نزدیک شدن توس را می نگرستند . تخوار گفت اگر می خواهی بزنی اسبش را بزن چون بزرگان پیاده جنگ نمی کنند . فرود تیری بر اسب توس زد و اسب از پای درآمد و توس ناراحت به میان سپاه برگشت .
گیو از دیدن این وضعیت ناراحت شد و آماده برای رفتن شد . گیو به سمت دژ جلو میرفت که فرود از تخوار پرسید این کیست ؟ تخوار گفت ؛ ای گیو است که در جنگ گذشته دست های نیای تو را بست ، و از جیحون گذشت و برادرت را به ایران رساند ، گیو زره سیاوش را می پوشد و تیر بر آن کارگر نیست . پس تیرت را بر اسبش بزن شاید برگردد . فرود تیری بر اسب گیو زد و و اسب از پای درآمد و گیو نیز برگشت .
وقتی گیو پیاده برگشت ، بیژن پسر گیو سخن ناخوش به پدر گفت ، پدرش هم عصبانی شد و تازیانه ای بر سرش زد و گفت جنگ باید با اندیشه انجام گیرد . بیژن با دادار دارنده سوگند خورد که زین اسب برندارم تا انتقام زَرَاسب را بگیرم . بیژن نزد گستهم آمد که به من یک اسب قوی بده تا بتوانم از کوه بالا بروم . گستهم گفت اسبی که بتواند جوشن مرا بکشند فقط دو تا مانده است و اگر یکی به تو بدهم و کشته شود من بی اسب خواهم ماند .
بیژن به گستهم گفت اگر اسب ندهی پیاده خواهم رفت . گستهم دلش به رحم آمد و گفت نمی خواهم مویی از تو کاسته شود برو و هر اسبی که خواستی زین و آماده کن . گیو هم دلش بحال بیژن رحم آمد و دِرع سیاوش را به بیژن داد تا آنرا بپوشد .
تخوار به فرود گفت این پسر گیو است و تیر بر زره او کارگر نیست چون همان زره گیو را بر تن دارد ، پس تیر را بر اسب او بزن ، در حالی که فرود از دژ خارج شده بود ، بیژن نیز به جنگ پرداخت فرود تیری بر اسب بیژن زد ، اسب از پای درآمد . بیژن پیاده به جنگ ادامه داد و فرود را تعقیب کرد و ضربت شمشیر بر اسب فرود زد که اسب فرود هم از پای درآمد ولی فرود به نزدیک دروازه دژ رسیده بود که سریع خودش را به داخل دژ رساند و دروازه دژ را نگهبانها بستند .
وقتی از جنگ پهلوانان نتیجه ای حاصل نشد ، بالاخره توس تصمیم گرفت که با سپاه انبوه به دژ حمله کند و همین کار را هم کرد و بر اثر این حمله فرود کشته شد و مادرش جریره نیز خودش را کشت .
توس به لشکر کشی خود به سمت توران ادامه داد و به کاسه رود رسید و در آنجا گرفتار برف و سرما شد و بعد از مدتی که از شدت برف و سرما کاسته شد به راه خود ادامه داد و به گروگِرد رسید ، گروگِرد نشست پهلوان تورانی بنام تژاو بود . تژاو چوپانی بنام کبوده را همان شب به سوی سپاه ایران فرستاد تا بفهمد که وضعیت سپاه ایران چگونه است تا اگر بتواند بر سپاه ایران شبیخون بزند .
کبوده وقتی هوا تاریک شد به سوی لشکرگاه ایران راه افتاد ، بهرام آن شب ، طلایه و مراقب سپاه ایران بود . وقتی کبوده نزدیک سپاه ایران رسید ، اسب وی شیهه کشید ، بهرام که آماده بود صدای شیهه اسب را شنید و مراقب و هشیار بود که کبوده را از دور دید و تیری بسوی وی انداخت که تیر بر کمر کبوده اصابت کرد و کبوده از اسب فروافتاد . بهرام بالای سرش آمد و از وی پرسید چه کسی ترا فرستاده است؟ کبوده گفت : مرا تژاو فرستاده که فرمانده دژ است . بهرام کبوده را کشت و خبر را به سپاه ایران رساند .
در این مرحله افراسیاب از ورود سپاه ایران به سرزمین توران مطلع شد و لشکر بسیاری به فرماندهی پیران برای مقابله با ایرانیان فرستاد . وقتی سپاه توران به دستور پیران ، از بیراه حرکت کرد و در مقابل سپاه ایران قرار گرفت پیران تصمیم گرفت بر سپاه ایران شبیخون بزند . سپاه ایران سرمست از پیشروی و پیروزی های بدست آمده تا آنجا، مشغول خوش گذرانی بودند .

خبر شد ازیشان به کارآگهان
به پیران بگفتند یک یک نهان
نشسته به یک جا سپهدار توس
زلشکر نه برخاست آواز کوس
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پُر می به دست
سوار طلایه ندارد به راه
بی اندیشه از کارِ توران سپاه

کارآگهان تورانی به دستور پیران به سپاه ایران نزدیک شدند و اطلاعات لازم را بدست آوردند و به پیران رساندن . وقتی پیران آگهی لازم را بدست آورد به سپاه ایران شبیخون زد و سپاه ایران نیز تا شروع حمله تورانی ها از شبیخون آگاه نشد ، درنتیجه سپاهیان ایران شکست سختی خوردند . یکی از نامداران ایران وضعیت شکست را به اطلاع کیخسرو رساند . کیخسرو فوری دستور داد توس به ایران برگردد و فریبرز فرمانده لشکر باشد .
فریبرز با فرستادن رهام به سوی پیران از وی درخواست یک ماه متارکه جنگ را کرد ، تا زخمی های لشکر بهبود یابند ، پیران نیز این درخواست را پذیرفت .
بعد از یک ماه دو لشکر دو باره مقابل هم قرار گرفتند و و حمله از طرفین آغاز شد و جنگ سختی در گرفت ابتدا تورانیان حمله کردند و تا قلب سپاه ایران پیش آمدند و حتی تاج فریبرز را از سرش برداشتند. برای ایرانیان این جنگ سرنوشت ساز بود کشاکش جنگ گودرز به بیژن گفت برو و فریبرز را بگو که با درفش به جلو بیاید تا سپاهیان به جنگ تشویق شوند یا درفش را بدهد که تو بیاوری .
بیژن به نزد فریبرز رفت و گفت که درفش را بده ولی فریبرز نپذیرفت بیژن عصبانی شد و با شمشیر درفش دو نیم گرد و به دست گفت و به جلوی سپاه آمد و گردان ایرانی برای جنگ و پیروزی دو باره با هم سوگند یاد کردند و حمله را آغاز نمودند.
بهرام در این حالت نیزه ای برگرفت و به تورانیان حمله کرد و با نوک نیزه تاج شاه را برگرفت و به داخل سپاه آورد :
برآویخت چون شیر ، بهرام گُرد
به نیزه بریشان یکی حمله برد
به نک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر فرومانده اندر شگفت
ازان شاد گشتند ایران سپاه
که آورد باز آن نو آیین کلاه

دراین جنگ تعداد زیادی از دو طرف کشته شدند ولی بازهم پیروزی از آن پیران بود .
هنگامی که شب فرارسید ، بهرام دوان پیش پدر آمد و گفت زمانی که تاج را با نیزه برمی داشتم یک تازیانه که نام من بر روی آن نوشته شده ، گم شد این تازیانه را ترکان بدست می گیرند و برای من این ننگ است می خواهیم بروم و آن تازیانه را بردارم و بیاورم .
دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان جهان سر بسر
بدان گه که آن تاج برداشتم
به نیزه به ابر اندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شده ست
بگیرند بی مایه ترکان به دست
به بهرام فرخنده باشد فسوس
جهان پیش چشمش شود آبنوس
نبشته بدان چرم نام منست
سپهدار ترکان بگیرد به دست
مرا این بد از اختر آید همی
که نامم به خاک اندر آید همی
گودرز به بهرام گفت بخاطر یک تازیانه جانت را به خطر نینداز ، بهرام در پاسخ گفت :
چنین گفت بهرام ِ جنگی که من
نیَم بهتر از دوده و انجمن
به جایی توان مُرد کاید زمان
به کژّی چرا بایدم بَد گمان ؟
گیو گفت: ای برادرمرو ، من تازیانه زیاد دارم و یکی را که دسته اش از سیم و زر است به تو میدهم . بهرام در اینجا جواب بسیار هشیارانه و غرو آفرینی به گیو میدهد و به وی می گوید شما از جنس و رنگ و ظاهر تازیانه صحبت می کنید و من از ننگ و نام خود نگرانم .
چنین گفت با گیو ، بهرام گرد
که این ننگ را خُرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آن که شد نام با ننگ جفت
بهرام سوار بر اسپش شد و به رزمگاه رفت ، در رزمگاه گشته شدگان زیادی دید که از دیدن آنها ناراحت شد :
همی زار بگریست بر کُشتگان
بران داغدل بخت برگشتگان
تن ریونیز اندر آن خون و خاک
شده غرقه خفتان برو چاک چاک
برو زار بگریست بهرام ِ شیر
که زار ای سوار جوان دلیر
در این حالت یک زخمی بهرام را شناخت و وی را صدا کرد ، بهرام نزد وی رفت و زخمش را بست و به او گفت همین جا بمان تا من برگردم و ترا با خودم ببرم ، یک تازیانه اینجا گم کرده ام وقتی یافتم ترا به لشکرگاه می رسانم .
بهرام در میان کشتگان تازیانه اش را پیدا کرد و از اسب پیاده شد تا تازیانه را بردارد در همین هنگام اسبان سرگردان خروشی کشیدند و اسب بهرام بدنبال اسبهای دیگر فرار کرد . بهرام بدنبال اسب رفت و آنرا گرفت وسوار شد ولی اسب از جای خود حرکت نمی کرد ، بهرام عصبانی شد و با شمشیر بر سر اسب زد و اسب از حرکت بازماند. بناچار پیاده به راه افتاد و سرگردان که چگونه به لشکرگاه برگردد . در همین فاصله ترکان از وجود او مطلع شدند و صد سوار به سوی آو آمد تا او را بگیرند . بهرام متوجه شد و آنها را تیرباران کرد ، ترکان برگشتند . بهرام شروع به جمع آوری تیر از میدان جنگ کرد .
ترکان نزد پیران رفتند و موضوع را گفتند پیران گفت چه کسی حاضر است برود و بهرام را زنده بگیرد. رویین داوطلب شد و با عده ای سوار به سمت بهرام رفت ، بهرام شروع به تیرباران آنها کرد و یاران و همراهان رویین کشته شدند ، رویین برگشت .
چو بهرام دید آن که آمد سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
برِ تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
یکی تیر باران بریشان بکرد
که شد ماه تانبده چون لاجورد
چو رویین چنان دید از جا بجست
یلان را همه کَنده شد پا و دست
بسستی برِ پهلوان آمدند
پر از درد و تیره روان آمدند
که هرگز نیامد چنین کس به جنگ
به دریا ندیدیم جنگی نهنگ
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت
پیران خودش به میدان رفت و به بهرام گفت من ترا می شناسم تو یاور سیاوش بوده ای و نمی توانی پیاده وبه تنهایی با سربازان بجنگی ، بیا به سمت سپاه توران تا کشته نشوی . بهرام گفت من فقط از تو یک اسب می خواهم تا مرا به گودرز برساند . پیران گفت : که این راه و روش جنگ نیست زیرا من نمی توانم به تو اسب بدهم چون افراسیاب از این موضوع خشمگین خواهد شد پس بهتر است حرف مرا گوش کنی ، ولی بهرام پیشنهاد پیران نپذیرفت و پیران به لشکرگاه برگشت .
تژاو نزد پیران آمد و گفت من پیاده می روم و با او می جنگم .
شوم گر پیاده به چنگ آرمش
هم اندر زمان زیر سنگ آرمش
چو بهرام را دید نیزه به دست
یک برخروشید چون پیل مست
بدو گفت ازین لشکر نامدار
رهایی نیابی درین کارزار
به ایران گرازید خواهی همی
سرت را فرازید خواهی همی
سران را بُریدی سر ایدر بمان
هم آید که بر تو سر آید زمان
به یارانش فرمود کاندر نهید
به تیر و به زوپین و گُرزَش دهید
برو انجمن شد یکی لشکری
هران کس که بود از دلیران سری
کمان را به زِه کرد بهرام گُرد
به تیر از جهان روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد ، سوی نیزه گشت
چو دریاری خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد، به گرز و به تیغ
همی خون چکانید مانند میغ
چو رزمش بدین گونه پیوسته شد
تن پهلوانیّ وی خسته شد
چو بهرام یل گشت بی زور و تاو
پسِ پشتِ او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
دلیر اندر آمد ز بالا به روی
جدا شد ز تن دستِ خنجر گذار
فروماند از جنگ و برگشت کار
تژاو به جنگ بهرام آمد و پس از مقداری مبارزه بالاخره تژاو با شمشیر ضربتی بر دست بهرام زد و دستش از تن جدا شد و بر زمین افتاد .
صبح زود گیو به بیژن گفت برادر برنگشت باید به میدان برویم که بدانیم کار بهرام چه شد . دلیران به محل نبرد رفتند و بین کشته ها و زخمی ها بدنبال بهرام میگشتند تا بهرام را با دست جدا شده و غرقه بخون پیدا کردند . بهرام هنوز جان نداده بود و از وای وای دلیران به هوش آمد و به گیو گفت :
چُنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی به تابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
نیارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران و کینه نجُست
که با من بُدش عهد و پیمان درست
همان نامداران و گردان چین
نجُستند با من از آغاز کین
تنِ من تژاو جفاپیشه خَست
نکرد ایچ یادِ نژاد و نشست
چو بهرام ِگرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آبِ زرد
به دادار دارنده سوگند خَورد
به خورشید و روز و شب لاجورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام باز آورم
گیو به سوی لشکر توران روانه شد در مسیر او تژاو بعنوان طلایه حضور داشت و چون از دور گیو را دید ، فرار کرد و چون مقداری از بقیه دور شد گیو کمند از فتراک اسب بگشاد و بسوی تژاو انداخت و او را در بند کرد و همانطور دست بسته به سوی بهرام آورد .
کشانش بیاورد گیو دلیر
به پیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سرِ به بها
مکافات سازم جفا را جفا
بهرام هنوز زنده بود وقتی تژاو را بدان صورت دید از گیو خواست سرش را نَبُرد ولی وقتی گیو بهرام را چنان زخمی و نزار دید سر تژاو را برید در همان حال بهرام نیز جان بداد .
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز و نهاد
عنان بزرگی هران کس که جُست
نخستش بباید به خون دست شست
اگر خود کُشد یا کُشندش بدرد
به گِرد جهان تا توانی نگرد
گیو جسد بهرام را به لشگرگاه آورد مطابق رسم ایرانیان وی را دفن کردند .
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام و از گردش روزگار


منبع: نوشته های حجت الله مهریاری، مهدی زیدآبادی نژاد ( گروه نویسندگان مهرمیهن ) و مجتبی اسکندری پاشا